بازگشت

موانعي بر سر راه


شك نيست كه خلاصي يافتن حسين - عليه السلام - از مساله ي بيعت، و بيرون شدنش از مدينه بدين صورت پنهاني، دولت و دولتيان را خشنود نساخت، و ازين رو، از طريق تلاش براي ترور حسين - عليه السلام - در مكه و در ازدحام موسم حج، به مقابله با ايستار وي پرداختند. در بعض منابع آمده است كه «يزيد كسي را برانگيخت تا ناگهان او را بكشد، هرچند كه دست در پرده هاي كعبه زده باشد».

بنا بر دورترين احتمال، حسين - عليه السلام - در منطقه ي حرم به مواجهه ي مسلحانه با دولتيان كشانده مي شد؛ و اين همان چيزي است كه حسين - عليه السلام - آن را نمي خواهد، بل - چنان كه در فقره ي» 22 «دانستيم - خود را از درافتادن به آن، دور مي دارد.

از همين روي، آهنگ بيرون شدن از مكه كرد.

[ص 205] در ميان خاندان خود، و شصت پير از باشندگان كوفه، به سوي عراق بيرون شد، و آن روز، دوشنبه ي دهه ي نخست ذي الحجه ي سال شصتم بود.

حكومتيان بناگزير در پي حسين - عليه السلام - بودند، تحركات او را زير چشم مي داشتند، و مي كوشيدند مانع رسيدنش به آنچه مي خواهد شوند؛ بويژه مانع حركت او به سوي منطقه ي كوفه در عراق كه - نزد حكام شام - سرزمين «اپوزيسيون شيعي علوي» محسوب مي گرديد. هنگامي كه حسين - عليه السلام - از دست ايشان رهائي يافت، بناگزير مي بايست موانعي در راه او مي نهادند تا بازگردد و به عراق نرود.

كثرت عدد «ناصحان» حسين - عليه السلام - كه او را به خارج نشدن و رهسپار نگرديدن به عراق نصيحت مي كرد، درخور نگرش است. اينان، همه بر


يك «سبب» همداستان بودند و آن اين كه «اهل عراق، اهل نيرنگ و خيانت اند، و ايشان پدرش را كشتند و برادرش را زخم زدند».

شگفت است كه در ميان اين ناصحان، به نزديك و بيگانه، پير و جوان، مرد و زن، و صحابي و تابعي، و دوست و دشمن، بازمي خوريم.

از ديگر سو، مي بينيم كه پاسخ امام حسين - عليه السلام - به هريك از ايشان با پاسخ آن حضرت به ديگري متفاوت است، هرچند حقيقت همه ي پاسخها يكي است؛ همچنين آن حضرت از پاسخ گفتن به بعضي خاموش نشسته است.

و اما تفصيل امر، از اين قرار است:

ابوسعيد خدري به خدمت امام حسين - عليه السلام - آمده، گفت:

[ص 197] اي اباعبدالله! من خيرخواه شمايم و بر شما دل مي سوزانم. خبر يافته ام كه گروهي از شيعيان شما در كوفه به تو نامه نوشته اند و تو را به خروج به سوي شان مي خوانند. خارج مشو، چه از پدرت شنيدم كه در كوفه مي گفت: «به خدا سوگند از ايشان آزرده و خشمناك ام و ايشان هم از من آزرده و خشمناك اند؛ از ايشان وفا نديدم و هركه به ايشان نائل شود به تير بي بهره نائل شده است» [1] . به خدا سوگند نه ثبات دارند، نه آهنگ كاري، و نه صبر بر شمشير!

پاسخ امام حسين - عليه السلام - را به ابوسعيد خدري، صحابي بزرگوار، ياد نكرده اند. چه بسا امام به احترام كبر سن او، از پاسخ گفتن به وي تغافل نموده باشد؛ يا بخاطر تعجب از عدم تعمق وي در امور و اين كه آن اندازه كه درباره ي تندرستي حسين - عليه السلام - مي انديشد، در باب آنچه به اسلام رسيده و خطرهائي كه اسلام را تهديد مي كند، نمي انيشد!


عبدالله بن عياش بن ابي ربيعة گفت:

[ص 201] اي پسر فاطمه! كجا مي خواهي بروي؟! من اين قصد تو را خوش نمي دارم. به سوي گروهي مي روي كه پدرت را كشتند و برادرت را زخم زدند تا ايشان را از سر آزردگي و خشمناكي ترك گفت.

تو را به خدا كه خودت را در معرض هلاك نياوري! [2] .

در اينجا هم پاسخ امام را ياد نكرده اند.

ابوواقد ليثي گفت:

[ص 201] خبر خروج حسين به من رسيد. او را در «ملل» [3] ديدار نمودم و به خدايش سوگند دادم كه خارج نشود، چه او در حقيقت خارج نمي شود، بلكه تنها خود را به قتل مي آورد!

گفته اند كه امام حسين - عليه السلام - در پاسخ او فرمود: «بازنمي گردم» [4] .

مسوربن مخرمه به آن حضرت نوشت:

[ص 202] مبادا كه به نامه هاي اهل عراق فريفته شوي... مبادا كه حرم را بگذاري و بروي كه ايشان اگر به تو حاجت داشته باشند، زودا كه رنج راه و دشواري سفر را بر خود هموار سازند تا به تو برسند و آنگاه با قوت و عدت بيرون مي شوي. [5] .

پيداست كه مسور سبب اساسي رويكرد و بيرون شدن حسين - عليه السلام - را مي دانسته است، و اين، ارتباط و پيوند فراوان او را با ماجراي امام حسين - عليه السلم - نشان مي دهد، ولي - بخاطر جهل به مقامت امامت حسين - با اين لحن در مقام تحذير آن حضرت برمي آيد، و چون سوء نيتي ندارد، خيانت اهل عراق را فراياد مي آرد و بيرون شدي از تكليف به امام حسين - عليه السلام - پيشنهاد مي كند، و آن، اين كه او عراقيان را واگذارد تا ايشان خود به سوي حسين - عليه السلام - بيرون


شوند. سخن او، خيرخواهي شخصي دلسوزست كه هرچند لب و جوهر حقيقت بر او پوشيده مانده، جوانبي از آن را دريافته است.

ازين رو حسين - عليه السلام - را در پاسخ به او آرام و مداراپيشه مي يابيم:

در حق او دعاي خير كرد و فرمود: در اين مطلب خير را از خدا جويا مي شوم. [6] .

عمرة بنت عبدالرحمن به امام حسين - عليه السلام - نامه نوشت تا دشواري كار امام را خاطرنشان كند، او را به طاعت و همراهي جماعت امر نمايد!، و او را بياگاهاند كه به سوي قتلگاه خويش روانست؛ بياگاهاندش و بگويد:

[ص 202] گواهي مي دهم كه عايشه مرا حديث كرد كه او از رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - شنيد كه مي گفت: حسين در سرزمين بابل كشته مي شود. [7] .

دخالت اين زن در اين كار - در جائي كه زنان بلندپايه تر و داناتر و حديثدان تر از وي حاضراند - شگفت است و شگفت تر اين كه امام را «به طاعت و همراهي جماعت امر مي نمايد»؛ اين زبان و بيان، زبان و بيان دولت و دولتيان و سرسپردگان ايشان است؛ و دور نيست در پس تحريك وي - كه دست پرورده ي عايشه و روايتگر حديث اوست - دستان مزدوران و خودفروختگان به دولت قرار داشته باشد.

پاسخ امام - عليه السلام - به وي، ملزم داشتن اوست بدانچه خود روايت كرده؛ چه هنگامي كه آن حضرت - عليه السلام - نامه ي وي را خواند، فرمود:

«بنا بر اين از كشته شدنم گزيري نيست».

و رهسپار شد.

ابوبكر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام به نزد امام - عليه السلام - آمد و گفت:

[ص 202] خويشاوندي مرا به سوي تو مي راند [8] ، و نمي دانم چگونه


من براي نصيحت تو نزد توام؟!

حسين - عليه السلام - فرمود: اي ابابكر! تو از آنان كه خائن شمرده مي شوند و متهم مي گردند نيستي، پس بگو.

گفت: تو آنچه اهل عراق با پدر و برادرت كردند ديده اي، و مي خواهي به سوي ايشان بروي، حال آنكه ايشان بندگان دنيايند؛ آنكه وعده ي ياري به تو داده با تو كارزار كند، و آنكه تو را از كسي كه ياري مي كند دوست تر دارد، تنهايت گذارد؛ پس تو را به خدا به جان خود بينديش.

اين ابوبكر، برحسب حديث امام حسين - عليه السلام -، - برخلاف «ناصحان» ديگري كه مورد اتهامند! - نه متهم است و نه از او انتظار خيانت مي رود؛ نيز پيداست مردي باريك انديش است كه اموري را كه به حقيقت پيوست پيش بيني مي كند، و باز پيداست كه در نصيحت خود مخلص است.

ازين رو، پاسخ امام حسين - عليه السلام - به او، اين است كه فرمود:

[ص 202] خدايت - پسرعمو! - پاداش نيكو دهاد! تو انديشه ي خود را به كار گرفتي و هر چه خدا بخواهد همان مي شود.

عبدالله بن جعفر بن ابي طالب نامه اي به آن حضرت نوشت تا امام را از اهل كوفه بپرهيزاند و به خدا سوگند دهد كه به سوي كوفيان بازنگردد.

امام حسين - عليه السلام - به او نوشت:

[ص 202] من خوابي ديده ام؛ در آن خواب پيامبر خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - را ديدم؛ او مرا به كاري فرمان داد كه براي آن رهسپارم، و تا با كار خود روبه رو نشوم، كسي را از آن خبر نخواهم داد. [9] .

عمروبن سعيد بن عاص به آن حضرت نوشت:

[ص 203 - 202] از خدا مي خواهم كه راه رستگاريت را در دلت


اندازد و از آنچه هلاكت سازد بازدارد. خبر يافتم آهنگ رفتن به عراق كرده اي؛ پس از خدا مي خواهم تو را از شقاق حفظ كند!

اگر بيمناك هستي، به سوي من آي كه تو را نزد من امان و احسان و پاداش است.

اين عمرو از اميران زورمند و در دائره ي حاكمان و خداوندگاران عده و عده است و از نامه اش پيداست اعتماد به نفس دارد و نامه را مستقلا نوشته؛ ولي دور نيست نيتش اين باشد كه به نحو مسالمت آميز از دست امام حسين - عليه السلام - و حركت او رهائي يابد، زيرا او از كساني است كه خود را نامزد حكومت مي شمردند يا مورد حمايت و عنايت حكومت بودند، و دوست نداشت در روياروئي با حسين - عليه السلام - دست داشته باشد. با اينهمه وي، از همه ي موازين و مصطلحات اسلامي ناآگاه بود، چه نخست امام را از «شقاق» مي پرهيزاند، آنگاه مي كوشد آن حضرت رابه طمع امان و احسان و پاداش خويش بيندازد!

امام حسين - عليه السلام - جوابي مناسب از اين قرار به او نوشت:

[ص 203] اگر با نامه ات به من، قصد احسان و پاداش به من داشته اي، در دنيا و آخرت پاداش نيك نصيب تو باد!

كسي كه به سوي خدا فرابخواند و عمل صالح كند و بگويد كه من از مسلمانانم، شقاق نورزيده است. [10] .

بهترين امان، امان خدايست، و خداي آنكه را در دنيا از وي بيم نكند در امان ندارد؛ پس از خداوند بيمناكيي را در دنيا مي خواهيم كه نزد او در آخرت، موجب امان يافتنمان گردد. [11] .

عبرت انگيز است كه خود اين عمرو به امان خليفگان بني اميه فريفته شد و


آنان به او نيرنگ زدند و با شمشير پاره پاره اش كردند؛ اهل و عشيرتش هم او را سودي نبخشيد و چه در باب امان دنيوي و چه امان اخروي زيانكار شد!

از شمار ناصحان، «عبدالله ها» [12] هنوز بر جاي اند: پسر عباس، پسر عمرو، پسر زبير، و پسر عمر:

اما ابن عباس: اگر روايت صحيح باشد، يزيد بن معاويه او را به تحرك در اين زمينه واداشت؛ به او نامه نوشت تا خبر خروج حسين را به سوي مكه بدهد، و به او گفت:

[203] تو بزرگ خاندانت هستي و مورد نظر و احترام؛ پس او را از كوشش در راه جدائي بازدار.

روايت مي گويد كه ابن عباس در پاسخ يزيد نوشت كه: اميدوارم خروج حسين براي كاري كه ناخوش داري نباشد، و من نصيحت او را در هر آنچه خداوند بدان دوستي فراهم سازد و آتش دشمني بدان فروميرد، واننهاده ام.

روايت مي گويد: عبدالله بن عباس به نزد حسين رفت و شبي دراز با او سخن راند و گفت:

[ص 204] تو را به خدا سوگند مي دهم كه مبادا فردا به حالي تباه هلاك شوي، به عراق مرو، و اگر ناگزيري، بايست تا موسم حج سپري شود، با مردمان ديدار كني و بداني كه چه مي گويند، آنگاه ببيني نظرت چيست!

روايت، تاريخ اين سخن را «در دهه ي نخست ذي الحجه ي سال شصتم» تعيين مي كند.

همچنين روايت مي گويد: حسين نپذيرفت و همچنان آهنگ عراق داشت وبه ابن عباس گفت:

اي ابن عباس! پيرمردي هستي كه سالت بسيار گشته! [13] .

آنگاه عبدالله خشمگين از نزد امام - عليه السلام - بيرون شد.


اگر روايت صحيح باشد، اقدام ابن عباس بدين عمل، تحريك پذيري اش از يزيد، پيشنهادش مبني بر تاخير حركت، و ديگر سخنانش، نشان مي دهد كه ابن عباس از مقام علم و امامت حسين - عليه السلام - غفلت كرده و از رخدادها بسي دورست.

پاسخ امام حسين - عليه السلام - مبني بر اين كه «وي پيرمردي است كه سالش بسيار گشته»، تعبيري ملايم و آرام است از فقدان حافظه و نيروي تشخيص و هوشمنديي كه ابن عباس در درازناي زندگاني پشت سر نهاده اش بدان موصوف بود و ايستارهاي عالي وي از آن پرده برمي گرفت.

با اينهمه امام حسين - عليه السلام - چيزي را به ابن عباس يادآور شد كه وي را آرام كرد. امام - عليه السلام - به او فرمود:

[ص 204] اگر به فلان و بهمان مكان كشته شوم دوست تر دارم تا اينكه به واسطه ي من حرمت آن - يعني: مكه - را بشكنند.

ابن عباس گريست؛ و هماره مي گفت:

اين همان چيزي است كه مرا در باب او آرام كرد. [14] .

و اين چيزي است كه همه ي درونمايه ي روايت پيشين را دور و بعيد مي سازد؛ چه بسا روايتگران ميان ابن زبير و ابن عباس خلط كرده باشند.

باري، اگر يزيد بتواند پيري از بني هاشم را به گزارد خواسته اش تحريك كند، حال مردمان بي خرد و كودن يا ساده لوح و جيره خوار خود پيداست!

و اما پسر عمرو بن عاص: هيچ سخني از او در زمره ي «ناصحان» منقول نيست، جز اين كه - وقتي او را از حسين و بيرون شدنش پرسيدند - گفت:

[ص 206] «بدانيد سلاح در او كارگر نمي افتد» [15] .

معناي كلامش آن بود كه با سوابقي كه وي در اسلام دارد، كشته شدن زياني به وي نمي رساند؛ ولي فرزدق شاعر معناي ديگري از كلام او برداشت كرد؛ شايد اين


كلام را تشجيع و تاييد و تحريك به بيرون شدن به شمار آورد، و ازين رو آن را برخاسته از نفاق و خبث پسر عاص دانست!

و اما ابن زبير: برخي مورخان او را در زمره ي «ناصحان» آورده اند، و اگر اين روايت صحيح باشد، بي شك از كساني است كه در نصيحتش «به خيانت متهم است»، زيرا او كسي است كه با دشمني با اهل بيت نبوي پرورده شد، پدرش را به كوره ي جنگ جمل درافكند، با خاله اش عايشه رو در روي عدالت ايستاد، و هنگامي كه بر مكه چيره و حاكم شد، دشمني و باطن خويش را آشكار نمود؛ چه، بر پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم -، بخاطر حسد به خاندان آن حضرت، درود نمي فرستاد.

وقتي هم خاندان ابوطالب از بيعت با او و خستو شدن به امارتش، سرباز زدند، ايشان را در شعب گرد آورد و تهديد مي كرد كه همانجا به آتش مي كشدشان. همچنين در مدينه در حق امام زين العابدين - عليه السلام - بدسگالي مي نمود. [16] .

اين مرد، به هيچ روي، از اين جهت كه از جانب كشندگان پدر و برادر حسين - عليهما و عليه السلام - بر او بيمناك بود، او را به خارج نشدن نصيحت نكرده است، بلكه تنها چنين نصيحتي را به قصد شماتت بر زبان مي آورد!

امام حسين - عليه السلام -، - آنگونه كه روايت مي گويد - در پاسخ به او، آن گذشته ي سياه را از ذهن مي راند، ولي آينده اي گجسته را به او يادآور مي شود.

[248] پس به او فرمود: اگر به فلان و بهمان مكان كشته شوم دوست تر دارم از اينكه به واسطه ي من حرمت آن - يعني: مكه - را بشكنند.

بدين ترتيب، آن حضرت، باعث آمدن ابن زبير را در هتك حرمت خانه ي خدا و حرم بدان هنگام كه در مكه علم طغيان برمي افرازد و بر آن شهر چيره مي شود و از اين راه دست سپاه شام را به هتك حرمت مكه، و بلكه به تيرباران و درهم كوفتن كعبه، مي گشايد، پيش بيني مي فرمايند.

اين در حالي است كه امام حسين - عليه السلام -، براي پاسداشت همين حرمت از مكه بيرون آمده، و اهل بيت - عليهم السلام -، - چنانكه در فقره ي «22»


خوانديم - اينگونه حرمت حرم را پاس مي داشتند.

در مقابل گزارش پيشين، گزارشها و سخنان بسياري در دست است كه تاكيد مي كند ابن زبير از تشجيع كنندگان امام حسين - عليه السلام - به خروج از عراق بوده است. سعيد بن مسيب بدين مطلب تصريح كرده [17] و مسور بن مخرمه ابن زبير را از اين باب سخت متهم داشته است [18] ابن عباس هم در اين مورد با او برخورد كرد و گفت:

[ص 204] اي پسر زبير! آنچه دوست داشتي، رسيد؛ چشمت روشن! اين ابوعبدالله است كه بيرون مي رود و تو را با حجاز وامي نهد!

آنگاه ابن عباس بدين شعر تمثل كرد:



يا لك من قبرة بمعمر

خلا لك الجو فبيضي و اصفري



و نقري ما شئت ان تنقري! [19] .

و اما ابن عمر: مردي متظاهر به پرهيزگاري سياه و بي فروغي كه نه مايه ي تمييز حق است و نه موجب دوري از باطل؛ وانگهي - به پندار خويش - مي كوشد از فتنه بر كنار باشد تا دستش به خون كسان نيالايد!

او كوچك تر از آنست كه حتي اگر بخوبي در مساله اي وارد شد، راه مناسب خروج از آن را بيابد!

ابن عمر همان كسي است كه براساس نظر سست و نامستقيم خويش، از


بيعت با اميرمؤمنان امام علي - عليه السلام - كه مردمان بر پيشوائي اش همداستان بودند، خودداري كرد، ولي براي بيعت با حجاج روانه شد، با اين اعتقاد كه از رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - شنيده كه مي فرمود: «هركس بميرد بي آنكه بيعتي در گردن داشته باشد، به مردن جاهليت مرده است» [20] ؛ حجاج هم پاي خود را براي بيعت به سوي او دراز كرد و درباره ي خودداري از بيعت با علي - عليه السلام - محاجه نمود كه آيا وقتي ابن عمر بيعت وي را ترك نمود بيم آن نداشت كه در يكي از همان شبها جان بسپارد؟!

حجاج ملحد، در اين باب، از ابن عمر زهدورز و عبادت پيشه بصيرتر بود!! اينچنين است كه خواري و خذلان سبب مي گردد برخي مردمان، در حالي كه ادعا مي كنند افقهاي دور را مي بينند، از ديدن آنچه پيش رو دارند نابينا و ناتوان شوند!

باري، پس از اين برخوردها و موضعگيريهاي مسخره، ابن عمر به سوي حسين - عليه السلام - مي آيد تا در زمره ي «ناصحان» وي به عدم خروج به جانب عراق درآيد؛ به زعم او:

[245] اهل عراق مردماني زشتخويند؛ پدرت را كشته اند، برادرت را زخم زده اند، چنين و چنان كرده اند.

هنگامي هم كه - چنانكه مي آيد - امام نپذيرفت، ابن عمر گفت:

[246] تو را به خدا مي سپارم، اي آنكه كشته مي شوي!

از آنچه ابن عمر گفت، هيچ چيز بر امام حسين - عليه السلام - پوشيده نبود؛ زيرا رفتارهاي كوفيان پيش چشم و گوش او صورت بسته و ابن عمر آن روز از ميدان جهاد غائب بود؛ پس امام - عليه السلام - اهل كوفه و رفتارهاي ايشان را بهتر مي شناخت و حاجتي به پيشگوئيهاي ابن عمر نداشت!


ابن عمر كه معتقد بود نبايد در سياست دخالت كرد و بايد از فتنه ها كناره جست، خودبخود به اين دخالت امروزين و تلاشش براي بازداشتن امام حسين - عليه السلام - از بيرون شدن، اقدام نكرده است. گولاني چون او - همواره -، وگرچه از وراي پرده ها، بازيچه ي دست ستم پيشگان مي شوند؛ يعني بازيچه ي دست همان كساني كه ابن عمر با ايشان عشقبازي مي كرد و بديشان تقرب مي جست؛ كساني چون معاويه و يزيد و حجاج!

چنان كه ديديم، پاسخ امام حسين - عليه السلام - به اين نصيحتگران، برحسب شخصيت، خواسته، غرض، موقعيت، باورها، و دوري و نزديكي شان متفاوت بود.

ولي پاسخ قاطع و بنيادين، همانست كه امام - عليه السلام - در جواب امير اموي، عمرو بن سعيد، گفت:

[ص 203] ... كسي كه به سوي خدا فرابخواند و عمل صالح كند و بگويد كه من از مسلمانانم، شقاق نورزيده است. [21] .

وقتي امام حسين - عليه السلام - براي گزارد وظيفه ي دعوة الي الله، روانه مي شد، حركتش بيهوده نبود و هيچكش را نمي رسيد تا او را بر آن كار سرزنش كند؛ زيرا او با اقدام خود، وظيفه اي الهي را مي گزارد كه خداوند بر عهده ي پيامبران و نيز امامان، چه پيش از حسين و چه پس از او، نهاده است.

وقتي امام به تحقق شروط اين وظيفه يقين نمايد و از خلال عهدها و ميثاق ها و مجموعه ي نامه ها و نوشته هائي كه به دستش رسيده است، امكانات خروج براي او فراهم شود، بي گمان خارج مي شود، و بخاطر موانعي كه پيش رو دارد و مي شناسد از حركت نمي ايستد؛ تا چه رسد به موانع احتمالي و مبتني بر فرض و تخمين - مانند مورد خيانت واقع شدن يا هلاك گرديدن - كه «ناصحان» بر امام عرضه مي داشتند؛ و باز تا چه رسد به وقتي كه منظور و مقصود، همانا شهادت و كشته شدن در راه خدا


باشد كه از برترين پيامدهاي محتمل و مورد انتظار و مطلوب براي كسي است كه بدين راه گام مي نهد.

تازه، اين شهادت، مسلم است؛ بدان فرمان داده اند و دستيابي بدان به توفيقي عظيم نياز دارد؛ در اين حالت، شهادت، از اهداف بنياديني است كه امام پيش روي خود مي نهد، نه آنكه مانعي براي حركت به شمار آورد!

و اما اهل عراق و سيرتشان، و اينكه اهل نفاق و شقاق اند و به نيرنگ و خيانت خوگر، چيزي نيست كه مانع برنامه ي امام در اقدام به وظيفه اش گردد؛ تنها زيان متصور در اين باب، متوجه زندگاني و آسايش امام است، و اين، در قبال امر رهبري اسلامي و اداي وظيفه ي امامت، اهميتي ندارد تا امام - عليه السلام - بخاطر آن از وظيفه دست بازكشد. از همين رو، امام علي - عليه السلام -، برغم ناخشنودي از اهل كوفه تا سرحد رنجيدگي و دلزدگي، ايشان را رها نكرد، و شرعا روا نبود كه پايگاه رهبري و وظيفه ي امامت را بخاطر خويهاي آزاردهنده ي كوفيان رها كند.

وظيفه اي هم كه در پي دعوت اهل عراق و اهل كوفه از امام حسين - عليه السلام - براي خروج به سوي ايشان، و به دست گرفتن رهبري، و راه نمودن ايشان به اسلام، برگردن آن حضرت قرار گرفته بود، جز با خروج ادا نمي گرديد و به مجرد احتمال عصياني كه در ظاهر امر هم صورت نبسته، از گردن امام - عليه السلام - برداشته نمي شد.

حال چگونه امام از آن دست بردارد؟ در جائي كه با دعوت ايشان حجت بر او تمام شده و پس از آن پيمان شكني و خيانتي از جانب ايشان به نظر نرسيده، امام چه عذري دارد؟

بناگزير امام بايد راه اداي وظيفه را بسپارد، تا اگر خيانت و پيمان شكني كردند - چنانكه در كربلا رخ داد -، بر ايشان حجت باشد؛ هرچند كه وجود شريفش در اين راه هزينه گردد.

هرگاه از امام - عليه السلام - درباره ي نيت حركتش مي پرسيدند، آشكارا و بي پرده به «نوشته ها و نامه هاي جماعت» اشارت مي فرمود، تا كساني را كه به


خروجش اعتراض مي كردند، از اين آهنگ استوار و شكن ناپذير، و اين وظيفه ي الهي كه بر دوش او قرار گرفته بود، مطلع سازد.

امام - عليه السلام - هم بدينسان اعتراض ابن عمر را خاموش گردانيد؛ چه مكررا به وي فرمود:

[246] «اين نامه ها و بيعت ايشان است» [22] .

هر مسلماني مي داند خداوند از امام پيمان ستانده تا آنگاه كه - با حضور حاضر و وجود ناصر [23] - حجت بر او تمام گردد، با نبود عذر آشكار به امر رهبري قيام كند، و احتمال تنها ماندن و بي پناهي مانع او نشود، و ترس از كشته شدن او را به رها كردن وظيفه يا كوتاهي در آن واندارد.

پس بايد در مسير آنچه خداوند در ظاهر بر او لازم ساخته، از قيام به امر و طلب صلاح و اصلاح در امت، گام بردارد تا اتمام حجت كرده باشد و عذري براي عذرجويان نماند.

پيامبران پيشين اينگونه عمل مي كردند.

و اينك، حسين - عليه السلام - كه پيشواي روزگار خود و سرور مسلمانان در زمانه ي خويش است، مي بيند كه نقشه ي اموي «بازگشت مردم به جاهليت»، در حال اجراست، و اسلام را با همه ي آئينها و اجزايش، تهديد به ويراني و نابودي مي كند؛ پيش روي خود نيز اين انبوه نامه ها، دعوتها، بيعت و اظهار آمادگي مردمان را مي بيند؛ حال، چه عذري در وانهادن ايشان و اجابت نكردن دعوتشان دارد؟!

آيا پاسداري از جان خويشتن، علاقه به عدم خونريزي، و بيم از كشته شدن، چيزهائي است كه مانع اداي وظيفه گردد، و مسير مسؤوليت بزرگ را - كه پاسداشت اسلام و حرمتهاي آن و اتمام حجت بر امت، پس از دعوتهاي پياپي و مددخواهي هاي دمادم است - مسدود كند؟


پس از طي اين مراحل ستيز كه كمترين نتيجه ي قابل محاسبه اش كشته شدن است؛ در جائي كه يزيد تصميم دارد غافلگيرانه امام - عليه السلام - را كه تنها سد بهره يابي خويش از تلاشهاي پدرش در راه «پادشاهي گزاينده»ي اموي مي بيند و بناچار بايد از سر راه بردارد، به قتل برساند؛ آنگاه كه حكومت اموي آرزومند است حسين - عليه السلام -، هرچند يك دم، به درنگ ايستد تا او را هدف قرار دهد و بكشد و چه بهتر اگر قتل حسين در قالب يك ترور باشد تا خونش تباه شود و از كشته شدنش كسي بهره نبرد!؛ آيا - در اين ميانه - پاسداري از جان خويشتن خردپذير است؟!

امام حسين - عليه السلام - آشكارا گفته بود كه ايشان مي خواهند او را بدين ترتيب بكشند، و هرجا او را بيابند، بر نيت خويش پايفشارند. يزيد از مزدورانش خواسته بود كه هرجا حسين را بيابند، حتي اگر دست در پرده هاي كعبه زده باشد، به قتل او بكوشند. اكنون چرا امام - عليه السلام -، در انتخاب بهترين زمان، بهترين مكان، و بهترين نحوه ي كشته شدن، بر آنان پيشدستي نكند؟!

زمان، «روز عاشورا» ست كه در عالم غيب تعيين شده، و در كتابهاي پيامبران پيشين، و پيآيند آن كتابها، در «پاره اي اخبار غيبي» - كه بدانها خواهيم پرداخت -، به ثبت رسيده است.

مكان، يعني «كربلا» نيز، سرزميني است كه نام آن از روزگار پيامبران بر زبانها رفته است.

نحوه اي هم كه براي كشته شدن برگزيد، جانبازي و به پيشباز مرگ رفتن در كارزاري است كه آوازش همواره در گوش تاريخ طنين افكن مي ماند و خواب ستم پيشگان و برسازندگان تاريخنامه ها را ناخوش مي كند.

امام و چنان اقدامي كه او كرد، ياد او و شهادتش را بر صفحات تاريخ پايدار و استوار ساخت، تا خيانتهاي منحرفان، حاشاگري منكران، و دروغ پردازي مزوران، در ان راه نيابد و جاودانه در شمار جاودانان بماند. [24] .

بحث از علم غيبي امام - عليه السلام - به كشته شدنش و مواجه اش با آن، در فقره ي سپسين -: «28» - خواهد آمد.



پاورقي

[1] آنچه به «تير بي‏بهره» ترجمه کرديم، در متن عربي «السهم الاخيب» است. اين تعبير - که در نهج‏البلاغه (خطبه‏ي 29) هم آمده است - مربوط به آئينهاي شناخته برد و باخت نزد عرب است. «سهم اخيب» آن تير برد و باخت است که نصيب ندارد و هرگز نمي‏برد و پوچ است (نگر: مفردات نهج‏البلاغه، قرشي، چ 560 / 1، 1: و نگر: نهج‏البلاغه، ترجمه‏ي علي اصغر فقيهي، چ 1، ص 72.

[2] مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (139 / 7).

[3] «ملل»، نام مکاني است؛ نگر: معجم البلدان ياقوت، ط. داربيروت، 194 / 5.

[4] مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (139 / 7).

[5] مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (139 / 7).

[6] مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (140 / 7).

[7] مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (140 / 7).

[8] آنچه در متن آورديم ترجمه‏ي «تصارني» است که در متن تاريخ دمشق ضبط شده، ولي در مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور «تظارني» آمده است.

[9] مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (141 / 7).

[10] تعبير امام - عليه‏السلام - نظر به آيتي از قرآن کريم دارد: «و من احسن قولا ممن دعا الي الله و عمل صالحا و قال انني من المسلمين» (س 41 ي 33 / يعني: چه کسي نکوگفتارتر است از کسي که به سوي خدا فرابخواند و عمل صالح کند و بگويد: من از مسلمانان [/ گردن نهادگان] ام.

[11] مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (141 /7).

[12] در اصطلاح اصلي‏اش: «عبادله».

[13] مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (142 / 7).

[14] مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (142 / 7).

[15] مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (144 / 7).

[16] کتاب ما، جهاد الامام السجاد عليه‏السلام (ص 283)، را ملاحظه فرمائيد.

[17] چنان که در «ص 201 «از تاريخ دمشق، ترجمة الامام الحسين عليه‏السلام، آمده است.

[18] چنان که در «ص 202» از منبع پيشگفته، و همچنين حديث «331» از همان منبع، آمده است.

[19] حتي ابن‏عباس - چنان که در حديث» 330 «آمده -، وقتي ابن‏زبير به سبب کشته شدن حسين - عليه‏السلام - به او تعزيت گفت و دلداري داد، عمل ابن‏زبير را شماتت و شادماني دشمنانه از مصيبت قلمداد کرد. مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (144 / 7).

[20] مسلم در کتاب موسوم به صحيح‏اش (240 / 12) آن را روايت کرده است. در متن عربي کتاب الحسين عليه‏السلام سماته و سيرته - که ترجمه‏ي آن را مي‏خوانيد -، «من بات...» چاپ شده، ولي ما بنا بر «من مات...» (التاج الجامع للاصول الشيخ منصور علي ناصف، 46 / 3)، ترجمه کرديم.

[21] مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (141 / 7) چنان که پيشتر هم يادآور شديم، تعبير امام - عليه‏السلام - ناظر است به: قرآن کريم، س 41 ي 33.

[22] مختصر تاريخ دمشق ابن‏منظور (135 / 7).

[23] ناظر به عبارتي است از خطبه‏ي شقشقيه: «لو لا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله علي العلماء ان لا يقاروا علي کظة ظالم و لا سغب مظلوم، لا لقيت...» (نهج‏البلاغه، خطبه‏ي 3).

[24] نگر: مقاله‏ي «علم الائمة بالغيب» صص 69 - 58.