بازگشت

ماشين بدون راننده به سوي نجف!


مؤلف حياة العباس اين قضيه را نقل فرموده است:

مادر و دختري زائر، از كربلا به قصد نجف، سوار ماشين سواري مي شوند.

راننده نگاهي به دختر مي كند و بدون اينكه مسافر ديگري بگيرد حركت مي كند!


مادر به دخترش مي گويد: او خيال سوئي درباره ي ما دارد؟! بالاخره راننده به كاروانسراي شور مي رسد ودر آنجا از راه شاهي خارج مي شود و به داخل صحرا مي رود؟

مادر به دختر مي گويد: ديدي گفتم خيال سوء دارد و ما را به بيراهه مي برد؟! در اين هنگام راننده سرش را بيرون مي كند و چون مي بيند بيابان از جاده خيلي دور است؛ پياده مي شود و مي گويد: اگر سر و صدا كنيد، كشتن هم در كار است و اگر ساكت باشيد...!

مادر بيچاره به دختر جوان مي گويد: تو در ماشين باش! و خود پيرزن مي آيد و سر را بلند مي كند و بيچاره وار و مضطر مي گويد: «اي ابوالفضل عليه السلام تو ما را مي بيني ولي ما تو را نمي بينيم!»

ناگهان در آن لحظه يك نفر پيدا مي شود و به آن راننده اشاره اي مي كند و آن راننده بلند مي شود و به زمين مي خورد و شكمش پاره مي شود! سپس آن بزرگوار به پيرزن مي گويد: «اصعدي (سوار شو!)»

پيرزن سوار مي شود و آن بزرگوار خودشان به جاي راننده مي نشينند و ماشين را به نجف مي آورند!

بعدا در حرم، زنها از ماشين بي راننده و اين قضيه ي عجيب صحبت مي كنند! دختر به مادرش مي گويد: شايد منظور آنها همان ماشين ماست! اجمالا كلفت كليددار كه در حرم بوده است، اين قضايا را براي كليددار نقل مي كند و كليددار هم آن را به عرض مقامات دولتي مي رساند.

بعدا، چند تن از مقامات دولتي همراه مادر و دختر و كليددار حرم به آنجا مي روند


و جنازه ي راننده را متعفن و از هم پاشيده مي بينند. [1] .


پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان ج 1، ص 596 به نقل از حياة العباس عليه‏السلام ص 100.