بازگشت

رزم سرو عشق


وقتي سرم رزم آور حسين وارد ميدان شد، شعار داد و رجز خواند و خود را معرفي كرد و گفت:

من علي فرزند حسين هستم، آن قدر بر شما شمشير بزنم كه هوس تجاوز به حريم ولايت نكنيد. آن گاه حمله نمود به گونه اي كه لشكريان دشمن از رزم او به خروش آمدند. [1] و چه زيبا در اين شعر، از رزم سرو عشق، ياد شده است:



چون علي اكبر به تأييد پدر

سوي ميدان فنا شد ره سپر



چون سراج معرفت وهاج شد

مصطفايي جانب معراج شد



جبرئيل عقل، تا ميدان عشق

در ركاب آن مه كنعان عشق



چون به ميدان دست بر شمشير زد

تيغ را بر فرق غير پير زد



جبرئيل عقل از رفتار ماند

خانه خالي غير رفت و يار ماند



آري آري عقل اين جا فاني است

ذات باقي عاشق ميداني است



شمس ميدان تاب وحدت برفروخت

پرده هاي عقل و كثرت را بسوخت



از سحاب نور شمس و وجه پير

جلوه گر شد بي اشارت مشير



گرم شد زان جلوه جان آن جناب

در قتال خصم هي زد بر عقاب



بر زبان تيغ او، لاي دگر

گشت جاري بهر الاي دگر






حرص او چون ديد معشوق وجود

بي تأمل جلوه ي ديگر نمود



گشت غالب بر دلش جذب احد

شد دلش مغلوب سر لا تعد



چيست لو كشف الغطا توحيد عين

هيكل توحيد نبود جز حسين



شد چو بر وي كشف اسرار وجود

ديد در دار وجود اندر شهود



تا به اسما شد به جانش فتح باب

تا به حق زين جاست باقي يك حجاب



تا فنا اين جا مقامي بيش نيست

از من و تو غير نامي بيش نيست



نكته باريك است بگشاي گوش جان

تا نلغزد فهم پستت اي جوان



فهم اين نه كار عقل داني است

عقل را بگذار كاين وجداني است [2] .




پاورقي

[1] دمع السجوم، ص 325.

[2] صفي علي شاه، زبدة الاسرار، ص 157.