بازگشت

كربلا گالري زيبايي ها


با شناخت امام (ع) و درك زيبايي هايش او (حتي در حد درك زيبايي هاي معنايي ،مثل سخاوت ، شجاعت ، عفت ، كرامت و...) در انسان هاي لايق ايجاد كشش مي شود؛همان ميل باطني زيباخواهي بيدار مي شود. دوست دارند حيات خويش را با زيبايي درك شده زيبا كنند. پس دست به ايجاد ارتباط و انضمام با اين پديده زيبا مي زنند. «محبت » و «موالات » و «ارادت » مراتب اوليه اين نسبت با امام (ع) (جلوه زيبايي ها) است . بسياري از كربلاييها با ديدن چنين جلوه هايي شيفته شده ، پي امام (ع) افتاده اند (مثل وهب ،زهير، حر و...) اما هنوز حيات اينها زيبا نشده است ، تا به مرحله تولي برسند و اين در گرو گذر از مرحله «نصرت » و رسيدن به منزل ولايت است . يعني انضمام كامل با گذشتن از«خود» براي ضميمه شدن به معدن خير و حُسن هستي است . در كربلا هر چه بلا بيشترمي شود، انضمام محبين و ارادتمندان به امام بيشتر مي شود. هر چه بيشتر قالب هاي مجازي مي شكند، نسبت با امام قوي تر و زيبايي بيشتر مي شود. خداوند با بلاها آنها رارشد مي دهد.

براي نمونه ؛ بلاي بي آبي و عطش را ببينيد: انسان فكر مي كند مالك سبزه زارخوش منظره اي بودن و خادمين سيمين ساق داشتن با شرابي طهور سركشيدن زيباساز حيات است ! بلاي عطش در كربلا اولاً: اين پندار را پاره مي كند. آب زلال و گوارا موجود است ، اما تو مالك آن نيستي ، سبزه و خرّمي ... در تابستان آتش سوخته است . سوزش آفتاب داغ كربلا مي گويد: تو صاحب سبزگي سبزه زارها نيستي و... پس از اين كه بلا آيينه مجازي را شكست ، با بقا و اوج گرفتن موالات ، محب را به سراي زيبايي ها مي برد.علي اكبر(ع) مي شود. بلاجويي حياتش را واقعاً (نه توهماً) زيبا مي كند.

روز دوّم محرم پدر هنگام ورود به كربلا دست به آسمان بلند كرد و عرض كرد:اللهم اني اعوذ بك من الكرب و البلاء را در صورت بابا مي بيند. او هم قطره آبي براي دلبند خويش ندارد. بلاي عطش چنان مي كند كه با جراحات شديد مي گويد: «يا أبه العطش قد قتلني و ثقل الحديد أجهدني ، فهل الي شربة من ماء سبيل أتقوي بها علي الاعداء» و پدر را به گريه مي اندازد و وعده آب از دست رسول اللّه (ص) به او مي دهد و لحظه هايي بعد صداي او، نيمه جان در ميدان بلند مي شود: «يا ابتاه عليك السلام هذا جدي رسول اللّه يقرئك السلام » پدر جان سلام بر تو باد! اين جدم رسول خداست ،سلام به تو مي رساند.

و كربلا پر از اين معاينات و مكاشفات ِ سبّوحي است .

أسلم بن عمرو، غلام ترك زبان امام (ع) اگر به كربلا راه نمي يافت و بلاجو نمي شد، زيباترين چهره حياتش سر سفره مولا نشستن يا آزاد شدن و دوست خوبان ماندن مي بود، اما مي داني بلاجويي او به كجا كشيد؟

وقتي زير تير و تركش با سر و صورت خونين زمين خورد، نيمه جان است كه امام (ع) او را مي يابد. ولي وي را در آغوش مي كشد و مي گريد. كي أسلم بدون بلاجويي توانست به اين مرتبه برسد؟ لبخند أسلم و گريه امام يك دنيا حرف است .



چون كه ايشان خسرو دين بوده اند

وقت شادي شد چو بگسستند بند



سوي شادروان دولت تاختند

كُنده و زنجير را انداختند



دور ملك است و گه شاهنشهي

گر تو يك ذره از ايشان آگهي



اما، قصه وقتي اوج مي گيرد كه دم جان دادن ، امام (ع) با اين غلام همان كاري را مي كند كه با علي اكبر خويش كرد: «فوضع خده علي خده » صورت به صورت أسلم مي نهد و أسلم بن عمرو مستغرق در زيبايي اين جلوه به حيات محمدي بار مي يابد و يكي از راه يافتگان مقام «حلّت بفنائك » مي گردد.

گمان نكني ، اين زيبا شدن لحظه اي است ! هم آغوشي با حسين (ع) مرتبه اي ازحيات است كه ديگر بازگشت ندارد و علي الابد پايدار مي ماند (متحد جان هاي شيرين خداست )

«سعيد بن عبداللّه حنفي »؛ اگر بلاجويي او را اَمام و جلودار اِمام در بهشت مي كند و اين مقام را شب عاشورا از بين دو انگشت ولي ّ خدا ملاحظه مي نمايد، چرا مست و مسرور نباشد و ظهر عاشورا، خود را سپر بلاي امام خويش براي اقامت نماز نكند؟!



ورهمي بيند چرا نبود دلير

پشت دار و جان سپار و چشم سير



وقتي با سر و صورتش و چشم و پهلوي زخمي زمين افتاد از امام خويش سئوال كرد: «اوفيت يا بن رسول اللّه ؟؛ آيا وفا كردم » و تأييد شنيد: «نعم أنت أمامي في الجنة ؛ بله ! تو جلودار من در بهشتي !».

و باز «نافع بن هلال » جوان خوش سيمايي كه در كربلا عقد و نامزدي او مي گذرد،هنوز به حجله دامادي نرفته است . وقتش كه مي رسد، نامزدش به او مي گويد: «كجامي روي پس از تو چه كسي مرا سرپرستي كند؟» امام هم به كمك نامزد او مي آيد، شايد همين نسبت مجازي را بچسبد و عافيت طلبي پيشه كند، فرمود: «نافع ، جدائي تو براي همسرت ، ناگوار است ، كاش شادي او را بر ميدان رفتن ، برمي گزيدي ». اما او تنها نسبت حقيقي و جاويدان را يافته است و حاضر نيست از زيبا كردن آن با سرخي خون خويش ـ كه محبوب ترين قطره نزد خداست ـ بگذرد، پاسخ مي گويد: اي فرزند رسول خدا! چنانچه امروز را ياري نكنم ، فردا پاسخ رسول خدا را چگونه بگويم ؟»

«جُوْن » غلام سياه و بدبويي كه بدون نسبت تولي ، زيباترين لحظاتش جز زندگي اي مثل من و شما نبود. اما اين نسبت متعالي او را به حياتي زيبا رساند، بلكه صورتي زيبا و بويي خوش هم بدو داد. امام به او فرمود: «تو از جانب من آزادي ، تو درجست و جوي عافيت از پي ما آمدي . اينك خود را به راه ما گرفتار مساز!» جون عرض كرد: اي فرزند رسول خدا! من در آسودگي بر سر خوان شما باشم و در روزگار گرفتاري ازشما دست بردارم ؟! به خدا سوگند! بدبو و كم آبرو و سياهم ، بهشت را بر من ارزاني دار، تابويم خوش و آبرويم شريف و رنگم سپيد شود. نه به خدا قسم ! از شما جدا نمي شوم ، تا اين خون سياهم با خون شما بياميزد».



به دريايي در افتادم كه پايانش نمي بينم

من آزادي نمي خواهم كه با يوسف به زندانم



سپس او -كه رضوان خدا بر او باد- پيكار كرد تا به شهادت رسيد. امام بر بالين او آمد و عرض كرد: «خدايا چهره او را سفيد و بوي او را خوش گردان و با نيكان محشورش فرما و ميان او محمد و آل محمد آشنايي آور». هنگام دفن او را سپيد و نوراني و خوش بو يافتند. از امام زين العابدين (ع) نقل شده كه فرمود: مردم پس از عاشورا در ميدان جنگ حاضر شده و شهدا را دفن مي كردند و جنازه جُوْن را بعد از ده روز، در حالي كه بوي مشك از آن برمي خاست پيدا كردند.

و تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .