بازگشت

ترجمه


امام باقرالعلوم (ع) گفت: چون آوردند دختر يزدجرد را نزد عمر، و درآمد شهر مدينه را، گردن كشيدند براي تماشاي او دختران مدينه و روشن شد نمازگاه به روشني روي او. و چون درآمد نمازگاه را و ديد عمر را، پوشانيد روي خود را و گفت: «بيروز بادا هرمز!» پس خشمناك شد عمرو گفت: دشنام داد مرا اين دختر گبر، و خواست كيفر دهد او را. پس گفت او را اميرالمؤمنين (ع): رو گردان از وي! نيست تو را آن كار، تا برگزيند مردي را از مسلمانان و به شمار آور او را در رسد او. [1] . پس گفت عمر او را كه: برگزين هر كه را خواهي. پس آمد تا نهاد دست خود را بر سر حسين (ع) و گفت اميرالمؤمنين (ع) او را كه نام تو چيست؟ گفت:


جهان شاه. گفت: بلكه شهربانويه. پس نگاه كرد اميرالمؤمنين (ع) سوي حسين و گفت: اي ابا عبدالله! هر آينه خواهد زاييد اين زن براي تو پسري كه بهترين كسان زمين خواهد بود.


پاورقي

[1] به اندازه‏ي ارج و احترام او.