بازگشت

علمدار


عباس عليه السلام بسيار دل تنگ شده بود. او همانند شير بر اسبش پريد و افسار آن را كشيد. آنچنان قامت رشيدي داشت كه پاهايش از دو طرف اسب بر زمين مي رسيد.

او علمدار لشكر امام حسين عليه السلام بود و در سال شصت و يك هجري، سي و چهار سال داشت. او بسيار خوش سيما و خوش اندام بود و براي همين به قمر بني هاشم ملقب شده بود.

او آخرين نفري بود كه در كنار امام عليه السلام باقي مانده بود و حال نوبتش فرارسيده بود كه به ميدان برود؛ براي همين پيش امام عليه السلام آمد و پرسيد:

يابن رسول الله.. آيا اجازه ي ميدان مي دهيد؟

امام عليه السلام چنان گريست كه محاسنش اشك آلود شد و فرمود: برادرم! تو علمدار من هستي...!

عباس عليه السلام جواب داد:

دلم تنگ شده و از زنده ماندن خود احساس شرم مي كنم و مي خواهم كه اين منافقين را از اطراف خيمه ها دور كنم.

امام حسين عليه السلام كه صداي گريه ي كودكان را از خيمه ها مي شنيد، فرمود: پس براي اين اطفال تشنه لب مقداري آب بياور...!

عباس عليه السلام از اسب پياده شد و به سپاه عمر بن سعد نزديك شد. جلوي آنها ايستاد و فرياد زد:

اي عمر بن سعد، اين حسين، فرزند دختر رسول الله است كه ياران و اهلبيتش را به


شهادت رسانديد. اين ها اطفال و فرزندان هستند كه تشنگي جگرهاي آنها را آتش زده است. مردانگي كنيد و مقداري آب به آنها بدهيد...!

شمر در جواب او گفت: اي پسر ابوتراب. اگر تمام روي زمين را آب فراگرفته و در اختيار ما بود، قطره اي از آن را به شما نمي داديم تا با يزيد بيعت كنيد. عباس عليه السلام برگشت تا برادرش را از جريان مطلع كند؛ اما صداي ألعطش اطفال تشنه لب او را به شدت آزار مي داد. او نتوانست اين وضع را تحمل كند و اختيارش را از دست داد...!

به سرعت بر اسبش پريد و شمشير را از غلاف كشيد و مشكي را برداشت و به سوي فرات حركت كرد...

حدود چهار هزار نفر او را محاصره كرده و از هر طرف به او تيراندازي مي كردند؛ اما او توجهي به آنها نكرد و همچنان به پيش تاخت در حالي كه پرچم سپاه امام حسين عليه السلام بر بالاي سرش خودنمايي مي كرد و در همين حال رجز مي خواند:

من همان كسي هستم كه به هنگام جنگ و پيكار شناخته مي شوم

كه فرزند علي، آن حيدر كرار هستم.

كوفيان نتوانستند در مقابلش ايستادگي كنند. او آنها را از مسير خود دور كرد و وارد شريعه ي فرات شد.

تشنگي جگرش را آتش زده بود، مشتي آب برداشت تا بياشامد و براي جنگ قوت بگيرد؛ اما به ياد لب هاي تشنه ي برادرش حسين عليه السلام و اطفال و زنان افتاد و آب را ريخت و به خودش گفت:

اي عباس! پس از حسين بر من ارزشي نخواهي داشت

و سزاوار نيست كه بعد از او زنده بماني.

اين حسين است كه جام مرگ را مي نوشد

و تو مي خواهي كه آب گوارا بياشامي


به خدا قسم كه دين من چنين اجازه اي نمي دهد

و روش جوانمردان صادق و معتقد چنين نبوده است.

او مشك را پر از آب كرد و بر شانه ي راستش انداخت و به سوي خيمه گاه حركت كرد؛ اما دشمنان جلوي راهش را گرفتند و او را از هر طرف محاصره كردند.

او دلاورانه جنگيد و هشتاد نفر را به هلاكت رساند و اين رجز را مي خواند:

از مرگ نمي ترسم، زيرا كه مرگ راهي به سوي كمال است

و در رويارويي با شما با شمشيرم شما را در تنگنا قرار مي دهم.

همانا من عباس هستم كه سقاي لشكر امام حسين عليه السلام مي باشم

و در ميدان رزم از هيچ شري نمي ترسم

و جانم را فداي نوه ي پاك پيامبر صلي الله عليه و آله مي كنم.

او آنها را متفرق كرده و همچنان صفوف را از هم مي شكافت و پيش مي رفت تا اينكه زيد بن ورقاء جهني در پشت درخت خرمايي كمين كرد و همين كه عباس به نزديك آن درخت رسيد، ناگهان ضربه اي بر دست راست او وارد كرد و آن را قطع كرد.

عباس عليه السلام به سرعت مشك را بر شانه ي چپ انداخت و اين رجز را مي خواند:

به خدا قسم كه اگر دست راست مرا قطع كنيد

همچنان و تا ابد از دين خود حمايت مي كنم

و از امام صادق و صاحب يقين

و از نوه ي پيامبر پاك و امين دفاع خواهم كرد.

حكيم بن طفيل كه پشت نخل ديگري كمين كرده بود، به سرعت بيرون آمد و ضربه اي به دست چپ او زد، و آن را قطع كرد. عباس به سرعت مشك را بر سينه اش چسبانيد تا نيفتد و فرياد زد: اي عباس از كفار نترس و به رحمت خداوند جبار اميد داشته باش و به تو بشارت مي دهم كه با پيامبر اكرم خواهي بود.

آنها دست چپ مرا؛ ظالمانه قطع كردند

پس اي خداي من، حرارت آتش جهنم را به آنها بچشان.


تعداد زيادي از كوفيان او را حلقه كرد و از هر طرف او را تيرباران كردند تا اينكه تيري به مشك اصابت كرد و آب آن ريخت... و تيري هم به قلب عباس و تير ديگري به چشمانش اصابت كرد...

در همين حال مردي كه عمودي آهنين در دست داشت، پيش آمد و ضربه ي محكمي بر سر عباس عليه السلام زد و فرق او را شكافت.. حضرت ابوالفضل عليه السلام از اسب بر زمين افتاد و فرياد زد: خداحافظ اي ابا عبدالله... اي برادر مرا درياب...

لحظه اي نگذشت كه امام حسين عليه السلام خود را به كنار عباس رساند... عباس را ديد كه دست هايش قطع شده و تمام بدنش مجروح گشته است و مشك او در حالي كه سوارخ شده و آبش ريخته در گوشه اي افتاده است.

امام عليه السلام خم شد و تير را از سينه اش بيرون كشيد و خون ها را از سر و محاسنش پاك كرد،آنگاه دست بر كمر گذاشت و فرمود: الان پشتم ]از داغ عباس[ شكست و راه چاره به رويم بسته شد و دشمنانم نسبت به من جرأت پيدا كرده و دلير شدند.

بدين ترتيب روح پاك عباس در مقابل ديدگان حسين عليه السلام به آسمان پرواز كرد و ماه بني هاشم در روز عاشورا غروب كرد...!

امام عليه السلام جنازه ي عباس را در همان جا رها كرد و پس از لحظه اي همانند يك جنگاور دلاور به كوفيان حمله ور شد كه هيچ كس نمي توانست در مقابل او ايستادگي كند...

او از راست و چپ شمشير را بر سر كوفيان فرود مي آورد و آنها همانند روباه از مقابلش مي گريختند. از كشته ها پشته مي ساخت و فرياد مي زد: به كجا فرار مي كنيد در حالي كه برادرم را شهيد كردي؟! به كجا فرار مي كنيد در حالي كه پشت و پناه و علمدار مرا شهيد كرديد؟!

امام عليه السلام به حملات خود ادامه داد تا اينكه صفوف دشمن را به هم ريخت و آنها را متفرق كرد.

سپس با اندوه فراوان به سوي خيمه ها بازگشت در حالي كه دائما اشكهايش را پاك مي كرد.


سكينه به استقبال پدرش در بيرون خيمه آمد و با غم و اندوه پرسيد: عمويم كجاست؟!

حسين عليه السلام گريه كرد و فرمود: وا عباساه... وا عباساه...!

زينب عليه السلام صداي او را شنيد و نزديك بود كه قلبش از اندوه پاره پاره شود. به سرعت از خيمه بيرون آمد و فرياد كشيد: وا عباساه...! اي واي برادرم...! اي واي كه ما را عزادار كردي...! پس از آن، همه ي زنان از خيمه ها خارج شدند و به شيون و زاري پرداختند!

در همين زمان كودكي از يكي از خيمه هاي امام حسين عليه السلام خارج شد در حالي كه گوشواره هايش تكان مي خورد و زير نور خورشيد مي درخشيد. او چوبي در دست داشت و حيران و هراسناك به اين طرف و آن طرف نگاه مي كرد. مادرش دويد تا او را به خيمه بازگرداند؛ اما در همين حال يكي از لشكريان ابن سعد به سرعت با اسب خود پيش آمد و با شمشير او را دو نيمه كرد...!

مادرش مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مي كرد و از شدت غم و اندوه زبانش بند آمده بود و نزديك بود كه قالب تهي كند!

امام حسين عليه السلام نگاهي به اطراف خود انداخت و خود را تنها و بي يار و ياور ديد. آنگاه متوجه خاندان و ياران خود شد كه در خاك و خون غلطيده و سرزمين كربلا را با خون خويش رنگين كرده بودند. او عده اي از آنها را يكي پس از ديگري با اسم صدا زد و چون جوابي نشنيد، فرمود: اي پهلوانان با صفا، اي دلاوران ميدان جنگ! چرا جواب مرا نمي دهيد؟! چرا وقتي شما را صدا مي زنم اجابت نمي كنيد؟!

سپس با صداي بسيار بلندي كه آسمان و زمين را به لرزه در آورده بود، فرياد زد: آيا فريادرسي نيست كه به فرياد ما برسد؟ آيا پناه دهنده اي نيست كه به ما پناه دهد؟ آيا فداكاري نيست كه خود را فداي ما كند...؟!

فرزندش امام سجاد عليه السلام وقتي كه صداي استغاثه ي پدرش را شنيد از جايش بلند شد و در حالي كه بر عصا تكيه زده بود از خيمه خارج شد و با وجودي كه با بيماري دست و پنجه نرم مي كرد، شمشيري را به دنبال خود مي كشيد.


امام حسين عليه السلام فرزندش را ديد كه با اين وضع از خيمه خارج شده است، براي همين فورا به خواهرش زينب فرمود: خواهرم او را برگردان تا زمين از نسل آل محمد خالي نماند. زينب در حالي كه غرق شيون و زاري بود، دست امام سجاد عليه السلام را گرفت و او را به رختخوابش برگرداند.