بازگشت

بدن قطعه قطعه


گرد و غبار ميدان جنگ فروكش كرده بود و احتياط و خويشتن داري بر ميدان كارزار سايه افكنده بود. ابن سعد و لشكريانش منتظر بودند تا ببينند كه چه بر سر حسين عليه السلام مي آيد.

امام عليه السلام بدون هيچ گونه سستي و مذلت و با قامتي استوار و ثابت قدم در ميان جوانان اهل بيت خود ايستاده بود و آنها گرداگرد او حلقه زده بودند.

آنها از فرزندان او و فرزندان علي عليه السلام و حسن عليه السلام و جعفر و عقيل بودند كه خود را آماده جنگ كرده بودند.

در اين لحظات با همديگر وداع كردند و دست بر گردن همديگر انداختند و مي دانستند كه تا چند لحظه ديگر چه پيش خواهد آمد.

اولين فردي كه براي مبارزه خارج شد، علي اكبر عليه السلام بود.

او جواني خوش سيما و خنده رو و بسيار خوش اخلاق بود.

او نزد پدر آمد و گفت:

پدرجان، آيا اجازه ي مبارزه مي دهي؟

امام حسين عليه السلام نگاهي نااميدانه و جگرسوز به جوانش كرد و پلك هايش را از حسرت و دردمندي بر روي هم گذاشت و گريه كرد. سپس با انگشت هايش به سوي آسمان اشاره كرده و اينگونه مناجات نمود:

«پروردگارا! تو شاهد باش كه جواني به سوي قتلگاه مي رود كه شبيه ترين مردم از جهت شكل و شمايل و اخلاق به پيامبرت مي باشد. خدايا! هرگاه كه دلمان براي رسول الله تنگ مي شد، به او نگاه مي كرديم...


پروردگارا! بركات زمين را از اينان بازدار و ايشان را سخت پراكنده و متفرق كن و به راه هاي گوناگون بيفكن و حاكمان را هرگز از آنان راضي مدار. آنان ما را به سوي خود دعوت كردند تا ياري مان كنند، اما چون به سويشان آمديم، به دشمني و جنگ با ما پرداختند و ما را كشتند.»

سپس صدايش را بلندتر كرد و اين آيه ي شريفه را خواند:

«همانا خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان برگزيد. همان ذريه اي كه بعضي از بعضي ديگر هستند و خداوند شنوا و داناست»

[1] .

آنگاه عمر بن سعد را مورد خطاب قرار داد و فرمود:

«تو را چه مي شود اي پسر سعد؟! اميد آنكه خداوند نسلت را قطع كند و كارت را بي بركت سازد و پس از من كسي را بر تو بگمارد كه تو را در بسترت به هلاكت برساند؛ چنانكه نسل مرا قطع كردي و حرمت خويشاوندي مرا با رسول الله نگاه نداشتي.»

و آنگاه نگاه نااميدي به علي اكبر عليه السلام انداخت و فرمود:

فرزندم، با توكل و اميد به خدا حركت كن.

علي اكبر عليه السلام به صفوف دشمن حمله كرد و اين رجز را مي خواند:

همانا من علي بن حسين بن علي هستم و قسم به پروردگار كعبه كه ما به پيامبر صلي الله عليه و آله نزديك تر و سزاوارتريم

به خدا قسم كه هيچ زنازاده اي نمي تواند بر ما حكم براند

و من با شمشيرم آنقدر بر شما ضربه مي زنم تا كج شود.

من در راه حمايت از پدرم چونان يك جوان هاشمي علوي به شما ضربه مي زنم.

او دائما به ميمنه و ميسره ي سپاه كوفه حمله مي كرد و آنها از ترس ضربات او عقب نشيني مي كردند تا اينكه صد و بيست نفر را به هلاكت رساند و آنها را به ضجه و ناله واداشت. [2] .


در اثر تلاش زياد و زخم هاي فراون تشنگي بر او غالب شد، براي همين به سوي پدرش بازگشت در حالي كه از شمشيرش خون مي چكيد و فرمود: پدر جان! تشنگي و عطش مرا از پاي در آورده و سنگيني سلاح مرا ناتوان كرده است. آيا مي توانيد كمي آب به من برسانيد تا قوت و نيروي تازه بگيرم؟

امام حسين عليه السلام گريه كرد و فرمود: «پسرم! بر محمد صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام و پدرت بسيار دشوار است كه خواهش بكني و آن را اجابت نكنند...!! زبانت را پيش بياور...»

آنگاه زبان علي اكبر را به دهان خود گذاشت و آن را مكيد و سپس انگشتر خود را به او داد و فرمود: اين انگشتر را در دهانت بگذار وبه صحنه ي نبرد بازگرد و من اميدوارم كه جدت به زودي تو را سيراب كند كه بعد از آن هرگز تشنه نمي شوي...!

علي اكبر به ميدان بازگشت و از راست و چپ به صفوف دشمن حمله مي كرد و سواره نظام و پياده نظام دشمن از درگير شدن با وي مي ترسيدند و از او فاصله مي گرفتند.

او به كارزار خود ادامه داد تا اينكه حدود بيست نفر را به هلاكت رساند! تا اينكه مرة بن منقذ عبدي كه كينه ي علي اكبر را به دل گرفته بود، گفت: تمام گناهان عرب بر گردن من باشد اگر در حال جولان دادن از جلوي من بگذرد و من مادرش را به عزايش ننشانم...!

پس از لحظاتي علي اكبر در حالي كه با شمشير خود عده اي را تعقيب مي كرد، از كنار عبدي گذشت. او از پشت به علي اكبر نزديك شد و در يك لحظه نيزه اش را به پشت او زد. خون فواره زد و عبدي بلافاصله با شمشير ضربه اي بر سر او زد...

جوان جنگاور بني هاشم فرياد زد: پدر جان خداحافظ. اين جد من رسول الله صلي الله عليه و آله است كه سلام مي رساند و مي گويد: زودتر نزد ما بيا...!

سپس از اسب بر زمين افتاد و بلافاصله دشمنان بالاي سر او جمع شدند و با شمشير و نيزه ضربات زيادي را بر او وارد كردند و بدنش را پاره پاره كردند تا به شهادت رسيد.

امام عليه السلام كه نظاره گر ميدان جنگ بود به سرعت خود را بالاي جنازه ي علي اكبر رساند و گريست و گفت: «اي پسرم! خداوند قومي كه تو را به شهادت رساندند هلاكت كند اينان


چقدر نسبت به خدا و هتك حرمت رسول الله صلي الله عليه و آله گستاخ شده اند! پس از تو خاك بر سر دنيا!» چه بسيار بر پدر و جدت دشوار است كه آنها را بخواني، ولي جوابي نشنوي و از آنها كمك بخواهي و كمك نشنوي...!

آنگاه نشست و گونه اش را بر گونه فرزندش نهاد و سخت گريست و سپس مشتي از خونش را برداشت و به سوي آسمان پاشيد...!

در همين حال زينب عليه السلام در حالي كه فرياد مي زد: اي عزيز من، اي برادرزاده من و شيون و زاري مي كرد، از خيمه خارج شد و به سوي جنازه ي علي اكبر آمد و خود را بر روي بدن وي انداخت و گريه را سر داد.

برادرش دست او را گرفت و به سوي خيمه برد و به جوانان بني هاشم فرمود: جنازه ي برادرتان را به خيمه ببريد.

جوانان بني هاشم جنازه را از قتلگاه به داخل خيمه اي كه در جلوي آن مي جنگيدند، منتقل كردند...!



پاورقي

[1] آل‏عمران، 34.

[2] در مورد تعداد کشته‏شدگان اقوال مختلفي در منابع اين کتاب نقل گرديده است که به معتدل‏ترين آنها اشاره شده است.