بازگشت

خضاب با خون


امام عليه السلام از سلامت اهل و عيال خود مطمئن شد و براي آخرين وداع به خيمه ها نزديك شد. زنان و كودكان با گريه و زاري دور امام جمع شدند و او آنها را به صبر و شكيبايي دعوت كرده و مي فرمود:

خود را آماده ي مواجه شدن با سختي هاي ناگوار كنيد و بدانيد كه خداوند در همه حال پشتيبان شماست. او نگهدار شما است و به زودي شما را از شر دشمنان نجات مي دهد و عاقبت امور شما را ختم به خير مي كند و دشمنان شما را با انواع بلاها عذاب مي كند و در مقابل اين سختي ها به شما انواع نعمت ها را عنايت مي كند. پس زبان به شكوه باز نكنيد كه اجر و مزد شما را ضايع مي كند.

سپس به آنها دستور داد كه لباس هاي دكمه دار بپوشند تا هنگام غارت دشمن بتوانند حجاب خود را حفظ كنند.

در همين زمان امام حسين عليه السلام سكينه را ديد كه از زنها كناره گرفته و در گوشه اي نشسته و گريه مي كند.

به سوي او رفت و او را با محبت پدرانه در آغوش گرفت و اشك هايش را پاك كرد و در حالي كه گريه مي كرد، فرمود:

اي سكينه، بدان كه بعد از شهادت من گريه ات طولاني مي شود.

اينك قلب مرا با گريه ات نسوزان و تا وقتي كه زنده ام دل مرا آتش مزن.

پس از آنكه به شهادت رسيدم تو از همه سزاوارتر هستي كه نزد من بيايي اي بهترين زنان.


عمر بن سعد كه سرگرم بودن حسين عليه السلام را با اهل و عيالش ديد، فرصت را غنيمت شمرد و به لشكريانش گفت: واي بر شما...! تا وقتي كه سرگرم خداحافظي با اهل و عيالش مي باشد به او حمله كنيد. به خدا قسم كه اگر از اين كار فارغ شود، ميمنه و ميسره ي شما را به هم مي ريزد...!

بدنبال آن كوفيان از هر سو به امام عليه السلام تيراندازي كردند. بعضي از تيرها به طناب هاي خيمه ها اصابت كرد و آنها را پاره كرد. اين باعث شد كه زنان جيغ بكشند و به سرعت وارد خيمه ها شوند.

امام حسين عليه السلام با شمشير كشيده به سوي دشمن رفت و همانند يك شير خشمگين و جسور به آنها حمله ور شد و فرياد مي زد: آيا براي كشتن من به دور هم جمع مي شويد و همديگر را تشويق مي كنيد؟! به خدا قسم كه بعد از من بنده اي از بندگان خدا را نمي كشيد كه خداوند خشم و غضبي بيشتر از اين بر شما بگيرد...!

امام عليه السلام مانند يك جنگجوي دلاور به سواره نظام دشمن حمله مي كرد تا اينكه عده ي زيادي را به هلاكت رساند يا زخمي كرد و به هيچ كس نمي رسيد مگر اينكه او را به قتل مي رساند يا مجروح مي كرد...

او جلوي تيرها را با سپر خود مي گرفت و مي فرمود: اي امت ظالم! بد معامله اي با اهلبيت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله كرديد...! به خدا قسم كه من اميدوارم خداوند توفيق شهادت را به من عنايت فرمايد و سپس آنچنان از شما انتقام بگيرد كه مثل آن را نديده ايد...!

حصين بن مالك فرياد زد:

چگونه مي خواهد از ما انتقام بگيرد اي پسر فاطمه؟

امام عليه السلام كه او را از شر و عذاب دردناك مي ترساند، فرمود: مشكلات و بدبختي را در ميان شما قرار مي دهد و خونتان را به دست خودتان مي ريزد و عذاب را ذره ذره بر شما وار مي كند...!

سپس امام عليه السلام در گوشه اي ايستاد تا كمي استراحت كرده و نفس تازه كند و در حالي كه پس از آن حملات شديد ضعف او را فراگرفته بود، فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله...!


در همين زمان يكي از كوفيان سنگي به سوي او پرتاب كرد كه به پيشاني امام عليه السلام اصابت كرد و خون زيادي از محل زخم جاري شد. امام عليه السلام پيراهن خود را بالا آورد تا خون را از صورت و چشمهايش پاك كند. در همين حال تيري سه شعبه و مسموم به گودي سينه اش اصابت كرد!

امام عليه السلام ايستاد و فرمود: بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله!

سپس سرش را به سوي آسمان گرفت و چنين دعا كرد:

خدايا، تو مي داني كه آنها فردي را به شهادت مي رسانند كه در تمام كره ي زمين نوه ي ديگري از رسول الله صلي الله عليه و آله غير از او وجود ندارد...!

آنگاه دستش را در زير محل اصابت تير قرار داد و وقتي كه از خون پر شد آن را به آسمان پاشيد و فرمود: آنچه بر سرم آمده بر من آسان است؛ زيرا در منظر ديد خدا مي باشد..!

سپس بار ديگر مشتش را از خون پر كرد و به سر و صورت و محاسنش ماليد و فرمود: همينطور مي باشم تا خدا و جدم رسول الله صلي الله عليه و آله را ملاقات كنم در حالي كه با خون خضاب كرده ام و مي گويم: اي رسول الله، فلاني و فلاني مرا به شهادت رسانده اند...!

خونريزي باعث شد كه نتواند روي پاي خود بايستد، براي همين بر روي زانوهايش بر زمين نشست.

در اين زمان مالك بن نسر كندي پيش آمد و به او فحش داده و با شمشير ضربه اي بر سر آن حضرت عليه السلام زد. شب كلاه امام كه زير عمامه آن را پوشيده بود، غرق در خون شد.

امام عليه السلام او را نفرين كرد و فرمود: ان شاء الله كه ديگر با اين دستت نتواني چيزي بخوري و بياشامي و خداوند تو را با ظالمان محشور فرمايد.

سپس شب كلاه را از سر خود گرفت و عمامه اش را روي سرش گذاشت.

تشنگي به شدت امام عليه السلام را آزار مي داد.از كوفيان درخواست مقداري آب كرد؛ اما آنها از پذيرش درخواست وي خودداري كردند و يكي از آنها گفت:


آب نمي آشامي تا از آب گرم و گداخته جهنم بياشامي...!

امام عليه السلام جواب داد: من وارد جهنم مي شوم؟! هرگز! به درستي كه من بر جدم رسول الله صلي الله عليه و آله وارد مي شوم و در كنار او در بهشت برين و در جوار رحمت الهي ساكن مي شوم و از بلاهايي كه بر سرم آورديد به پيشگاه او شكايت مي كنم...!

يكي ديگر از كوفيان گفت:

اي حسين، آيا فرات را نمي بيني كه مثل دريا موج مي زند؟ به خدا قسم كه قطره اي از آب آن را نمي نوشي تا با لب تشنه بميري....! امام عليه السلام او را نفرين كرد و فرمود: پروردگارا، او را تشنه بميران...!

اين مرد به مرض عطش مبتلا شد و دائما مي گفت: مرا سيراب كنيد... مرا سيراب كنيد... به او آن قدر آب مي دادند كه آن را بالا مي آورد؛ ولي باز هم مي گفت: به من آب بدهيد كه تشنگي مرا كشت...!

و همينطور بود تا خدا او را از تشنگي هلاك كرد!

كوفيان امام عليه السلام را كه بر زانوانش بر زمين افتاده بود، محاصره كردند. گويي هيچ عطوفت و مهرباني در دلشان وجود نداشت.

ديگر قوتي براي امام عليه السلام باقي نمانده بود تا از زمين بلند شود. عبدالله بن حسن كه نوجواني يازده ساله بود از خميه ها خارج شد. او ديد كه دشمنان عمويش را حلقه كرده اند و قصد جانش را دارند. به سرعت به سوي امام عليه السلام دويد. زينب تلاش كرد كه او را بگيرد و به خيمه ها بازگرداند؛ اما عبدالله از دست او در رفت و فرياد زد:

به خدا قسم كه از عمويم جدا نمي شوم...!! در اين هنگام بحر بن كعب جلو رفت و شمشير را بالا آورد تا ضربه اي به سر آن حضرت عليه السلام بزند. عبدالله جلو پريد و فرياد زد: اي پسر زن خبيث! آيا عموي مرا مي زني؟! و دستش را جلوي ضربه ي شمشير گرفت. شمشير به بازوي عبدالله اصابت كرد و دستش را قطع كرد.

در حالي كه دست عبدالله به پوستي بند بود، از درد فرياد مي كشيد و مي گفت: اي عمو، دست مرا قطع كردند...! و خودش را در دامن امام عليه السلام انداخت.


امام عليه السلام او را در بغل گرفت و فرمود: پسر برادرم، صبر پيشه كن و اميد خير از خداوند داشته باش. همانا خداوند تو را به پدران صالح و نيكوكارت محلق خواهد كرد.

آنگاه دست به سوي آسمان بلند كرد و فرمود: پروردگارا! اگر تا اين لحظه به آنها مهلت داده اي، پس از اين آنها را فرقه فرقه كن و بين آنها جدايي و تفرقه بينداز...!

در همين حال حرملة بن كاهل، اين نوجوان را نشانه رفت و گلويش را از گوش تا گوش از هم دريد در حالي كه سرش در دامن عمويش بود...!

سپس شمر بن ذي الجوشن به همراه عده اي نزديك آمدند تا به كنار حسين عليه السلام رسيدند كه لحظات آخر زندگاني اش را مي گذرانيد. زرعة بن شريك ضربه اي به شانه چپ او زد و ضربه ي ديگري به پشت گردن او وارد كرد. سنان بن أنس با نيزه ضربه اي بر ترقوه ي او زد و سپس آن را در گودي سينه اش فروكرد. آنگاه تيري در گودي زير گلويش زد. صالح بن وهب هم نيزه اش را در پهلوي امام عليه السلام فرو كرد... سپس او را رها كردند و از بدنش فاصله گرفتند.

امام عليه السلام لحظات آخر زندگي را پشت سر مي گذاشت و با مرگ دست و پنجه نرم مي كرد. در اين لحظه هاي آخر چشم به آسمان دوخت و اينگونه با پروردگار خود مناجات كرد:

«بار الها! اي بلند مرتبه و اي بزرگ جبروت و اي سخت مكركننده و انتقام گيرنده! اي بي نياز از خلايق و اي گسترده كبريا! اي بر همه چيز توانا و اي صاحب رحمت و اي وفادار به پيمان! اي ارزاني دارنده ي نعمت ها و اي فرود آورنده ي بلاها! اي آنكه وقتي تو را بخوانند بسيار نزديك هستي و بر آنچه آفريده اي مسلط هستي! اي آنكه توبه ي توبه كنندگان را مي پذيري و بر هر چيز توانايي و به هر چه اراده كني مي رسي! اي آنكه اگر شكرگزاري ات كنند، بسيار سپاس گويي و اگر به يادت باشند، بسيار ياد كني!

نيازمندانه تو را مي خوانم و فقيرانه به تو مشتاق هستم و در ترس و هراس به تو پناهنده ام و با غم و اندوه به درگاه تو گريانم و با ناتواني ام از تو كمك مي جويم و تنها بر تو توكل مي كنم.


ميان ما و اي قوم داوري كن كه ما را فريفتند و يكه و تنها گذاشتند و به شهادت رساندند.

به درستي كه ما خاندان پيامبر و فرزندان حبيب تو محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله هستم كه او را به رسالت برگزيدي و امين وحي خود نمودي، پس در كار ما گشايش و رهايي قرار بده، اي مهربانترين مهربانان!

پروردگارا! بر تقديرات تو صبر پيشه مي كنيم كه هيچ معبودي غير از تو نيست. اي فريادرس دادخواهان، هيچ صاحب اختيار و معبودي جز تو ندارم. بر داوري ات صبر مي كنم اي فريادرس بي پناهان و اي جاودان بي پايان و اي زنده كننده ي مردگان و اي نگهدارنده ي جان ها با آنچه كسب كرده اند! ميان ما و اين قوم داوري كن كه تو بهترين حاكمان هستي!.

در اين حال اسب امام عليه السلام، ذوالجناح پيش آمد و دور پيكر غرقه به خون او مي چرخيد و يالهاي جلو پيشاني اش را با خون امام عليه السلام رنگين مي كرد... ابن سعد فرياد زد: اين اسب را بگيريد كه از بهترين اسب هاي رسول الله صلي الله عليه و آله بوده است...!

عده اي اسب را حلقه كردند تا او را بگيرند، اما اسب سرسختي نشان داده و لگد پراني مي كرد و عده اي را زخمي كرد.

ابن سعد فرياد زد: او را رها كنيد تا ببينيم چه مي كند...

وقتي كه اسب احساس امنيت كرد به سوي پيكر غرقه به خون حسين عليه السلام بازگشت و بار ديگر موهاي پيشاني اش را با خون پاك حسين عليه السلام رنگين كرد. آنگاه بدن امام عليه السلام را بو كشيد و شيهه ي بلندي كشيد تا مظلوميت اهلبيت را اعلام كند.

سپس بدن امام عليه السلام را رها كرده در حالي كه پشت سر هم شيهه مي كشيد به سوي خيمه ها دويد.

وقتي زنان اهلبيت صداي شيهه ذوالجناح را شنيدند از خيمه ها بيرون دويدند و وقتي كه ديدند اسب بدون سواره و با زين واژگون به پيش مي آيد، گريبان خود را چاك زدند و


صورت ها را خراشيدند و موهاي خود را پريشان كردند و شيون و زاري به راه انداختند و به سوي قتلگاه دويدند.

زينب هم از خيمه اش خارج شد در حالي كه جيغ مي كشيد، «وا محمداه، وا علياه، وا جعفراه، وا حمزتاه، وا سيداه، وا اهل بيتاه... اين حسين عليه السلام است كه خاك و خون غلطيده و در زمين كربلا بر زمين افتاده... اي كاش آسمان پاره پاره مي شد، اي كاش كوهها تكه تكه مي شد، امروز همانند روزي است كه جد من از دنيا رفت، امروز همانند روزي است كه مادرم از دنيا رفت...!»

سپس به سوي قتلگاه دويد در حالي كه از شدت مصيبت و غم و اندوه گاهي بر زمين مي نشست و دوباره برمي خاست. تا اينكه به پيكر غرقه به خون برادر رسيد و خودش را به روي بدن وي انداخت و شروع به نجوا و درد دل و زار زدن كرد.امام عليه السلام هنوز جان در بدن داشت؛ ولي نمي توانست جواب زينب را بدهد. آنگاه زينب سر برداشت و نگاهي به اطراف انداخت و عمر بن سعد را ديد كه همراه عده اي به پيكر حسين عليه السلام نزديك شده است. او را مورد خطاب قرار داد و جيغ كشيد و گفت: آيا حسين عليه السلام كشته مي شود و تو ايستاده اي و نگاه مي كني؟! عمر بن سعد صورتش را برگرداند و از آنجا دور شد.

زينب عليهاالسلام فرياد كشيد:

آيا در ميان شما مسلماني نيست؟! اي واي بر شما! آيا در ميان شما جوانمردي نيست؟! كسي جوابش را نداد...

زينب كنار برادرش نشست. شانه ها و سرش را در بغل گرفت و او را كمي بالا آورد. در حالي كه به شدت شيون و زاري مي كرد و از برادرش مي خواست كه چشم بگشايد و با خواهرش سخن بگويد.

امام عليه السلام به سختي چشمهايش را باز كرد و با صداي ضعيفي فرمود: خواهرم! قلبم را شكستي و با گريه و زاري ات بر دردهايم افزودي، تو را به خدا قسم مي دهم كه ساكت باشي و صبر پيشه كني! زينب عليه السلام با گريه گفت: واويلاه، واويلاه... اي اباعبدالله، چگونه ساكت باشم در حالي كه تو با مرگ دست و پنجه نرم مي كني؟! اي كاش مي مردم و اين وضع را نمي ديدم...


حسين عليه السلام ديد كه زينب عليهاالسلام از او دست برنمي دارد و ساكت نمي شود. براي همين به او امر كرد كه به خيمه بازگردد تا شاهد فجايع بيشتري نباشد كه سوز و گدازش را بيشتر كند و از اطفال و زنان مراقبت كند. زينب عليهاالسلام قول داد كه به خواسته برادرش عمل كند و با يك دنيا حسرت با برادر مهربان و عزيزتر از جانش وداع كرد و به خيمه ها برگشت.

عمر بن سعد برگشت و به حسين عليه السلام و كساني كه اطراف او حلقه زده بودند نزديك شد و گفت: چرا منتظر هستيد؟! يكي پياده شود و او را راحت كند...!!

خولي بن يزيد جلو رفت تا سرش را از بدن جدا كند؛ اما بدنش به لرزه افتاد و رعشه او را فراگرفت. براي همين شمشير را انداخت و به عقب برگشت...!

شمر بر سرش فرياد كشيد و گفت:

خدا تو را چلاق كند...! چرا اين گونه مي لرزي؟!

سپس خودش از اسب پياده شد و جلو رفت و بر سينه ي حسين عليه السلام نشست و محاسن مباركش را به مشت گرفت با شمشير ضرباتي بر گردنش زد تا سر مباركش را از تن جدا كرد...!

به اين ترتيب فجيع ترين جنايت تاريخ را كامل كرد و روح مقدس امام حسين عليه السلام به ملكوت اعلي پيوست...!!