بازگشت

نجات پيرمرد روضه خوان از زنده به گور شدن به دست اهل تسنن


قضيه ي زير را نويسنده ي توانا جناب حجة الاسلام والمسلمين حاج سيد ابوالفتح دعوتي از يكي از دوستان خودشان كه ظاهرا اهل سبزوار بوده است نقل كرده اند، ضمنا جناب آقاي دعوتي نام پيرمرد روحاني (صاحب قضيه) را فراموش كرده اند:

فلان سيد روحاني، (كه من اسم او را به خاطر ندارم) در زمانهاي قديم، روزي از مشهد حركت مي كند و عازم دهكده اي در اطراف گناباد - كه گويا سرودشت نام داشته - مي شود، تا در دهه ي اول محرم در آنجا روضه بخواند. در آن ايام اين راه را تكه تكه


مي رفتند و ماشين مستقيم، براي آن مقصد وجود نداشت.

آري، ايشان كوله بار سفرش را برمي دارد و به جانب گناباد حركت مي كند. در ميانه ي راه، ماشين خراب مي شود و اين سيد روحاني براي اينكه شب اول ماه به آن دهكده ي مورد نظر برسد، در ميان راه يك گاري را مي بيند كه دو سه نفر بر آن سوار بوده اند، آن آقاي روحاني هم از آنان تقاضا مي كند و به همراه آنان روانه ي دهكده مي شود.

در طول راه صحبتهاي مختلف پيش مي آيد و اين روحاني بي خبر از مسائل آن منطقه، در مورد خليفه ي اول و دوم بحث مي كند و به آنان دشنام و ناسزا مي گويد. غافل از آنكه همراهان و صاحبان گاري از آن سنيهاي بسيار متعصب و افراطي هستند! بنابراين صاحبان گاري با يكديگر صحبت مي كنند و اشاره مي كنند كه اين مرد روحاني را به دهكده ي خودشان ببرند و او را در آنجا بكشند و به جزاي دشنامهايش برسانند!

در پي اين تصميم خطرناك، آنان در نيمه هاي راه وانمود مي كنند كه گاري خراب شد، و اسب هم احتياج به استراحت دارد و پيشنهاد مي كنند كه آقاي سيد روحاني امشب را ميهمان آنان در دهكده باشد، تا اينكه فردا صبح به دهكده سرودشت بروند. سيد پيرمرد هم به ناچار مي پذيرد و شب به منزل صاحبان گاري مي رود.

در آنجا آنان نزد سيد مي نشينند و از هر بابي صحبت مي كنند و سيد هم غافل از همه جا، با آنان همسخن مي شود. بالاخره شام مي آورند و سيد شام مي خورد و مقداري از شب مي گذرد. سپس آنان به سيد مي گويند: جاي خواب شما در اطاق مجاور آماده است! شما مي توانيد براي استراحت به آن اطاق برويد.

سپس صاحبان گاري كه سه نفر بوده اند، برمي خيزند و سيد را به اطاق ديگر راهنمايي مي كنند. درب اطاق باز مي شود و سيد هم وارد اطاق مي شود، اما ناگهان


مي بيند كه قبري را در آنجا كنده اند! آنان به سيد مي گويند: امشب جاي شما در داخل اين قبر است، اي كافر مرتد و اي دشمن شيخين...! و بعد چند مشت و لگد به او مي زنند و دست و پاي او را مي گيرند و داخل آن قبر مي اندازند.

حالا بقيه ي داستان را از زبان سيد بشنويم. سيد مي گويد:

وقتي كه مرا به آن اطاق بردند و در برابر قبر قرار دادند و دست و پاي مرا گرفتند تا به داخل قبر بيندازند، من اشك در چشمانم حلقه زد و با خود خطاب به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام گفتم:

يا اباالفضل العباس! به كرم و بزرگواري شما نمي آيد، كه من پيرمرد دلخسته، زن و بچه ي خودم را رها كنم تا بيايم براي شما روضه بخوانم و ذكر مصيبت كنم. آن وقت شما بگذاري كه اين جماعت، اين گونه از من پذيرايي كنند و مرا زنده به گور كنند! حاشا و كلا از كرم شما خانواده! يا اباالفضل العباس، يا قمر بني هاشم عليه السلام، خود داني و خداي خود!

آقاي سيد مي گويد: آنها دست و پاي مرا گرفتند و مشتي هم به دهان من كوبيدند و مرا محكم به درون قبر انداختند و ديگر نفهميدم چطور شد؟

تا اينكه يك وقت ديدم چشمهايم باز شد و مشاهده كردم كه - خداوندا! - روي يك تخت خوابيده ام. لباس سبز و يا آبي بر تن دارم، در درون اطاقي هستم و يكي دو نفر پرستار زن هم در كنار من هستند! از اين وضع، بسيار بسيار تعجب كردم، و نمي دانستم زنده هستم و يا مرده ام؟ به يكي از آن پرستارها گفتم: اينجا كجاست، و چرا مرا به اينجا آورده اند؟!

آن پرستار گفت: آقا سيد، شما در آنجا چكار مي كرديد؟! در آن دهكده زلزله شده است و كل مردم آن دهكده، همه و همه تلف شده اند، مگر شما كه به طور معجزه


آسايي زنده مانده ايد.

بعد من، آهسته آهسته، داستان آن صاحبان گاري به يادم آمد و ماجرا را براي آنان نقل كردم و گفتم: آنان مرا در قبري كه كنده بودند، انداختند و ديگر نمي دانم چطور شد! ولي فقط يادم هست كه گفتم: يا ابالفضل العباس عليه السلام!

آنان كه دور من جمع شده بودند، گفتند: در همان اطاق و در همان لحظه زلزله شده بود و سقف پايين آمده بود و اهل آن خانه و همه ي اهل آن دهكده هلاك شده بودند، مگر تو! ما تعجب كرديم كه تو چطور زنده مانده اي؟! يقينا حضرت ابوالفضل عليه السلام نجاتت داده اند و آن دهكده نيز با خاك يكسان شده است.

آن آقاسيد كه متأسفانه من اسمش را فراموش كرده ام گفته بود:اهل آن بيمارستان از شنيدن اين واقعه بسيار در شگفت شدند و همه از اين داستان به گريه افتادند، و داستان من شهره ي آفاق شد. [1] .


پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان، ج 1، ص 357.