بازگشت

خونخواهي حسين


شيون و زاري خيمه هاي اهل بيت را فراگرفته بود و اشك زنان و كودكان، خاك هاي گرم كربلا را ملتهب تر مي كرد. در طرف ديگر كوفيان هلهله و شادي مي كردند و فرياد مي زدند: حسين را كشتيم...! حسين را كشتيم...!!

هرج و مرج عجيبي صحنه ي كربلا را فراگرفته بود. گويي روز قيامت بود كه برپا شده بود و تمام شدني نبود و آسمان را غبار و غم و اندوه فراگرفته بود...

عده اي براي غارت وسايل امام عليه السلام پيش آمده بودند!

اسحاق بن حويه پيراهن امام عليه السلام را برداشت و أخنس بن علقمه عمامه اش را گرفت و أسود بن خالد كفشهاي او را از پاهايش درآورد و أسود بن حنظله شمشيرش را برداشت...

و مردي كه بجدل بن سليم كلبي ناميده مي شد، جلو آمد و انگشتر امام عليه السلام را در دستش ديد. آن خبيث براي غارت انگشتر، انگشت امام عليه السلام را قطع كرد!! و قيس بن اشعث قطيفه ي آن حضرت عليه السلام را گرفت و جعونة بن حويه ي حضرمي لباسش را از تن در آورد و مالك بن نسر كلاهش را برداشت و رجيل بن خيثمه ي جعفي كمانش را گرفت و زره ي كوتاه امام عليه السلام را عمر بن سعد تصاحب كرد...!

سپس همگي براي تصاحب غنائم به خيمه ها هجوم آوردند و زيورآلات را تصاحب كردند و حتي لباس را از سر زنان برداشتند! زنان سعي مي كردند كه از خود دفاع كرده و حجاب خود را حفظ كنند، اما مغلوب مي شدند و سربازان دشمن به زور لباس هايشان را برمي داشتند و در اين ميان مردي گوشواره هاي ام كلثوم عليهاالسلام را كند و گوشهايش را زخمي


كرد! و مرد ديگري مشغول در آوردن خلخال از پاي فاطمه، دختر امام حسين شد و در عين حال گريه مي كرد...!

فاطمه با تعجب پرسيد: تو را چه شده است كه گريه مي كني؟! جواب داد:

چگونه گريه نكنم در حالي كه دختر رسول الله صلي الله عليه و آله را غارت مي كنم؟! فاطمه گفت: پس چرا اين كار را مي كني.

مرد كه حرص و طمع تمام وجودش را فراگرفته بود، گفت: مي ترسم كه ديگري بيايد و آنها را بردارد...!

آنها به غارت خيمه ها ادامه دادند تا اينكه به خيمه ي امام زين العابدين عليه السلام رسيدند. امام عليه السلام بيمار بود و بر فرشي دراز كشيده بود و عمه اش از او پرستاري و محافظت مي كرد.

شمر از راه رسيد و شمشير را كشيد تا او را به قتل برساند، اما زينب عليهاالسلام خودش را بر روي بدن امام زين العابدين عليه السلام انداخت و فرياد زد:

به خدا قسم كه او را نمي كشيد، مگر آنكه اول مرا بكشيد...!

شمر دست از او برداشت و رو به همراهانش كرد و گفت: خيمه ها را آتش بزنيد...!

خيمه ها را به آتش كشيدند و زنان و كودكان را اسير كردند. در همين حال كه آتش در خيمه ها زبانه مي كشيد، عمر بن سعد لشكريان كوفه را مورد خطاب قرار داد و گفت: چه كسي داوطلب مي شود كه جنازه ي حسين عليه السلام را با اسب لگدكوب كند؟! عده اي از اسب سواران داوطلب شدند و ابن سعد ده نفر را از ميان آنها انتخاب كرد.

آنها بر بدن مبارك امام حسين عليه السلام اسب تازاندند تا بدنش قطعه قطعه و له شد و آنگاه آن پيكر پاك و بي سر را در صحراي سوزان كربلا رها كردند...

در اين هنگام ملائكه در آسمانها به ناله و زاري پرداختند و گرد و غبار سياهي همه جا را فراگرفت و طوفان سرخي برپا شد به طوري كه چيزي ديده نمي شد.به دنبال آن آسمان تاريك شد و ماه و ستارگان در روز پديدار شدند و خورشيد ناپديد شد و از آسمان خون باريد.


مردم دچار ترس و وحشت شدند و داخل خيمه ها رفتند و گمان كردند كه عذاب الهي بر آنها نازل شده است.

روز بعد كه غضب الهي شدت يافته و پديده هاي طبيعت دچار دگرگوني شده بود، عمر بن سعد دستور حركت را صادر كرد.

كوفيان حركت كردند و زنان و كودكان اهل بيت را همانند اسيران در جلوي خود به حركت درآورده و راه كوفه را در پيش گرفتند.

آنها پشت سر اسيران حركت مي كردند در حالي كه سرهاي شهدا را بالاي نيزه ها كرده بودند و سر حسين عليه السلام هم در ميان آنها بود و بدنهاي بي سر شهدا را بدون كفن و دفن در صحراي كربلا رها كرده بودند...!!

ملانكه همچنان در آسمان ها ضجه مي زدند و به خداوند متعال عرض مي كردند: اي خدا... اين حسين است، اين برگزيده ي تو و فرزند دختر پيامبر توست...!

پس خداوند متعال سايه ي قائم آل محمد، حضرت مهدي (عج) را هويدا كرد و به ملائكه فرمود:

به وسيله ي مهدي انتقام حسين را مي گيرم...!!