بازگشت

سزاي پليس خبيثي كه براي گرفتن اسب مردم، به حضرت ابوالفضل توهين كرد


اين قضيه در وقايع الايام مرحوم خياباني قدس سره در بخش مربوط به محرم الحرام به قلم يكي از شاهدان عيني آن، به نام سيد حسين آقا از طلاب مدرسه ي ملا ابراهيم اردبيل، نگاشته شده است:

روز هشتم شوال از سنه ي 1341 طرف عصر در بلده ي اردبيل، در مدرسه ي ملا ابراهيم نشسته بودم و ناگهان ديدم كه اهل شهر با اضطراب از هر طرف مي دوند. گفتم: چه چيزي واقع شده است؟! گفتند: حضرت ابوالفضل عليه السلام به شخصي غضب كرده اند! وقتي ماجرا را تحقيق كردم، چنين گفتند:

درشهر مالگيري است و مركبهاي مردم را به زور مي گيرند، دو نفر پليس به حكم


نظميه، به خانه ضعيفه اي رفته اند، كه پنج، شش صغير داشته و معاش آنها منحصر به يك اسب بوده است. اسب را از طويله بيرون كشيده اند تا ببرند، ضعيفه آمده و با كمال عجز التجا نموده و حضرت ابوالفضل عليه السلام را شفيع آورده است، و پليس ها دست از اسب او كشيده و خارج شده اند. در اين حال پليس خبيثي به نام احمد از راه رسيده است و به اين دو نفر گفته است كه اينجا چه كار مي كنيد؟ گفتند: در اين خانه اسبي هست و ما خواستيم آن را بياوريم، ولي ضعيفه حضرت ابوالفضل عليه السلام را شفيع آورد و ما دست كشيديم.

احمد به آن دو نفر تغير كرده، داخل خانه ي ضعيفه شده و اسب را بيرون آورده است. ضعيفه باز آمده و عجز و التجا نموده، ولي آن شقي قبول نكرده است، بالاخره حضرت ابوالفضل عليه السلام را شفيع آورده و آن خبيث گفته است: «حضرت ابوالفضل عليه السلام مردي بود كه در سابق مرده و درگذشته است! اگر مي تواند، بيايد اسب را از من بگيرد و به تو بدهد!»

ضعيفه گفته است: يا اباالفضل عليه السلام، خودت مي داني كه اين پليس چه مي گويد، ديگر چاره از دست من رفته است خودت حكم كن! در اين حال، پسر مجيد خان - همسايه ي آن ضعيفه - آمده است و چهار قران به احمد پليس داده و گفته است: از اسب دست بكش؛ ولي احمد قبول نكرده است و اسب را از خانه بيرون آورده و تقريبا بيست قدم پيش رفته است مجيد خان خودش با پليس مصادف شده و چهار قران اضافه كرده و هشت قران داده است. ولي آن خبيث باز قبول نكرده و به يكي از آن دو پليس گفته است: بيا سوار شو و اسب را ببر.

وقتي آن شخص خواست سوار شود ناگهان، احمد به او گفت: چرا من اين طور شدم؟! سپس عطسه نمود و دو مرتبه سرفه كرد و في الفور روي او سياه شد و بر روي زمين


افتاد و به درك واصل گرديد. وقتي آن دو پليس حال را بدين منوال ديدند، فرار كردند و به نظميه خبر دادند. نظميه حكم كرد قضيه را پنهان كنيد و مخفيانه او را غسل دهيد و دفن نماييد!

پليسها آمدند و خلق را، كه براي تماشا ازدحام كرده بودند، كنار زدند و نعش آن خبيث را به خانه ي خود بردند تا غسل دهند. رئيس قزاق ها مطلع شد و حكم كرد كه برويد جنازه ي او را بگيريد و بگذاريد مردم ببينند و تماشا كنند. قزاقها آمدند و درمقابل [مقبره ي] شيخ [صفي الدين اردبيلي] با پليسها برخورد كردند و پليسها مي خواستند جنازه را در مقبره ي شيخ صفي دفن كنند! قزاقها مانع شدند و نعش او را گرفتند و كفنش را پاره كردند تا مردم نگاه كنند.

آقا سيد حسين آقا گويد: بنده و آقا سيد جواد و آقا سيد ابراهيم در مدرسه بوديم و مردم گفتند: نعش او را قزاقها آورده اند و ميدان عالي قاپو در مقابل مقبره ي شيخ انداخته اند كه مردم تماشا كنند. ما هم رفتيم كه جنازه را ببينيم. جمعيت زيادي در آنجا بود. با صعوبت و زحمت، خود را سر نعش آن خبيث رسانيديم، ديدم صورت نحس او سياه شده و به رنگ آلبالو بود و از كثرت تعفن و شدت رايحه كريهه ي آن خبيث، زياده از يك دقيقه نتوانستيم توقف بكنيم.

او مي گويد: بعضي از موثقين تجار گفتند كه، ديديم فك اسفل او عقب رفته و فك اعلا پايين آمده بود و دهنش مثل دهن سگ شده بود!

در مكتوب ديگر نوشته بودند: تمام مرد و زن و بزرگ و كوچك آمدند و تماشا كردند و جنازه را با سنگ مي زدند. جنازه تا عصر ماند، بعد به پايش ريسمان انداختند و در تمامي بازار و محلات گردانيدند، وقت غروب بدن نحس او را در صحرا بردند و در چاه انداختند و خاك ريختند.


تا حال كرامتي به اين آشكاري ظاهر نشده بود. از دوشنبه هشتم شوال تا امروز، هفت شبانه روز است كه بازار و دكان و كوچه ها چراغاني شده و شب و روز در بازار و محلات مجالس روضه خواني برپا است. [1] .


پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان ج 1، ص 306، به نقل از وقايع الايام خياباني و به نقل از الکلام يجر الکلام مرحوم آيت الله زنجاني - کرامات العباسية ص 130 - وقايع الايام ص 485.