بازگشت

توبيخ و نفرين حضرت فاطمه به اين ثويره ي سوراوي


علي بن عبدالحميد نجفي در كتاب انوار المضيئة فرموده است: در سال 772 قمري «سيد جعفر بن علي» از عموي پدرش (سيد حسن) نقل كرد كه گفت:

با جماعتي به خانه ي خدا رفتيم و ابن ثويره ي سوراوي (فقيه)، متولي و معلم و راهنماي حج و احرام ما بود. در آنجا مردي به نام اسعد بن اسد كه از اهل يمن بود، با ما دوست شد و پيشنهاد كرد كه به منزل او در مكه برويم. ما هم پذيرفتيم و با او حركت كرديم و به منزلش رفتيم.

او غلامها و تجملات و ثروت زيادي داشت و براي ما غذايي حاضر كرد و از ما به گرمي پذيرايي نمود. بعد از صرف غذا، براي بازگشتن آماده شديم، اما او فقيه را نگه داشت و گفت: با تو كاري دارم. ما حركت كرديم و قبل از اينكه به منزل خود برسيم؛ فقيه نيز به ما ملحق شد و سپس همگي با هم به طرف ابطح به راه افتاديم. چون شب از


نيمه گذشت، ناگهان ديديم فقيه از خواب بيدار شده است و گريه مي كند و كلمه ي استرجاع مي گويد! او ما را قسم مي داد كه برگرديم و در همان نيمه ي شب خود را به خانه ي «اسعد بن اسد» برسانيم.

هر چه عذر آورديم كه اين كار خطر جاني دارد، زيرا دزدان و راهزنان در آنجا زياد هستند؛ فقيه قبول نكرد و به خاطر اصرار و التماس او، با او همراهي كرديم تا به سراي اسعد بن اسد رسيديم و دق الباب كرديم.

اسعد پشت در آمد و خود را معرفي كرديم. او گفت: در اين وقت شب مي ترسيم كه در را به روي شما باز كنم. اما ما زياد مبالغه نموديم تا اينكه در را باز كرد و فقيه به صورت محرمانه با او به گفتگو پرداخت و او را قسم مي داد. ولي اسعد مي گفت: هرگز اين كار را نخواهم كرد!

من پرسيدم: قضيه چيست؟ اسعد گفت: روز قبل، من به ايشان گفتم: تو به كربلا نزديك هستي و زياد به زيارت حضرت سيدالشهداء عليه السلام مي روي. ولي من از كربلا دور هستم و توفيق زيارت آن حضرت را ندارم، ولي در عوض من زياد به زيارت بيت الله الحرام و حج مشرف شده ام، بنابراين از تو تقاضا و خواهشي دارم و آن اينكه يكي از زيارتهايي را كه به كربلا رفته اي، در مقابل يك حج بفروشي! اما فقيه قبول نكرد، تا بالاخره راضي شدم كه نه حج و چهار مثقال طلاي سرخ به او بدهم و او هم يك زيارت كربلا در مقابل آنها به من واگذارد. او در آن وقت راضي شد ولي اكنون به من مي گويد: معامله را فسخ كن و سبب فسخ را هم نمي گويد و من حاضر نيستم اين معامله را بهم بزنم!

ما به فقيه گفتيم: چرا معامله را قبول نمي كني؟ فقيه جوابي نداد، تا اينكه اصرار زيادي كرديم و او قضيه را به اين نحو نقل كرد: امشب در عالم رؤيا ديدم كه قيامت بر


پاشده است و مردم به طرف بهشت و جهنم روانه هستند. من هم به طرف بهشت روانه شدم، تا اينكه به حوض كوثر رسيدم و از مولا حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام تقاضاي آب كردم. حضرت فرمودند: برو نزد حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام. پس متوجه شدم كه حضرت زهرا لب حوض كوثر نشسته اند. پس به ايشان سلام كردم، ولي ايشان صورت مبارك از من برگردانيدند و اعتنايي به من نفرمودند! عرض كردم: «بي بي، من يكي از مواليان و دوستان و از شيعيان شما و فرزندان شما هستم.» حضرت فرمودند: تو به ساحت مقدس فرزندم امام حسين عليه السلام اهانت كردي و ارزش زيارت فرزندم حسين عليه السلام را پايين آوردي! خدا در آنچه گرفته اي، به تو بركت ندهد!

با كمال ترس و وحشت از خواب برخاستم و حالا هر چه الحاح مي كنم، اين شخص نمي پذيرد. اسعد تا اين قضيه را شنيد، گفت: حالا كه قضيه اينطور است، اگر تمام كوههاي مكه را طلا كني و به من بدهي؛ معامله را فسخ نخواهم كرد...

دو سال از اين داستان گذشت و فقر و بيچارگي به فقيه رو آورد و كارش به گدايي و سؤال از مردم كشيد و مي گفت: همه ي اين بلاها به واسطه ي نفرين حضرت زهرا عليهاالسلام است. [1] .


پاورقي

[1] کرامات الحسينيه ج 2، ص 156 - ترجمه‏ي دار السلام نوري ج 2، ص 311، به نقل از انوارالمضيئه ج 1، باب 3.