بازگشت

مشاجره براي يك پسر


هنگامي كه حبيب بن مظاهر تعداد زيادي شهدا و ياران اندك امام عليه السلام را مشاهده كرد، به ميدان رفت. او اين رجر را مي خواند:

من حبيب پسر مظاهر هستم من جنگجوي ميدان هاي جنگ و جهاد مي باشم.

اگر چه از نظر تعداد و تجهيزات از ما برتر هستيد.

اما ما از جهت حجت و دليل برتر مي باشيم.

شما كساني هستيد كه پيمان شكني كرده و خيانت كرديد.

و ما وفادار و صبور باقي مانديم.

ما بر حق بوده و باتقواتر از شما هستيم و در پيشگاه خداوند دليل و برهان داريم.

پس از آن حبيب چنان مبارزه اي به نمايش گذاشت كه هيچ كس تا آن زمان نكرده بود و نزديك به هفتاد نفر را به هلاكت رساند.

كم كم خستگي و تشنگي بر او غلبه كرد و در اين زمان بديل بن صريم تميمي با شمشير به او حمله كرد و ضربه اي بر سرش وارد كرد. سپس تميمي ديگري با نيزه به او حمله كرد. بر اثر ضربات، حبيب بر زمين افتاد، اما باز هم مي خواست كه برخيزد، ولي حصين بن نمير با شمشير ضربه اي بر سرش وارد كرد. سر حبيب شكافت و او دوباره بر زمين افتاد. تميمي از اسب پياده شد و سرش را از بدن جدا كرد و آن را برداشت كه برود.

حصين به او گفت:

من در كشتن او با تو شريك هستم!

تميمي سخن وي را رد كرد و گفت: نه به خدا قسم، بلكه من او را كشتم...!


در اين حال ابن صريم دخالت كرد و گفت: چون كه اولين ضربه را من وارد كرده ام، پس من قاتل او هستم.

سرانجام حصين بن تميمي گفت: پس براي مدتي سر را به من بده تا آن را بر گردن اسبم آويزان كنم تا مردم آن را ببينند و بدانند كه من در كشتن او شركت داشته ام. سپس آن را به تو مي دهم تا نزد ابن زياد ببري و احتياجي به آنچه كه به تو عطا مي كند، ندارم...!

تميمي پيشنهاد او را رد كرد و گفت:

نه، به خدا قسم كه آن را به تو نمي دهم.

اختلافاتشان بالا گرفت و عده اي پيشنهاد حصين را بر حق دانستند و به دنبال آن تميمي سر حبيب را به او داد و او آن را بر گردن اسبش آويزان كرد و در لشكرگاه دوري زد تا تمام لشكريان آن را ببينند و سپس به تميمي بازگرداند...!