بازگشت

حضرت ابوالفضل و حضرت علي اكبر به استقبال ملا عبدالحميد قزويني مي روند


مرحوم عراقي در كتاب دارالسلام ماجراي ديدار آخوند ملا عبدالحميد قدس سره با حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و حضرت علي اكبر عليه السلام را اينگونه نقل كرده است:

ملا عبدالحميد قزويني كه از ابتداي مجاورات در نجف اشرف، در همه ي اوقات زيارتي مخصوصه ي حضرت امام حسين عليه السلام، با پاي پياده به كربلا رفته بود، فرمود: روزي به اراده ي زيارت كربلا از نجف اشرف بيرون رفتم. چون به بلندي وادي السلام رسيدم، جمعي از بزرگان و اعيان نجف را ديدم كه براي بدرقه ي آقازاده اي بيرون آمده اند. آنها او را با كمال احترام بر كجاوه سوار كردند و دعاي سفر در گوش او خواندند و مقداري از راه را با او همراه شدند. سپس با او وداع كردند و در عقب او اذان گفتند و ساير آداب آقايي را براي او به جا آوردند، و او هم با نوكر و بنه و ساير لوازم سفر روانه ي كربلا گرديد.

چون اين عزت را ديدم و ذلت خود را هم مشاهده كردم، ملول و خجل شدم و با خود گفتم: اين دفعه هم كه بيرون آمده ام، به كربلا مي روم، لكن بعد از اين اگر اسباب مساعدت كرد كه رفتن به كربلا بر وجه ذلت نباشد مي روم والا ديگر نمي روم و همان مقداري كه تا به حال رفته ام، كفايت مي كند.

اين دفعه به كربلا رفتم و برگشتم و بعد از آن قصد كردم كه ديگر به طريق مذلت به زيارت نروم، و بر همان اراده بودم تا آنكه وقت زيارت مخصوصه ي ديگر رسيد و چند


نفر از طلاب آمدند و پرسيدند: چه روزي اراده ي زيارت داري كه ما هم با تو بياييم؟ گفتم من اراده رفتن ندارم، زيرا كه خرج منزل و كرايه ندارم و پياده هم نمي روم! گفتند: تو كه هميشه پياده مي رفتي! گفتم: ديگر نمي روم! گفتند: اين دفعه كه ما اراده ي پياده رفتن داريم، با ما بيا تا ما هم از راه باز نمانيم، بعد از آن را خودت مي داني!

بالاخره، پس از اصرار و انكار، آنها رفتند و براي توشه ي راه چيزهايي خريداري كردند و مرا با اصرار برداشتند و از نجف بيرون آمديم و با ايشان روانه شديم. چون وقت رفتن براي زيارت تنگ شده بود و فرداي آن روز، روز زيارت بود، در هنگام صبح بيرون رفتيم، كه ظهر در كاروانسراي شور بخوابيم و شب به كربلا برسيم.

پس با همراهان، كه دو نفر بودند، روانه شديم و در هنگام ظهر وارد كاروانسرا گرديديم. زوار ديگر شب قبل بار كرده بودند، بنابراين در آن هنگام هيچ زائري در كاروانسرا نبود چون كه آن اوقات كاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم بود و خانواري هم در كاروانسرا نبود، بنابراين كسي در آنجا نمي ماند. به علاوه آنكه، كاروانسرا هم از خوف طراران عرب در امان نبود، بلكه گاه گاه در داخل كاروانسرا مردم را برهنه مي كردند و احيانا اگر بعضي از طلاب و مجاورين در آنجا وارد مي شدند و توان مبارزه با دزدان را نداشتند، از خوف عرب ها، اسباب و لباس خود را در زير زباله ها مستور مي كردند.

ما بعد از ورود به كاروانسرا، چون اسباب مهمي نداشتيم، در صفه ي بزرگ مسقفي كه در آنجا بود، منزل كرديم و پس از صرف غذا خوابيديم.

اتفاقا من زودتر از همراهان بيدار شدم و آفتابه را برداشتم و براي وضو گرفتن بيرون آمدم. بعد از انجام مقدمات وضو، بر صفه اي كه در وسط كاروانسرا بود، بالا رفتم و بر لب آن صفه رو به در كاروانسرا نشستم و مشغول وضو شدم. در اثناي وضو


گرفتن كه مشغول مسح پا بودم، كه در زي لباس اعراب بود و پياده از درب كاروانسرا داخل گرديد! وي با سرعت تمام نزد من آمد به گونه اي كه گمان كردم، او از اعراب بيابان است و اراده كرده كه مرا برهنه كند، لكن چون چيز قابلي با خود نداشتم، چندان خوف نكردم و مسح پا را تمام نمودم! چون نزديك آمد، متوجه من گرديد و گفت: ملا عبدالحميد قزويني تو هستي؟!

چون بدون سابقه ي آشنايي نام مرا ذكر نمود، تعجب كردم و گفتم: آري منم!

گفت: تويي كه مي گفتي: من به اين ذلت و خواري ديگر به كربلا نمي روم، مگر آنكه به طريق عزت متمكن و قادر شوم؟! قدري تأمل كردم و با خود گفتم: اين شخص اين واقعه را از كجا دانست؟ سپس در جواب گفتم: آري!

آن عرب گفت: اينك آماده شو كه مولاي تو حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و آقاي تو حضرت علي بن الحسين عليه السلام به استقبال تو آمده اند، تا قدر خود را بداني و به خاطر اعتبارات بي اعتبار دنيا افسرده و مهموم نگردي!

چون اين سخن را شنيدم، متحير ماندم و مبهوت گرديدم كه اين شخص چه مي گويد؟! ناگاه ديدم كه دو نفر سواره با شمايل آن دو بزرگوار، كه شنيده و در كتب اخبار و مصيبت ديده و خوانده بودم، با آلات و اسلحه ي حرب - در حالي كه حضرت ابوالفضل عليه السلام در جلو بودند و حضرت علي اكبر عليه السلام به دنبال آن بزرگوار بودند - از باب كاروانسرا داخل صحن آن گرديدند! چون اين واقعه را ديدم، بي اختيار خود را از بالاي آن صفه پايين انداختم و جلو دويدم و خود را به پاي اسبهاي ايشان انداختم و بوسيدم و به دور اسبهاي ايشان گرديدم و زانو و ركاب و پايشان را نيز بوسيدم!

بعد از آن با خود خيال كردم كه خوب است كه به رفقا هم خبر دهم و آنها را از خواب بيدار نمايم كه به خدمت آن دو فرزند حيدر كرار برسند. پس با سرعت به نزد


رفقا رفتم و بر بالين يكي از آنها كه ملا محمد جعفر نام داشت، نشستم و با دست او را حركت دادم و گفتم:

ملا محمد جعفر، برخيز كه حضرت عباس عليه السلام و علي اكبر عليه السلام به استقبال آمده اند، بيا به خدمت ايشان شرفياب شو!

ملا محمد جعفر چون اين سخن را شنيد، گفت: آخوند چه مي گويي؟ مزاح و شوخي مي كني؟!

گفتم: نه والله، راست مي گويم، بيا ببين هر دو تشريف دارند. چون اين حالت و اصرار را از من ديد، دانست كه چيزي هست! برخاست و به زودي دويد. چون رفتيم، كسي را نديديم، و از در كاروانسرا هم بيرون رفتيم و اطراف صحرا را، كه هموار بود و راه آن تا مسافت بسيار ديده مي شود، مشاهده كرديم و اثري يا غباري از آن پياده و آن دو سوار نديديم. پس متأسف و متحير برگشتيم.

پس از اين ماجرا، از عزم و ارده ي سابق بازگشتم و تائب و نادم شدم و قصد كردم كه زيارت آن مظلوم را ترك نكنم، اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد. و اگر در اوقات زيارتي، عذر شرعي عارض شود تدارك و قضا كنم. از آن زمان تاكنون زيارتم ترك نشده است و مادام الحياة هم ترك نخواهد شد، ان شاءالله تعالي. [1] .


پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان ج 1، ص 308 - دارالسلام عراقي ص 405 - راحة الروح ص 116 - سحاب رحمت ص 122.