بازگشت

طفل در كنار ضريح حضرت ابوالفضل جان داد و فرياد اعتراض مادر بلند شد


مرحوم شيخ محمد طه كه يكي از علماي بزرگ متأخرين بوده اند، اين قضيه را نقل فرموده اند:

در سفري به قصد زيارت حضرت سيدالشهداء عليه السلام از نجف اشرف بيرون آمدم و با جمعي از علما و طلاب ديني به جهت احترام امام حسين عليه السلام، پياده به جانب كربلا رهسپار شديم.

فقط چيزي كه باعث تعجب و شگفتي ما شده بود، اين بود كه آن زن در بين تعارفات، به ما «خادم العباس» خطاب مي كرد و همه ي ما از اين عنوان شگفت زده بوديم كه چرا اين زن به يك عده از علما، «خادم العباس» خطاب مي نمايد؟


وقتي كه صاحب خانه يعني شوهر آن زن به خانه آمد، خيلي گرم به ما خوش آمد گفت و از پذيرايي اهل خانه نسبت به ما سئوال كرد؟ بسيار اظهار سپاسگزاري و امتنان نمودند و فقط درباره ي اين نكته سئوال كرديم كه چرا خانواده ي شما ما را با عنوان خادم العباس صدا مي زند، در حاليكه ما از خدام حضرت عباس عليه السلام نيستيم!

صاحب خانه گفت: آقايان همسر بنده نهايت احترام را بري شما قائل شده اند! زيرا او يك داستان عجيبي راجع به حضرت ابوالفضل عليه السلام دارد و بنابر همين اصل، براي هر كس كه بخواهد عنوان مهمي قائل شود، او را خادم العباس خطاب مي كند.

سپس او به شرح قضيه پرداخت و گفت: فرزند اين جانب به مرض صعب العلاجي مبتلا گشته بود و همه ي دكترها از معالجه او عاجز ماندند. ما دسته جمعي به كربلا مشرف شديم و فرزندم را كه يكتا پسر و مورد علاقه ي ما بود، به ضريح مطهر حضرت اباالفضل عليه السلام بستيم و براي او ناله و گريه و دعاي بيسار نموديم. ولي نتيجه نگرفتيم و به فاصله ي كمي فرزندم از دنيا رفت و جان تسليم كرد!

در اين وقت، عيال من - مادر همان طفل - در حرم مطهر كاري كرد كه تمام زوار بي اختيار به حالش گريان شدند، به گونه اي كه صداي ضجه از ميان جمعيت برخاست. همسرم فقط فرياد مي زد: اي ابوالفضل، تو باب الحوائج بودي! من فرزندم را در پناه تو قرار دادم و براي شفاي طفلم در خانه ي تو آمدم! عجب شفايش دادي! به جاي شفا، بچه ام را كشتي!

در همين وقت جواني وارد شد و بر ما سلام كرد و فورا صاحب خانه متوجه ما شد و گفت: آقايان، اين جوان همان طفل مريض مذكور است كه مجددا خدا او را زنده گردانده است! و البته بقيه احوال را از خودش سئوال كنيد. سپس رو به جوان كرد و گفت: بقيه ي ماجرا را خودت بگو!

جوان گفت: بلي من در كنار ضريح مطهر حضرت عباس عليه السلام قبض روح شدم و


روح من داشت بالا مي رفت! ناگهان در آسمان به انواري رسيدم كه كسي گفت: اينها انوار محمد و آل محمد عليهم السلام هستند.

يكي از آنها حضرت خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله و سلم و يكي حضرت علي مرتضي عليه السلام ديگري حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام و ديگري حضرت امام حسين مجتبي عليه السلام و پنجمي حضرت سيدالشهداء عليه السلام مي باشند. سپس نور ديگري ديدم كه گفتند: اين حضرت قمر بني هاشم عليه السلام است.

آقا حضرت اباالفضل عليه السلام نزد حضرت امام حسين عليه السلام آمدند و عرض كردند: «آقا! شما ببينيد كه اين زن - مادر طفل - در حرم چه مي كند و مرا چگونه رسوا نموده است؟! من استدعا مي كنم كه شما از خدا بخواهيد كه اين لقب «باب الحوائجي» را از من بردارد. زيرا اين زن آبروي مرا برده است!

حضرت امام حسين سكوت نمودند! سپس حضرت ابوالفضل عليه السلام نزد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام رفتند شكايت نمودند. حضرت علي عليه السلام نيز سكوت فرمودند! سپس ايشان نزد حضرت زهراء عليهاالسلام رفتند. خلاصه، همه ي آن انوار فرمودند: ما در برابر مشيت خدا هيچ گونه اقدامي نمي توانيم بكنيم.

بالاخره حضرت اباالفضل عليه السلام نزد حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم رفتند و با چشم گريان و التماس كنان تقاضا كردند كه شما از خدا بخواهيد لقب «باب الحوائجي» را از من برداريد، زيرا اين زن مرا رسوا كرده است.

حضرت خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله و سلم سكوت فرمودند و سپس همان جواب را دادند. در اين وقت كه حضرت اباالفضل عليه السلام گريان و انوار مقدسه عليهم السلام محزون بودند يك مرتبه خطابي به ملك الموت رسيد كه روح اين طفل را برگردان، به واسطه ي قرب و منزلت قمر بني هاشم عليه السلام در درگاه ما!


در آن حال روح من به بدنم برگشت و احساس كردم كه هيچ گونه كسالتي ندارم. [1] .


پاورقي

[1] کرامات الحسينيه ج 1، ص 225 به نقل از کشکول شمس.