بازگشت

توسل به حضرت عباس براي نجات آذربايجان از توده اي ها و دموكراتها


اين قضيه توسط حضرت آية الله حاج سيد محمد مفتي الشيعة نقل شده است:

ماجراي زير مربوط به زماني است كه دمكراتها بر آذربايجان مسلط شدند، آذربايجان ايران را از حكومت مركزي جدا نمودند و دولت جمهوري آذربايجان را تشكيل دادند! تبريز مركز آنان گشت، و پيشه وري - در صدر آن دولت - از تدريس و نوشتن لغت فارسي در مدارس و دوائر، جلوگيري كرد و زبان آذري را زبان رسمي حكومت جديد قرار داد. ولي البته هنوز مرزها و حدود آن معين نشده بود.

آن زمان من در اردبيل محصل بودم. به قصد ادامه ي تحصيل در حوزه ي علميه ي قم،تصميم گرفتم از اردبيل خارج شوم و به تهران و سپس به قم بروم. ماشين گرفتم و به طرف تهران حركت كرديم. بين شهرستان ميانه و زنجان، راهها بسته بود و دمكراتها مانع عبور ماشينهايي كه از اطراف آذربايجان به تهران مي رفت، مي شدند. فقط به بعضي از افراد مانند پيرزنها و مريضها اجازه ي عبور داده مي شد.

ما خواستيم برگرديم، يك درجه دار ارتش آذربايجان، كه همراه ما بود، مرا شناخت و نزديك سروان آذري (كه گويا او هم با ما همشهري بود) برد و به وي گفت: اين آقا، فرزند مرحوم آقاي سيد تقي مجتهد است و مي خواهد براي تحصيل برود، به او اجازه بدهيد كه از مرز حكومت آذربايجان عبور بكند.

او گفت: صدور اجازه دست ما نيست. سپس اسم يك شخصي را ذكر كرد و ما را نزد او برد و گفت: اين آقا، محصل علوم ديني است و مي خواهد براي تحصيل به قم برود.

آن شخص، كه از قد و قامت و حتي لهجه اش معلوم بود كه از افراد آذربايجان شوروي است، گفت: نمي شود اجازه داد، چون اينها جوانند و نمي فهمند و ايشان را در قم بر ضد ما پرورش مي دهند.


من متأثر شدم و مأيوسانه به زادگاه خويش - اردبيل - برگشتم و در مساجد آبا و اجدادي خودمان، مشغول اقامه ي نماز شدم، ولي هر روز، وضع شهرمان بدتر از روز قبل مي شد. سربازها را لخت و عريان به حمام مي بردند و مردم را از تعزيه داري و اطعام و احسان و كمك به مساجد و تكيه ها منع مي كردند و پولهاي جمع شده را براي تأمين مخارج جلسات و اجتماعات خودشان مي خواستند!

تصادفا مسجد جمعه، كه يكي از مساجد قديمي و از جمله آثار باستاني شهر اردبيل مي باشد، عالم نداشت و چند نفر از توده ايهاي متنفذ نيز كه در آن محله بودند از روضه خواني و نماز در آن، ممانعت مي كردند. لذا جمعي از ريش سفيدان محل، براي اقامه ي نماز، مرا به آن مسجد بردند و بعد از نماز صبح نيز در آن روضه گذاشته بودند. من براي نماز به آن مسجد مي رفتم و چون تهديد مي شدم، مي خواستم نروم، ولي مؤمنين به من قوت قلب دادند و مانع انصراف من از اقامه ي جماعت در مسجد مزبور بودند.

از سوي مخالفين انواع و اقسام اذيتها صورت مي گرفت و البته، به ملاحظه ي موقعيت آباء و اجدادي و نفوذ عشيره اي ما، ممانعت علني از رفتن ما به مسجد نمي شد. باري، يك روز بعد از نماز صبح، روضه خوان نيامد و بعدا معلوم شد كه وي را تهديد كرده بوده اند.

در مسجد مرحوم صاحب زماني، بالاي قسمتي كه طشتهاي آب را در ايام محرم در آنجا قرار مي دهند، عكس حضرت عباس عليه السلام و شمايل آن حضرت را كه نمايانگر ضربه ي وارده به سر مبارك ايشان بود، زده اند. البته شمايل مزبور پشت پرده قرار دارد و پرده ي روي آن را فقط در شبهاي عاشورا، زماني كه دسته هاي مهمي از محله هاي مختلف شهر با تشريفات خاص براي تعزيه داري به آن مسجد مي آيند، كنار مي زنند


و شور و احساسات عزاداران با ديدن شمايل به حدي تشديد مي شود كه چندين نفر از كثرت گريه به حال غش و اغما مي افتد!

خلاصه چون روضه خوان در آن روز نيامد، مردم حدس زدند كه توده ايها مانع آمدن وي شده اند. برخي از آنها رو به قبله نشستند و من هم در جلو آنها قرار گرفتم (مثل حالت نماز جماعت). يكي از پيرمردان به نام كربلايي ابراهيم علاف، كه از معمرين شهر ولي فردي با نشاط بود و محاسن بلند و سفيد و قيافه اي نوراني داشت و از مريدها و مقلدين مرحوم ابوي بود، مردم را دعوت نمود كه براي نابودي دشمنان اسلام و شعائر مذهبي، و محو دشمنان استقلال مملكت متوسل به حضرت عباس عليه السلام شوند و آنگاه خودش به جاي روضه خواندن، پرده را از روي شمايل حضرت عباس عليه السلام بالا زد.

با ظهور شمايل منسوب به آن حضرت، و نگاه مردم به آن؛ دلها، يادآور مصائب آن حضرت گرديد و جمعي از كثرت بكا از حال رفتند. من چون ديدم مردم دارند از حال مي روند و شايد بعضي از مؤمنين، به علت گريه و ناله، دچار آسيبي گردند، برخاستم و پرده را پايين آوردم.

به هر حال، مردم بعد از مدتي گريه، با التماس دعا از يكديگر متفرق شدند. خوشبختانه، چون طرف صبح بود، مأموران توده اي نبودند و در نتيجه مشكلي پيش نيامد.

روز بعد، بعد از اقامه ي نماز صبح، جماعتي از مؤمنين نتيجه ي توسل پر شور آن روز را، كه در خواب ديده بودند، به من اظهار كردند. خوابها متعدد ولي شبيه هم بود! و همگي نويد نزديكي فرج و نابودي توده ايها را مي داد. دو نفر از حاضرين در توسل، كه يكي شان همان پيرمرد - كربلايي ابراهيم علاف - بود و ديگري حاج مؤمن بقال نام داشت، گفتند:


ما در خواب ديديم قشون دشمن شهرها را محاصره كرده اند و مردم شديدا مضطرب و گريان و حيران هستند. در اين وقت شخصي نوراني، كه بر اسب سفيدي سوار بود و شمشيري بران در دست داشت، ظاهر شد! پرسيديم اين شخص كيست؟ گفتند: او قمر بني هاشم عليه السلام است، و ما خوشحال شديم. آن حضرت بر لشگر اعدا حمله بردند و آنها فرار كردند و ايشان هم به تعقيب آنها پرداختند تا اينكه آنها از كوه هاي نمن (كه تقريبا حدود مرزي آذربايجان است) به داخل شهر خودشان گريختند و آن حضرت پرچمي را كه در دست ديگر داشتند، بر بالاي كوههاي آنجا نصب كردند و از چشمها غائب شدند!

همه ي مردم از شنيدن اين خوابها از آن چند نفر مؤمن امين، خوشحال شدند و اطمينان پيدا كردند كه توسل آنها مورد توجه واقع شده است.

پس از آن نيز در مدت زيادي طول نكشيد، كه پيشه وري و سران دمكرات به كشور شوروي سابق فرار كردند و مملكت ما از اشغال عوامل روسيه نجات يافت. [1] .



پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان، ج 1، ص 474.