بازگشت

مناظره ي عقل و عشق


يكي از شگفتي هاي نهضت حسيني آن است كه در قاموس عقول جزئي نگر، مصلحت انديش و منفعت گرا قابل تفسير نبوده و نيست، لذا از همان آغاز، بزرگان كارآزموده اي چون عبدالله بن عباس [1] ، محمد حنفيه [2] و عبدالله جعفر [3] تلاش مي كردند تا امام حسين عليه السلام را قانع نمايند مدتي يا مدارا كند يا با تاكتيك هاي سياسي يا پيش آمدها و توطئه هاي حكومت يزيد وقت كشي نمايد و منتظر تغيير شرايط سياسي و اجتماعي امت اسلامي بماند، اما آن حضرت با درايت الهي تنها حركت در مسير رضاي خداوند را سر لوحه كارش قرار داد و بر اساس آن عمل مي كرد.

شهيد مطهري در اين باره بيان ظريف و لطيفي دارد كه مي گويد:

يكي از افتخارات نهضت حسيني است كه عقلاي قوم آن را تصويب نمي كردند، ولي از آن جهت كه فوق نظر عقلا بود، نه دون نظر آنها، عرفا كه از جنبه عرفان، جنبه ي فوق عقل آن را در نظر گرفته اند به آن نام مكتب عشق داده اند. [4] .

و به سبب عنايت ويژه اي كه شهيد مطهري به نقش عنصر عشق در نهضت حسيني داشته است در جاي ديگر مي گويد:

من شعرايي نظير محتشم را نفي كلي نمي كنم و هم چنين شعرايي مانند عمان ساماني و صفي علي شاه را، اولي تكيه بر جنبه تراژدي و مظلوميت كرده، و دو تاي ديگر بر جنبه عرفاني و عشق الهي اين نهضت، همه ي اين جنبه ها را داشته است. [5] .


يكي از زيباترين مناظره عقل و عشق درباره ي قيام حسيني در اين سروده ي نغز آمده است:



هم چنين در كربلا سلطان عشق

چون روان گرديد بر ميدان عشق



عقل آمد راه او را سخت بست

عشق آمد از دو كونش رخت بست



عقل نرمي كرد و با پرهيز رفت

عشق گر مي كرد و آتش ريز رفت



عقل برهان گفت و استدلال بافت

عشق مستي كرد و استقلال يافت



عقل راهش از ره قانون گرفت

عشق كامش بر نشان خون گرفت



عقل گفت اين عزم بي هنگام چيست

عشق گفت اين حرف را هنگام چيست



عقل گفت از جوع طفلان و عطش

عشق گفت از وقت وصل و عيش و خوش



عقل گفت از اهل بيت و راه شام

عشق گفت از صبح وصل و دور جام



عقل از زنجير و آن بيمار گفت

عشق از سوداي زلف يار گفت



عقل گفت از زينب و شهر دمشق

عشق گفت از شهريار و شهر عشق






عقل گفت از بزم و بي داد يزيد

عشق گفت از خط و ديدار مزيد



عقل گفت از جان گذشتن خواري است

عشق گفتا ترك جان سرداري است



عقل گفتا چون كني با اين عيال

عشق گفت از جمله بايد انفصال



عقل از اه و عيالش بيم داد

عشق بر كف جامش از تسليم داد



عقل گفتا صلح كن با اين سپاه

عشق گفتا جنگ ريزد زان نگاه



عقل گفتا با بلا نتوان ستيز

عشق گفتا زين بلا نتوان گريز



عقل تا مي ديد بهر او صلاح

عشق بردش سوي ميدان ذوالجناح



بهر مفهوم است اين در سير عشق

ورنه نبود عقل كامل غير عشق



چون عشق از بحر وحدت مست شد

عقل با عشق آمد و هم دست شد [6] .




پاورقي

[1] ابن‏اعثم، الفتوح، ج 5، ص 41.

[2] بحارالانوار، ج 44، ص 329.

[3] ابن اعثم، الفتوح، ج 5، ص 115.

[4] مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج 17، ص 440.

[5] همان، ص 644.

[6] ميرزا حسن صفي علي شاه، زبدة الاسرار، ص 353.