بازگشت

فرزندان عقيل و عبدالله


پس از آن عبدالله بن مسلم بن عقيل به ميدان رفت، در حالي كه اين رجز را مي خواند:

امروز با مسلم ملاقات مي كنم كه پدرم است.

و با جواناني ديدار مي كنم كه بر دين محمد صلي الله عليه و آله بودند.

آنها كساني هستند كه به دروغگويي شناخته نشده اند

و افرادي هستند كه داراي نسب عالي مي باشند.

و همين بس كه از بني هاشم هستند

او عده ي زيادي را طي سه حمله به هلاكت رساند.

در همين حال كه وي مشغول هجوم به صفوف دشمن بود، عمرو بن صبيح صيداوي كه تيرانداز ماهري بود، تيري را به كمان نهاد و به سوي عبدالله پرتاب كرد. او دستش را بر پيشاني اش گذاشت تا جلوي ضربه ي تير را بگيرد، اما تير آنقدر قوي بود كه دستش را بر پيشاني اش دوخت. او ديگر نتوانست كه دست خود را از پيشاني اش جدا كند و در همين حال صيداوي تير ديگري به سوي او نشانه رفت.

عبدالله كه لحظات آخر زندگاني اش را مي گذراند، گفت:

پروردگارا! آنها ما را فريب دادند و ما را خوار و ذليل كردند، پس آنان را به هلاكت برسان، چنانكه ما را شهيد كردند.

پس از آن مرد ديگري به او حمله كرد و با نيزه ضربه اي به قلبش زد و او را به شهادت رساند...

آنگاه صيداوي نزديك شد و يكي از تيرها را از شكمش بيرون كشيد و سعي كرد كه


تير ديگر را هم از پيشاني اش بيرون بكشد، اما پيكان تير در پيشاني باقي ماند و فقط چوبك آن جدا شد...!

پس از آن محمد بن ابي سعيد بن عقيل، به ميدان رفت و مبارزه كرد تا لقيط بن ياسر او را مورد هدف تير خود قرار داد و به شهادت رساند. سپس جعفر بن عقيل به ميدان رفت و اين رجز را مي خواند:

من يك جوان ابطحي طالبي از خاندان هاشم و غالب هستم

حقا كه ما از جنگاوران واقعي هستيم و حسين از پاكيزه ترين پاكان مي باشد.

و او فرزند آن نيكوكار متقي و هميشه پيروز است.

او پانزده نفر از سواران دشمن را به هلاكت رساند تا اينكه خودش هم به شهادت رسيد.

پس از آن عبدالرحمن بن عقيل به ميدان رفت و اين رجز را مي خواند:

پدرم عقيل است پس بدانيد كه چه نسبتي با هاشم دارم

و بني هاشم از برادران من هستند.

آنها همه از راستگويان و بزرگان هستند

و اين حسين عليه السلام است كه والاترين اصل و نسب را دارد.

او سرور جوانان و كامل مردان است.

او پس از آنكه هفده نفر از سواره گان دشمن را به هلاكت رساند، به وسيله ي عثمان بن خالد جهني و بشر بن سوط همداني كه با هم به او حمله كرده بودند، به شهادت رسيد.

سپس عبدالله بن عقيل به ميدان رفت و آنقدر جنگيد تا تعداد زيادي را به هلاكت رساند و خودش به شدت مجروح شد تا اينكه دو نفر از سواره نظام به او حمله كردند و او را به شهادت رساندند.

پس از آن محمد بن عبدالله بن جعفر ]فرزند زينب[ به ميدان رفت و اين رجز را مي خواند:

از دشمنان به خدا شكوه مي برم


همين دشمناني كه خيانت كرده و كوركورانه خود را به هلاكت افكندند.

همان كساني كه محكمات و دستورات قرآن را زير پا گذاشتند.

او ده نفر از دشمنان را به هلاكت رساند تا آنكه عامر بن نهشل تميمي به وي حمله كرد و او را به شهادت رساند.

پس از او برادرش عون بن عبدالله بن جعفر به سرعت به ميدان رفت و اين رجز را مي خواند:

اگر مرا انكار مي كنيد، بدانيد كه من فرزند جعفر بن ابيطالب هستم

همان شهيد راستيني كه در بهشت جلوه گر مي شود

و او با بال هاي سبز در بهشت پرواز مي كند

و همين براي عظمت و شرافت وي در روز محشر كافي است.

او سه نفر از سواره نظام و هيجده نفر از پياده نظام را به هلاكت رساند. تا اينكه عبدالله بن قطبه طايي به وي حمله كرد و او را به شهادت رساند.

سپس قاسم بن حسن بن علي بن ابيطالب عليه السلام آماده كارزار شد. او نوجواني بيش نبود. امام حسين عليه السلام با حسرت نگاهي به وي انداخت و او را در بغل گرفت و هر دو به شدت گريستند.

او از عمويش اجازه ي ميدان گرفت، اما امام عليه السلام به او اجازه نداد، زيرا حيفش مي آمد كه قاسم به شهادت برسد.. ولي اين نوجوان به دست و پاي عمويش افتاد و آن قدر بر دست و پايش بوسه زد تا امام عليه السلام به او اجازه ي ميدان داد...!

قاسم به سوي ميدان رفت در حالي كه اشك هايش از گونه هايش جاري بود و صورتش همانند ماه شب چهارده مي درخشيد. او در حالي كه شمشير را از غلاف كشيده بود به دشمن نزديك شد و به مبارزه پرداخت و با ضربه هاي مرگبارش سه نفر از لشكريان ابن سعد را به هلاكت رساند، اما در حال مبارزه بند كفش وي پاره شد. او در وسط ميدان خم شد تا بند كفش خود را محكم كند بدون آنكه به گروه بي شمار دشمنان توجهي داشته باشد! در همين حال عمرو بن نفيل ازدي به حميد بن مسلم گفت:


به خدا قسم كه الان عرصه را بر او تنگ مي كنم...!

حميد او را مورد ملامت قرار داد و گفت:

سبحان الله...! با اين كار مي خواهي چه چيزي را ثابت كني...؟!

به خدا قسم كه اگر به من حمله كند، دست به روي او دراز نمي كنم...! او را واگذار، همين افرادي كه دور او را گرفته اند براي كشتن وي كافي هستند...! اما عمرو سخنان حميد را نشنيده گرفت و دوباره گفت:

به خدا قسم كه كار او را يكسره مي كنم. و در يك لحظه به قاسم كه هنوز مشغول محكم كردن بند كفش خود بود حمله كرد و با شمشير ضربه اي به سر او زد و فرق سرش را شكافت...!

قاسم با صورت بر زمين افتاد و فرياد زد:

عمو جان مرا درياب...!

امام حسين عليه السلام همانند برق آمد و ضربه اي به عمرو ازدي زد. عمرو دستان خود را سپر كرد تا جلوي ضربه ي شمشير را بگيرد، اما دستش از آرنج قطع شد. او چنان نعره ي دردآلودي كشيد كه تمام لشكريان آن را شنيدند...!

لشكريان عمرو بن سعد به سرعت به پيش تاختند تا او را از دست امام عليه السلام نجات دهند، اما او با صورت بر زمين افتاد و به وسيله ي اسب ها لگدمال شد و به هلاكت رسيد...!

پس از لحظاتي گرد و غبار ميدان جنگ فرونشست. افراد مشاهده كردند كه امام حسين عليه السلام بالاي سر قاسم ايستاده و از شدت ناراحتي پاهايش را بر زمين مي كوبد و مي گويد: مرگ و لعنت بر قومي كه تو را به شهادت رساندند! به زودي در جهان ديگر تا خواهند ديد كه پدر و جدت چگونه با آنها مخاصمه خواهند كرد...!

سپس به روي جنازه اش خم شد و فرمود: براي عمويت بسيار سخت است كه او را صدا بزني و جوابت را ندهد يا جوابت را بدهد؛ ولي سودي براي تو نداشته باشد!. به خدا قسم كه امروز روزي است كه تك و تنها مانده ام و يار و ياوري ندارم...!

سپس او را در بغل گرفت و در حالي كه پاهاي قاسم بر زمين كشيده مي شد، به سوي


خيمه ها آورد و جنازه اش را كنار علي اكبر عليه السلام و شهيدان ديگر قرار داد. آنگاه سرش را به سوي آسمان گرفت و كوفيان را نفرين كرد: پروردگارا! تعدادشان را كم كن و آنها را پي در پي هلاك فرما و هيچ كدامشان را باقي نگذار و هيچ گاه آنها را نيامرز...!

سپس نگاهي به اهل بيت خود كرد و فرمود:

اي اهل بيت من، بر شما به صبر و شكيبايي. مطمئن باشيد كه بعد از امروز هول و هراسي نخواهيد ديد و در پيشگاه خداوند آرامش خواهيد يافت.

در اين هنگام ابوبكر بن حسن به ميدان رفت كه عبدالله بن عقبه او را هدف تير قرار داد و به شهادت رساند.

هنگامي كه عباس عليه السلام مشاهده كرد تعداد زيادي از اهلبيت به شهادت رسيده اند، به برادرانش گفت:

به پيش برويد تا ببينم كه حرمت خدا و رسولش را نگاه داشته ايد. به ميدان برويد تا عزادار شما شوم و براي شما مرثيه سرايي كنم.

آنها سه برادر به نام هاي عبدالله، جعفر و عثمان بودند كه به ترتيب به ميدان رفتند و يكي پس از ديگري به شهادت رسيدند.

عبدالله و جعفر به دست هاني بن ثبيت حضرمي به شهادت رسيدند و عثمان به وسيله ي تيري كه خولي بن يزيد أصبحي انداخت، زخمي شد و سپس فردي از بني أبان بن دارم به او حمله كرد و او را به شهادت رساند و سرش را برداشت...!