بازگشت

زنده شدن حاج ميرزا خليل تهراني به بركت دعاي امام حسين


حاج ملا علي تهراني از پدر مرحومش حاج ميرزا خليل تهراني نقل كرد كه او هميشه مي گفت: من و فرزندانم همگي از بركت يك علويه كه در كربلا بود، زنده هستيم. به او گفتم: چطور؟ گفت: پيش از زن گرفتنم در تهران بودم. شبي در خواب


مردي خوش سيما و سفيد پوش را ديدم كه به من گفت: اگر قصد زيارت امام حسين عليه السلام داري، زودتر بشتاب! زيرا كه دو ماه ديگر راه بسته مي شود و پرنده هم نمي پرد. و من از مدتي قبل، قصد زيارت داشتم.

چون بيدار شدم، آماده ي سفر شدم به زيارت آمدم و از شب ديدن اين رؤيا تاريخ برداشتم و دقيقا سر دو ماه راه بسته شد و دانستم كه اين خواب راست بوده است و گوينده ي اين خبر راستگو است.

بالاخره چون صاحب رياض قدس سره از من طبابت خوبي براي معالجه بيماران ديد، مردم را به مراجعه كردن به من فرمان داد. روزي در محل طبابت خود نشسته بودم، كه زني با خدمتكارش آمدند و منتظر خلوت شدن مطب شدند. چون كسي در مطب نماند، آن زن دو دستش را درآورد. ديدم به سبب بيماري خوره، دستهاي او به جز استخوان چيزي نداشت.

من از ديدن او احساس نفرت پيدا كردم و به او گفتم: درمان اين بيماري نزد من نيست! آن زن آهي كشيد و افسوس خورد و دلم بحالش سوخت و به زني كه همراه او بود گفتم: اين زن كيست؟ گفت: اين زن از طرف پدر و مادر، علويه است و از هند آمده و نام او صاحبه بيگم و شوهرش هم علوي است. او مال بيشماري داشته است و همه را در راه امام حسين عليه السلام صرف كرده و اكنون تهي دست شده و به اين بيماري هم دچار شده است!

چون دانستم كه او سيده است، گفتم: او را بخوان تا درمانش كنم! و بالاخره در درمانش تا شش ماه به وسيله ي قصد و حجامت و مسهل و معجون تلاش كردم و گوشت دستهاي او شروع به روييدن كرد و بيماري به اندام ديگر او سرايت نكرد! و سال تمام نشده بود، كه او خوب شد و اثري از بيماري نماند.


بعد از مداوا شدن، آن زن نزد من رفت و آمد كرد و براي من مانند مادري مهربان بود.

پس از مدتي باز در عالم رؤيا، همان مردي را كه از بسته شدن راه در خواب به من خبر داد، ديدم و به من گفت: فلاني! آماده ي سفر آخرت باش! بيش از ده روز از عمرت نمانده است. ترسان و هراسان بيدار شدم و لا حول و انا لله گفتم. ديدم آخر عمر من است و هيچ چاره اي ندارم.

در آن روز تبي سخت به من عارض شد و به بستر افتادم و همان علويه پرستارم شد، تا روز دهم كه دوستان در اطرافم جمع شدند و ديدم از عالمي به عالم ديگر رفتم و كسي را در آن عالم نمي بينم! ناگاه ديوار شكافت و دو بزرگوار بيرون آمدند و يكي از آنها بالاي سرم نشست و ديگري طرف پايم و با اينكه اصلا دست به من نمي زدند، ولي از آنها چيزي به رگهايم نفوذ كرد كه نمي توانم وصف كنم! تا جان به گلويم رسيد.

ناگاه دوباره ديوار شكافت و شخصي بيرون آمد و به آنها گفت: دست از او برداريد! گفتند: ما مأموريم. او به آنها گفت: حسين عليه السلام نزد خدا واسطه شده اند كه اين شخص به دنيا بازگردد سپس هر سه نفر برخاستند و رفتند و من به دنيا برگشتم! و ديدم جمعي كه در اطرافم بودند، آماده ي مرگم بودند و چون چشم گشودم همه ي آنها شاد شدند.

در اين هنگام علويه وارد خانه شد و گفت: مژده گيريد كه جدم امام حسين عليه السلام پيش خدا براي درمان او واسطه شد! رفقا گفتند: چطور؟ علويه گفت: من به حرم رفتم و زاري كردم و جدم امام حسين عليه السلام را در خواب ديدم و گفتم: يا جداه! درمان فلاني را از تو مي خواهم. حضرت فرمودند: عمرش به سر رسيده است! گفتم: اينها را نمي فهمم! من شفاي او را مي خواهم! فرمودند: من دعا مي كنم و اگر حكمت خدا بر


آن باشد، خدا اجابت مي كند. سپس دست به آسمان برداشتند و دعا كردند و آنگاه فرمودند:

مژده گير! خدا دعايم را براي شفاي فلاني اجابت كرد!

حاج ملا علي مي گويد: پدرم گفت: پسر! علويه ها نزد خدا مقامي برتر از سادات دارند. و از آنها عجايبي ديده ام.

ملا علي مي گويد: عمر پدرم در زمان اين حادثه بيست و هفت الي بيست و هشت سال بوده است و پس از آن تا نود سالگي زنده ماند و عمر بخشيده شده بيش از دو برابر عمر اصلي او بود. [1] .


پاورقي

[1] ترجمه‏ي دارالسلام نوري ج 2، ص 241 - کلمه‏ي طيبه ص 444.