بازگشت

مسلمان شدن يونس ارمني توسط مرحوم بافقي به بركت حضرت ابوالفضل


حجة الاسلام والمسلمين، جناب آقاي حاج شيخ محمد شريف رازي، [1] كه از شاگردان درس اخلاق مرحوم آية الله حاج شيخ محمد تقي بافقي مي باشند و كتب


ارزشمندي چون آثار الحجة و گنجينه ي دانشمندان تأليف كرده اند، نقل مي فرمودند كه:

استادمان مرحوم آقاي بافقي، به خادمش - آقاي حاج عباس يزدي - دستور داده بود كه شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد كه اگر ارباب حوائج مراجعه كردند، به آنها جواب مثبت بدهد. حتي اگر لازم شد، در هر موقع شب او را بيدار كند، تا كسي بدون دريافت جواب از در خانه ي او برنگردد.

آقاي حاج عباس يزدي نقل مي كند كه، نيمه شبي در اطاق خودم، كه در كنار در حياط منزل آقاي حاج شيخ محمد تقي بافقي بود؛ خوابيده بودم. ناگهان صداي پايي در داخل حياط، مرا از خواب بيدار كرد. من فورا از جا برخاستم. ديدم جواني وارد منزل شده و در وسط حياط ايستاده است! نزد او رفتم و گفتم: شما كه هستيد و چه مي خواهيد؟

مثل آنكه نتوانست فورا جواب مرا بدهد. حالا يا زبانش از ترس گرفته بود و يا متوجه نشد كه من به فارسي به او چه مي گويم! (زيرا بعدها معلوم شد كه او اهل بغداد است و عرب است) ولي مرحوم آقاي بافقي قبل از آنكه او چيزي بگويد، از داخل اطاق صدا زد و فرمود: حاج عباس، او يونس ارمني است و با من كار دارد! او را راهنمايي كن كه نزد من بيايد.

من او را راهنمايي كردم و او به اطاق آقاي بافقي رفت. مرحوم آقاي بافقي وقتي چشمش به او افتاد، بدون هيچ سؤالي به او فرمود: احسنت، مي خواهي مسلمان شوي؟! او هم بدون هيچ گفتگويي به ايشان گفت: بلي، براي تشرف به اسلام آمده ام؟!

مرحوم آقاي بافقي، بدون معطلي، بلافاصله آداب و شرايط تشرف به اسلام را به ايشان عرضه نمود و او هم مشرف به دين مقدس اسلام شد! من كه همه ي جريانات برايم غيرعادي بود، از يونس تازه مسلمان سؤال كردم كه جريان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به


دين مقدس اسلام مشرف گشتي و چرا اين موقع شب را براي اين عمل انتخاب نمودي؟!

يونس گفت: من اهل بغداد هستم و ماشين باري دارم و غالبا از شهري به شهر ديگر بار مي برم. يك روز از بغداد به سوي كربلا مي رفتم، ديدم در كنار جاده پيرمردي افتاده و از تشنگي نزديك به هلاكت است. فورا ماشين را نگه داشتم و مقداري آب كه در قمقمه داشتم، به او دادم. سپس او را سوار ماشين كردم و به طرف كربلا بردم. او نمي دانست كه من مسيحي و ارمني هستم، وقتي پياده شد گفت: برو جوان، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اجر تو را بدهد!

من از او خداحافظي كردم و جدا شدم. پس از چند روز باري به من دادند كه به تهران بياورم. امشب سر شب به تهران رسيدم و چون خسته بودم خوابيدم. در عالم رؤيا ديدم در منزلي هستم و شخصي در آن منزل را مي كوبد. پشت در رفتم و در را باز كردم. ديدم شخصي سوار اسب است و مي گويد: من ابوالفضل العباس عليه السلام هستم، آمده ام حقي را كه بر ما پيدا كرده اي، ادا كنم. گفتم: چه حقي؟! فرمود: حق زحمتي كه براي آن پيرمرد كشيدي! سپس اضافه كرد و گفت: وقتي از خواب بيدار شدي، به شهر ري مي روي و شخصي تو را، بدون آنكه تو سؤال كني؛ به منزل آقاي شيخ محمد تقي بافقي مي برد. وقتي نزد ايشان رفتي، به دين مقدس اسلام مشرف مي گردي! من گفتم: چشم قربان، و آن حضرت از من خداحافظي كرد و رفت.

من از خواب بيدار شدم و شبانه به طرف حرم حضرت عبدالعظيم حسني عليه السلام حركت كردم. در بين راه آقايي را ديدم كه با من تشريف مي آورند! ايشان بدون اينكه چيزي از وي سؤال كنم، مرا راهنمايي كردند و به اينجا آوردند و چنانكه ديدي من مسلمان شدم.

حاج عباس مي گويد: وقتي ما از مرحوم آقاي حاج شيخ محمد تقي بافقي سؤال كرديم كه شما چگونه او را مي شناختيد و مي دانستيد كه او آمده است كه مسلمان


بشود؟ ايشان فرمود: آن كسي كه او را به اينجا راهنمايي كرد، يعني حضرت حجة بن الحسن عليه السلام، به من هم فرمودند كه او مي آيد و چه نام دارد و چه مي خواهد. [2] .


پاورقي

[1] اين بزرگوار در شب تاسوعاي 1321 دعوت حق را لبيک گفتند، روح پر فتوحشان بر سر خوان احسان امام حسين عليه‏السلام ميهمان باد.

[2] چهره‏ي درخشان ج 1، ص 542 به نقل از ملاقات با امام زمان عليه‏السلام، ج 2، ص 75 - کرامات الحسينية ج 2، ص 203.