بازگشت

ذوالجناح عشق


يكي از واژه هايي كه در فرهنگ و ادبيات عرفاني قيام عاشورا بسيار مطرح است، كلمه»ذوالجناح» است كه اسب امام حسين عليه السلام را به آن نام مي خوانند. ذوالجناح در روز عاشورا نقش هاي متعدد داشته است كه از آن ميان گفت وگو حضرت با آن است كه در اين نغز عرفاني چنين بازگو شده است:



پا نهاد از روي همت در ركاب

كرد با اسب از سر شفقت خطاب



كاي سبك پر ذوالجناح تيزتك

گرد نعلت، سرمه ي چشم ملك






اي سماوي جلوه اي قدسي خرام

اي ز مبدأ تا معادت نيم گام



اي به رفتار از تفكر تيزتر

وز براق عقل، چابك خيزتر



رو به كوي دوست منهاج من است

ديده واكن وقت معراج من است



بد، به شب معراج آن گيتي فروز

اي عجيب معراج من باشد به روز



تو براق آسمان پيماي من

روز عاشورا، شب اسراي من [1] .



نيز يكي ديگر از عارفان نكته آموز درباره ي ذوالجناح عشق چنين سروده است:



چون كه زينب در سرادق بازگشت

سوي ميدان شاه ميدان بازگشت



ذوالجناح عشق آتش خوي شد

بي زبان اني انا الله گوي شد



آسمان ها بسته ي موي و دمش

بحر امكان، گردي از خاك سمش



چون عنان او سبك در راه شد

خاك صحرا هم صفات الله شد



چون به ميدان شهادت پا نهاد

پا برون از ملك او ادني نهاد



شد ركابش حلقه ي عرش برين

عرش يعني پاي آن عرش آفرين



ذوالجناحا تيز تك شو شب رسيد

باز ترسم از قضا زينب رسيد



وصف ها جز لفظ پيچاپيچ نيست

قصد عاشق جز شهادت هيچ نيست



آفتاب عشق ميدان تاب شد

عقل آن جا برف بود و آب شد



لامكان آن جا كه فوق عرش بود

زير سم ذوالجناحش فرش بود [2] .



نقش ديگر ذوالجناح كه توجيه عرفاني قابل توجهي دارد اين است كه گفته اند: امام حسين عليه السلام وقتي به شريعه ي فرات رسيد ذوالجناح وارد آب شد و خواست كه آب بنوشد، حضرت فرمود: تو تشنه اي و من هم تشنه هستم، والله من آب ننوشم تا تو آب بنوشي، وقتي اسب صداي امام را شنيد سربلند كرد، گويا كلام حضرت را فهميد،


بعد حضرت فرمود: بنوش من هم مي نوشم. [3] .

در تحليل عرفاني اين جريان به طور خلاصه گفته مي شود كه گفت وگوي انسان كامل با همه موجودات عالم از آن جمله حيوانات و جمادات نه تنها محذوري ندارد بلكه در متون ديني(آيات و روايات) كاملا مورد تأييد [4] است، لذا بزرگان اهل عرفان با استناد به تعاليم اسلامي درباره آن به تفصيل بحث كرده اند؛ از جمله مولانا مي گويد:



مرده زين سونيد آن سو زنده اند

خاموش اين جا و آن طرف گوينده اند



كوه ها هم لحن داودي شود

آهن اندر كف او مومي بود



باد حمالي سليماني شود

بحر موسي را سخن داني شود



سنگ احمد را سلامي مي كند

كوه يحيي را پيامي مي كند



جمله ذرات عالم در نهان

با تو مي گويند روزان و شبان



ما سميعيم و بصيريم و خوشيم

با شما نامحرمان ما خاموشيم [5] .




پاورقي

[1] همان، ص 47.

[2] صفي علي شاه، زبدة الاسرار، ص 54.

[3] دمع السجوم، ص 378، و بحارالانوار، ج 45، باب 37، ص 51.

[4] در اين باره در ادامه به تفصيل بحث مي‏شود.

[5] مثنوي معنوي، ج 1، بيت 1015، ص 377.