بازگشت

هدايت و توبه ي جوان نصراني بواسطه ي همراه شدن با زوار عزادار


در بصره يك جوان تاجر نصراني بود كه سرمايه ي زيادي داشت و از نظر معاملات تجارتي، بصره گنجايش سرمايه ي او را نداشت! شريكهايش از بغداد نامه اي به او نوشتند كه سزاوار نيست با اين سرمايه هنگفت، شما در بصره باشيد. بهتر است وسيله ي حركت خود را به بغداد فراهم كنيد، زيرا بغداد توسعه ي معاملاتش خيلي بيشتر است.

مرد نصراني مطالبات خود را نقد كرد و با همه ي سرمايه اش به طرف بغداد حركت نمود. در بين راه دزدان به او برخورد كردند و تمام موجوديش را از او گرفتند. چون او خجالت مي كشيد با آن وضع فلاكتبار وارد بغداد شود، ناچار به اعراب باديه نشين پناه برد و به عنوان مهمان در مهمانسراي اعراب - كه در هر قبيله اي يك خيمه مخصوص مهمانان بود - به سر برد.

بالاخره روزي به يك دسته از اعراب رسيد، كه در ميان آنها جواناني بودند و او بر اثر تناسب اخلاقي، كم كم با آنها انس گرفت و مدتي هم در مهمانسراي آن قبيله ماند.

يك روز جوانان قبيله او را افسرده ديدند و علت افسردگي اش را سئوال نمودند. جوان نصراني گفت: مدتي است كه من در خوراك، بر شما تحميل هستم و از اين جهت غمگينم.

باديه نشينان گفتند: اين مهمانسرا مخارج معيني دارد كه با بودن و نبودن تو اضافه و


كم نمي گردد. اگر فرضا تو هم از اينجا بروي اين مقدار از مخارج جزء مصرف هميشگي ميهمانان قبيله ي ماست.

تاجر وقتي فهميد كه توقف او در آنجا، موجب مخارج زيادتر و تشريفات فوق العاده اي نيست، شادمان گشت و بر اقامت خود در آنجا افزود. روزي عده اي از قبايل اطراف به عنوان زيارت كربلا با پاي برهنه، بر اين قبيله وارد شدند.

جوانهاي اين قبيله نيز با شوق تمام، به زوار پيوستند و مرد نصراني هم با آنها حركت كرد و در بين راه اسباب آنها را نگهباني مي كرد و از خوراكشان مي خورد.

آنها ابتدا به نجف آمدند و پس از انجام مراسم زيارت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در شب عاشورا وارد كربلا شدند و اسباب و اثاثيه ي خود را داخل صحن گذاشتند و به نصراني گفتند: تو روي اسباب و اثاثيه ي ما بنشين، ما تا فردا بعد از ظهر نمي آييم و سپس براي زيارت به طرف حرم مطهر رفتند.

تاجر در آن شب، وضع عجيبي مشاهده كرد! او مي ديد همراهانش با اشكهاي جاري چنان ناله مي زدند كه گويا در و ديوار نيز با آنها هم آهنگ و همنوا هستند.

مرد نصراني بواسطه ي خستگي راه، روي اسباب و اثاثيه به خواب فرورفت. چون پاسي از شب گذشت، در خواب ديد كه شخص بسيار جليل و بزرگواري از حرم خارج شد و در دو طرف او دو نفر ايستاده اند. آن شخص بزرگوار به هر يك از آن دو نفر دفتري دادند و يكي را مأمور كردند كه اطراف خارجي صحن را بررسي كند و نام هر زائر و مهمان را كه در آن شب وارد شده اند، يادداشت نمايد و ديگري را نيز براي داخل صحن مأموريت دادند.

آنها رفتند و پس از مدتي كوتاهي بازگشتند و صورت اسامي را به آن بزرگوار عرضه داشتند. آنها به اسامي نگاه كردند و فرمودند: هنوز افرادي هستند كه شما نامشان


را ننوشته ايد!

براي مرتبه ي دوم، آنها به جستجو شدند و باز برگشتند و اسامي را به عرض آن جناب رساندند. باز هم آن جناب فرمودند: كاملا تفحص كنيد! هنوز هم بعضي از اسامي زوار را ننوشته ايد.

آن دو نفر پس از گردش و جستجو در مرتبه ي سوم، عرض كردند: زائر ديگري را نيافتيم مگر همين مرد نصراني كه بر روي اسباب و اثاثيه به خواب رفته است! و چون نصراني بود، اسم او را ننوشتيم!

حضرت فرمودند: چرا ننوشتيد؟ «سبحان الله! اليس قد نزل بساحتنا؟!» آيا به در خانه ي ما نيامده است؟ نصراني باشد! او وارد بر ما است!

تاجر از مشاهده ي اين خواب چنان شيفته ي توجه مخصوص حضرت اباعبدالله عليه السلام گرديد؛ كه پس از بيدار شدن، اشك از ديدگانش ريخت و بالاخره مسلمان شد. او سرمايه ي مادي خود را اگر چه از دست داد؛ ولي سرمايه اي بس گرانبها بدست آورد. [1] .


پاورقي

[1] کرامات الحسينيه ج 1، ص 221 به نقل از «پند تاريخ» - ترجمه‏ي دارالسلام مرحوم حاجي نوري قدس سره ج 2، ص 158 - در دارالسلام مرحوم عراقي ص 345 و برخي اسناد ديگر اين قضيه بصورت مبسوطتر بيان شده است و در آنجا مي‏فرمايد: او در عالم بيداري ديد که امام حسين عليه‏السلام و دو نفر از حرم مطهر بيرون آمدند و در آخر ايوان شريف ايستادند و اين مطلب را فرمودند. - کلمه‏ي طيبه ص 134 - معالي السبطين ص 88 به نقل از اسرار الشهادة - راحة الروح ص 157 - سحاب رحمت ص 117.