بازگشت

مسلمان شدن سرهنگ روسي پس از تنبيه شدن به خاطر توهين به عزاداران حسيني


اين قضيه توسط حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاي حاج شيخ اسدالله جوانمردي از گويندگان مشهور حوزه ي علميه ي قم بيان شده است:

در اوائل سالهاي طلبگي به جهت گذراندن تعطيلات تابستان به «غريب دوست»، كه زادگاه من است، رفته بودم، بعد از ظهر يكي از روزها، از منزل بيرون آمدم و مرد غريبه اي را ديدم كه با چند نفر از ريش سفيدان، در زير سايه ي درختي نشسته بودند. من هم پيش آنان آمدم، سلام كردم و در كنار آنان نشستم. مرد غريب در حدود شصت و پنج ساله مي نمود؛ قوي هيكل و داراي چشمان زاغ بود، موهاي سر و صورتش سفيد بود. او مشغول صحبت بود و ضمنا بساطي هم باز كرده و بعضي از وسايل را روي آن چيده بود و دستفروشي مي كرد. وقتي احساس كرد كه من طلبه هستم، شرح تاريخ زندگي خويش را چنين شروع كرد:

شايد آقايان فكر كنند كه من يك دستفروش دوره گرد عادي هستم. خير، من از كساني هستم كه از بالا به پايين آمده ام و در عين حال خدا را به اين حال شكرگزارم.

داستان زندگي من چنين است: در آن زماني كه كشور روسيه بلشويكي شد و لنين علماي اسلام و مسلمانان با نفوذ را، يا كشت و يا به دريا ريخت؛ جمع زيادي را نيز به قسمت «سيبري» روسيه، كه نزديكيهاي قطب و بسيار سرد است، تبعيد نمود.


من در آن زمان كماندوي شهرباني سيبري بودم (به اصطلاح ما، سرهنگ شهرباني مي شود). دايي من، مدعي العموم آن قسمت و در عين حال پدر خانم من بود و ما در آن سامان به نبوت حضرت داود عليه السلام معتقد بوديم و از لحاظ نسل و نژاد، روسي محسوب مي شديم.

روزي به من خبر دادند كه مسلمانان تبعيدي به صورت دسته جات فشرده بيرون ريخته اند و سر و پا برهنه راه مي روند و به سر و سينه مي زنند و شعر مي خوانند و گريه مي كنند. من هفت تير خود را برداشتم، شلاق محكمي نيز به دست گرفتم و با جمعي از پاسبانان، جلوي آنان رفتم. يكي از آنان سرش را هم تراشيده بود و چنان كه بعدها فهميدم قمه زن بود و در جلوي صفها با جوش و خروش «شاه حسين»، «وا حسين» مي گفت و دستجات را رهبري مي كرد.

من آمدم جلوي او را گرفتم و گفتم ديوانه ها چه مي كنيد؟! اين وحشيگريها و ديوانه بازيها يعني چه؟! گفت: امروز عاشورا، مصادف با روزي است كه پسر دختر پيغمبر ما را با لب تشنه در كربلا كشته اند. ما هم روز شهادت او را گرامي مي داريم و عزاداري مي كنيم. گفتم: آقاي شما چند سال قبل، كشته شده است؟ گفت: بيش از هزار سال است!

گفتم: ديگر او مرده است، براي او اين كارها چه فايده اي دارد و او چه مي داند شما به خودتان كتك مي زنيد؟! او در جواب گفت: ما اعتقاد داريم كه پيشوايان ما، بعد از مردن هم، آن چنان آگاهند كه در زنده بودنشان آگاه بوده اند، و مرده و زنده ي آنان يكي است! گفتم: اگر چنين است چرا آنان را به امدادتان فرانمي خوانيد كه بيايند شما را از تبعيد و يا حداقل از دست من نجات بدهند؟!

او در جواب گفت: ما آقايمان را براي مثل تو «ساباخلاره» يعني سگها فرانمي خوانيم! من عصباني شدم و با شلاق آنچنان به زدن وي پرداختم كه پوست سر و


صورتش كنده مي شد و به شلاق مي چسبيد! من او را مي زدم و او بدون اينكه گريه كند مي گفت: يا اباالفضل! (در اين اثنا اشك چشمان ناقل داستان، سرازير شد) و من هر شلاقي كه مي زدم، او همچنان مي گفت: ايا اباالفضل! يكمرتبه ديدم از پشت سر يك كشيده ي محكم بر من زده شد. اين سيلي آنچنان در من اثر كرد كه دنيا در چشمان من تاريك شد و خيال كردم دنيا بر سر من فرود آمد.

ناقل داستان باز گريه مي كرد و مي گفت: اين سيلي را بظاهر دائيم، كه پدر خانمم بود، زد ولي در معنا اين سيلي را حضرت اباالفضل عليه السلام بر من زد. به پشت سر نگاه كردم و ديدم دائيم بر من سيلي زده است. به من پرخاش كرد و گفت: چه مي كني، و چرا اين بيچاره را مي كشي؟!

من به خانه برگشتم، ولي خيلي ناراحت و گيج شده بودم و سيلي كارش را كرده بود، باري، وارد خانه شدم و بدون اينكه چيزي بخورم خوابيدم. در عالم خواب، ديدم قيامت برپا شده و همه ي مردم، از اولين و آخرين، در يك صحرا جمع شده اند. مردم آنچنان به همديگر فشار مي آورند كه همه غرق عرق شده اند. گويي كه آفتاب روي سر مردم قرار دارد. گرما همه را بي طاقت كرده و زبانها از شدت تشنگي از دهانها بيرون آمده بود. همه به دنبال آب هستند و مردم به همديگر مي گويند: فقط، پيغمبر آخر زمان صلي الله عليه و آله و سلم به مردم آب مي دهد.

من هم با هر وضعي بود خود را كنار حوض رساندم، ديدم كه حضرت علي عليه السلام به فرمان پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم به مردم آب مي دهد. من عرض كردم: آقا، آقا، به من هم آب بدهيد! حضرت علي عليه السلام فرمود: به تو آب دهم كه امروز عزادار فرزندم، حسين، را كتك زده اي؟! گفتم: آقا، اشتباه كرده ام، جبران مي كنم، بفرماييد چه بگويم كه مسلمان شوم تا به من آب بدهيد؟!


من، همچنان ناله و التماس مي كردم كه يكمرتبه ديدم همسرم مرا بيدار كرد و گفت: پاشو، آب آوردم! گفتم: من تشنه نيستم. گفت: پس چرا از رئيس مسلمانها، با آن همه التماس، آب مي خواستي؟! براي اينكه او چيزي نفهمد، آب را از دستش گرفتم و تا برابر لبهايم آوردم ولي ديدم اين آب مثل آبهاي فاضلاب گنديده و بدبو است! گفتم: اين چه آبي است كه براي من آوردي؟! گفت: مگر چگونه است؟! گفتم: بوي بد مي دهد، گنديده است. همسرم گفت: اين آب ايرادي ندارد، تو مسلمان شده اي، اينها را بهانه مي آوري!

قانون مذهب ما اين بود كه اگر كسي از دين بيرون رود، بايد كشته شود. من فكر كردم كه اين زن را بكشم تا مرا لو ندهد. هفت تير را برداشتم تا بزنم ولي او فرار كرد و مستقيما به خانه ي پدرش رفت و قضيه ي مرا براي پدرش بازگو كرد. چيزي نگذشت كه به خانه ي من ريختند و درجه هاي مرا كندند و مرا دست بسته به زندان بردند. من هم يگانه فرزند پدر و مادرم بودم.

من وارد زندان شدم و منتظر عواقب كار خود بودم و از طرفي ممنوع الملاقات شده بودم. در مدت توقف من در زندان، پدر و مادر تنها دو بار، از دور توانستند مرا ببينند. مادرم زار زار گريه مي كرد و من شكي نداشتم كه مرا اعدام خواهند كرد! من دو جرم داشتم: يكي اينكه از دينم بيرون رفته ام؛ و ديگري آنكه قصد كشتن همسرم را، كه دختر مدعي العموم منطقه است، داشته ام. ولي در زندان شب و روز گريه مي كردم و به پيامبر خدا و حضرت علي و امام حسين و حضرت ابوالفضل عليه السلام متوسل مي شدم و نجات خود را از آنان مي خواستم.

بيش از دو سه روز به محاكمه ي من باقي نمانده بود، كه شبي خواب ديدم كه يكي از آن بزرگواران (البته اين قسمت از ياد من رفته است، و الا خود ناقل مي گفت: كه چه كسي آمد و چه نام داشت؟ - جوانمردي) به خواب من آمد و به من فرمود: «چيزي به


زمان محاكمه ي تو باقي نمانده است و اگر محاكمه شوي، كشته خواهي شد! فردا شب راه زيرزمين به پشت زندان باز خواهد بود و به پدر و مادرت گفته ايم كه در پشت زندان منتظرت باشند. فردا شب از زندان فرار كن و همراه پدر و مادرت، به سوي ايران حركت نما!»

من، بي صبرانه، منتظر فردا شب شدم. سر موعد به طرف زيرزمين رفتم، ديدم روزنه اي به بيرون باز شده است. از آنجا بيرون رفتم، ديدم پدر و مادرم پشت زندان منتظر من هستند! با هم حركت كرديم و خود را به ايستگاه قطار رسانديم و قطار به راه افتاد. پس از آنكه قطار يك شب و روز مسير خود را ادامه داد، ناگهان بي موقع قطار ايستاد. من بسيار ناراحت شدم و سؤال كردم: چرا قطار را نگه داشتند؟ گفتند: يك نفر فراري مي خواهد با قطار از روسيه فرار كند و مأموران دنبال او هستند!

من باز متوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام شدم كه ما را نجات بدهد. عجيب اينكه مأموران همه ي قطار را گشتند ولي ما را نديدند! از كنار ما مي گذشتند ولي ما را نمي ديدند، تا بالاخره به مرز ايران نزديك شديم.

شب با پاي پياده كنار رود ارس، كه در مرز ايران و شوروي قرار دارد آمديم (در اينجا باز در ياد ناقل نمانده است كه آنها چگونه از ارس گذشته اند - جوانمردي). از ارس گذشتيم و خود را به اردبيل رسانديم و در اردبيل به دست يك عالم شيعه، مسلمان شديم. آنها نام من را غلامحسين، نام پدرم را شيرين علي، و نام مادرم را شيرين خانم گذاشتند.

سپس به كربلا رفتيم. پدر و مادرم در نجف ماندند و در همانجا مردند و به خاك رفتند، ولي من دوباره به ايران برگشتم و مدتي در فرودگاه تهران در قسمت فني هواپيما مشغول كار شدم، ولي بعد چون فهميدند كه من از روسيه آمده ام، بيرونم كردند. در اين مدت جسمم معلول شد و الان به صورت دوره گرد دستفروشي مي كنم و زندگي را مي گذرانم، در عين حال خدا را شكرگزارم كه مسلمان شده ام و جزو


دوستداران اهل بيت رسول خدا عليهم السلام هستم. [1] .


پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان، ج 1، ص 579.