بازگشت

سرباز كوچك


حال نوبت امام حسين عليه السلام فرارسيده بود كه به ميدان برود...!

او با اهل بيتش خداحافظي كرد و به آنها توصيه نمود كه خويشتنداري كنند و صبر داشته باشند.

سپس از اهلبيت درخواست كرد كه پيراهن كهنه اي را به وي بدهند تا زير لباس هايش بپوشد تا او را برهنه نكنند؛ زيرا مي دانست كه به زودي او را به شهادت رسانده و لباسهايش را به غنيمت مي بردند!

لباس كوتاه و تنگي را آوردند كه امام عليه السلام آن را پس فرستاد و فرمود: اين لباس كسي است كه ذلت و پستي بر او ثبت شده باشد. و فرمود كه لباس هاي گذشته اش را بياورند.

پيراهن ديگري را آوردند كه امام عليه السلام چند جاي لباس را پاره كرد و زير لباس هايش پوشيد. سپس درخواست كرد كه شلوارهاي محكمي برايش بياورند و آنها را هم پاره كرد و پوشيد تا كسي رغبت نكند كه آنها را به عنوان غنيمت بردارد.

سپس زره ي سياه رنگي را به تن كرد و عمامه اش را بر سر نهاد و برد يماني رسول الله صلي الله عليه و آله را پوشيد و شمشير رسول الله صلي الله عليه و آله را به كمر بست.

آنگاه فرمود: فرزند شيرخواره ام را بياوريد تا با او خداحافظي كنم...!

خواهرش زينب عليهاالسلام عبدالله شيرخواره را آورد. امام عليه السلام او را در بغل گرفت و صورتش را غرق بوسه كرد و فرمود:

لعن و نفرين بر اين قوم به هنگامه ي روز قيامت كه جد تو محمد مصطفي صلي الله عليه و آله با آنها مخاصمه كند...!


طفل شيرخوار از شدت تشنگي بي تابي مي كرد؛ زيرا شير مادرش خشك شده بود، مادري كه در گرماي شديد كربلا قطره اي آب نياشاميده بود...

امام عليه السلام قنداقه را در بغل گرفت و سوار اسب شد و در مقابل كوفيان آمد و فرياد زد: قطره اي آب به اين طفل بنوشانيد، او طفلي شيرخواره است و تقصيري ندارد...!

در ميان لشكريان عمر بن سعد اختلاف افتاد. عده اي مي گفتند كه او را سيراب كنيد؛ زيرا طفلي شيرخواره است و تقصيري ندارد و عده اي مي گفتند كه به او آب ندهيد تا بميرد و از اين خاندان هيچ يك باقي نمانند..!!

عمر بن سعد با ديدن اين اختلاف به حرملة بن كاهل اشاره كرد و گفت: اختلاف را از ميان بردار!

حرمله كه تيرانداز ماهري بود، تيري به سوي طفل پرتاب كرد... تير به گلوي طفل اصابت كرد و آن را از هم دريد...! امام عليه السلام با ديدن اين وضع، عبدالله شيرخواره را به سينه اش چسبانيد و خون گلوي او را مشت كرد و به آسمان پاشيد و فرمود: «تحمل اين درد و مصيبت ها بر ما سهل است؛ زيرا خداوند ناظر و شاهد بر ماست...! بار الها! اين طفل براي تو كم بهاتر از بچه ي ناقه صالح نيست! پروردگارا! اگر پيروزي را نصيب ما نكرده اي، چيزي بهتر از آن را نصيب ما بگردان و از ظالمان ما انتقام بگير و اين مشكلاتي كه در دنيا بر سر ما آمده است را ذخيره ي آخرت ما قرار بده. خدايا! شاهد باش كه شبيه ترين مردم به پيامبرت حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله را به شهادت رساندند...!

در اين حال حسين عليه السلام شنيد كه هاتفي مي گويد:

او را رها كن اي حسين عليه السلام، به درستي كه در بهشت كسي به او شير مي دهد...!

امام عليه السلام از اسب پياده شد و با غلاف شمشير حفره اي ايجاد كرد و بدن غرقه به خون او را دفن كرد.

سپس دهانه ي اسب را كشيد و به سوي دشمن رفت.

او كه شمشيرش را كشيده و آماده ي جنگ بود، كوفيان را به مبارزه فراخواند.

همه از او مي ترسيدند و كسي براي مبارزه خارج نمي شد.


او همچنان آنها را دعوت به مبارزه مي كرد تا عده اي به ميدان آمدند و همگي به هلاكت رسيدند.

تعداد كشته ها زياد شد و دشمنان از ترس بر خود مي لرزيدند و ديگر كسي جرأت نمي كرد براي مبارزه خارج شود. امام عليه السلام دوباره آنها را به مبارزه فراخواند.

اما آنان از پاسخ گويي خودداري كرده و همگي ساكت بودند...!

امام عليه السلام با مشاهده ي اين وضع شمشيرش را بالاي سرش چرخاند و به ميمنه حمله كرد و فرمود:

مرگ از مبتلا شدن به ننگ و عار از دخول به آتش جهنم بهتر است...!

در اين حمله تعداد زيادي از آنها را به هلاكت رساند و همه ي افراد به دنبال نجات جان خود بودند و از جلوي امام عليه السلام مي گريختند.

سپس امام عليه السلام ميمنه را رها كرد و به ميسره حمله ور شد و اين رجز را مي خواند:

همانا من حسين بن علي هستم كه از خانواده ي پدرم حمايت مي كنم. و از دين پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله پيروي مي نمايم.

وقتي كه عمر بن سعد مشاهده كرد حسين عليه السلام با صلابت و شجاعت مي جنگد. و با وجودي كه تمام خويشان و فرزندان خويش را از دست داده خود را نباخته است و همانند يك جنگجوي جان بر كف مي رزمد و لشگريان كوفه از مقابلش مي گريزند، فرياد زد:

خاك بر سر شما اين پسر علي بن ابيطالب است...! اين پسر به خاك و خون كشاننده ي قهرمانان عرب است...! از هر طرف به او حمله كنيد تا بتوانيد او را از پاي در آوريد...!!

امام عليه السلام از هر سوي در معرض باران تيرها قرار گرفت و سواره نظام پشت سر پياده نظام قرار گرفتند و تيراندازان آنقد به امام عليه السلام تير زدند كه بدنش همانند جوجه تيغي شده بود!

سپس شمر به همراه عده اي از سربازانش پيش آمد و در جاي نامناسبي مستقر شد كه از مروت و مردانگي جنگجويان دور بود! او در جايي ايستاد كه حايل بين حسين عليه السلام و


خيمه گاهش بود و به اين وسيله رابطه ي او را با زنان و خانواده اش قطع كرد...!

امام عليه السلام فرياد كشيد و آنها را دعوت به جوانمردي كرد و فرمود: اي پيروان آل ابي سفيان، اگر دين نداريد و از روز قيامت نمي ترسيد، پس در دنياي خودتان جوانمرد باشيد و اگر خود را از عرب ها مي دانيد، به آداب و رسوم آنها پاي بند باشيد...!

شمر كه از دهانش پستي و شرارت مي باريد گفت: چه مي گويي اي پسر فاطمه؟!

امام حسين عليه السلام فرمود: شما با من سر جنگ داريد و زنان هيچ تقصيري ندارند و تا زمان كه زنده هستم، از تعرض به حرم و اهلبيت من خودداري كنيد. شمر با همان پستي هميشگي اش جواب داد: اي پسر فاطمه...! اين سخن تو پذيرفته است.

سپس با صداي بلند به كوفيان اعلام كرد: از نزديك شدن به حريم اين مرد خودداري كنيد و فعلا فقط به او حمله كنيد. به جانم سوگند كه او جنگجوي جوانمردي است...!

آنها به حسين عليه السلام حمله كردند در حالي كه شمر آنها را به جنگ تحريض و تشويق مي كرد و به آنها وعده و وعيد مي داد.

امام حسين عليه السلام با شجاعت بي نظيري به آنها حمله مي كرد و از چپ و راست شمشيرش را بر سر آنها فرود مي آورد و آنها را تار و مار مي كرد و سوار بر ذوالجناح تا قلب سپاه دشمن نفوذ مي كرد و با ضربات سهمگين سرها را به هوا مي فرستاد و از كشته ها پشته مي ساخت.

در اثر شدت درگيري، تشنگي حسين عليه السلام شديدتر شد، براي همين از ناحيه ي فرات حملات خويش را ادامه داد.

عمر بن حجاج به همراه چهار هزار نفر جلوي او را گرفتند؛ اما صفوف آنها را از هم شكافت و به آب وارد شد و اسب را نگاه داشت تا آب بياشامد.

در همين حال يكي از پيروان آل ابي سفيان فرياد زد: آيا تو آب مي نوشي در حالي كه ناموس تو مورد هتك حرمت قرار گرفته است؟!

امام عليه السلام به سرعت افسار اسب را كشيد و بدون آنكه آبي بياشامد به سوي حرم بازگشت!!