بازگشت

سيلي خوردن شيخ اسدالله سرپولكي


عالم متقي، فقيه بزرگوار، آيت الله العظمي سيد محمد علي كاظميني بروجردي دام ظله العالي، كه صاحب تأليفات سودمند و از علماي تهران و مدافعين مكتب تشيع هستند، اين قضيه را نقل كردند:

شيخ اسدالله سرپولكي در نجف اشرف، از عرفا و سلسله ي تصوف بود. هر هفته دو شب جلسه داشتند و در آن جلسات، به همديگر مي گفتند: ما عيوب را از خود دور كرده و صاحب مقام و صفايي شده ايم!

شيخ اسدالله در يكي از جلسات، مي گويد: من در اين ماه دو عيب از خودم دور كرده ام و حالا فهميده ام كه از حضرت ابوالفضل عليه السلام بالاتر هستم!

عده اي به وي پرخاش كردند و گفتند: اين چه حرفي است كه شما مي زنيد؟! گفت: دليل دارم؛ براي اينكه حضرت عباس عليه السلام مجتهد نبود، من مجتهد مي باشم. ضمنا استادي هم مثل فلان عارف صوفي دارم و آن حضرت چنين استادي نداشت! رفقايش در آن مجلس، خيلي به او خنديده بودند.

آن شب گذشت و فردا در مجمعي كه بنا بود جمع بشوند همه آمدند، ولي از شيخ اسدالله خبري نشد. به همديگر گفتند: شايد حضرت عباس عليه السلام او را چوبي زده است، به خانه اش برويم و حالش را جويا شويم.

وقتي كه آمدند و احوالش را پرسيدند، در جواب گفته شد: شيخ از ديشب تا حالا بي هوش بوده است، حالا كه به هوش آمده، به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام


رفته است. رفقاي او به طرف حرم حضرت عليه السلام رفتند و ديدند كه او در آنجا در حال گريه و ناراحتي به سر مي برد! به او گفتند: تو كه ديشب مي گفتي من از حضرت عليه السلام بالاترم، پس حالا چه شده است كه متوسل به حضرت شده اي؟! در جواب گفت: رفقا، غلط كردم! رفقايش گفتند: تا مطلب را نگويي، تو را رها نخواهيم كرد.

شيخ گفت: ديشب كه خوابيدم، در عالم خواب ديدم مردم در باغي جمع شده اند. من هم رفتم. طولي نكشيد كه ديدم سيدي بلند بالا و قوي هيكل وارد شد. همه به آن آقا تعظيم كردند و من هم عرض ارادت كردم. آن بزرگوار بلادرنگ فرمود: شيخ اسد الله، بيا اينجا! من به خدمتش رفتم. ايشان فرمود: ديشب شما گفتي كه من از حضرت اباالفضل بالاترم و من مجتهدم! سپس سؤالي فرمود و من نتوانستم جواب بگويم. فرمود: استادت، فلان عيب و فلان عيب و فلان عيب را دارد، اما استاد من حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام، و برادرم حضرت امام حسن عليه السلام و حضرت امام حسين عليه السلام بوده اند. سپس يك كشيده به من زد و افزود: ديگر از اين جسارتها نكني! و من از هوش رفتم.

وقتي بيدار شدم، نزديك ظهر بود (ناگفته نماند كه شيخ، نماز صبح را هم نخوانده بود!) وضو گرفتم و به حرم حضرت عليه السلام وارد شدم و عرض كردم: آقا جان، فدايت شوم، شما شوخي هم سرت نمي شود؟! من غرضي نداشتم، بلكه شوخي كردم، شما با كشيده پدرم را درآوردي! اكنون آمده ام عرض كنم كه غلط كردم و توبه مي كنم! [1] .



پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان ج 1، ص 587.