بازگشت

به استقبال مرگ


اصحاب امام حسين عليه السلام مطمئن شدند كه كوفيان از آنها دست برنمي دارند و در طغيان و فساد فرو رفته اند و دل هايشان سنگ شده و هيچ موعظه اي در آن اثر نمي كند.

آنها يكي پس از ديگري به ميدان مبارزه مي رفتند تا خود را فداي حسين عليه السلام كنند.

نوبت به زهير بن قيس رسيد. او به ميدان مبارزه آمد و اين رجز را مي خواند:

من زهير و پسر قين هستم.

كه با شمشير شما را از حسين عليه السلام دور مي كنم.

همانا حسين يكي از فرزندان رسول الله صلي الله عليه و آله است.

و اي كاش در راه او قطعه قطعه شوم...!

او به جولان پرداخت و پس از درگير شدن، حدود پنجاه نفر از لشكريان عمرسعد را به هلاكت رساند.

سپس نزد امام عليه السلام آمد و دست بر شانه ي آن حضرت عليه السلام گذاشت و اين شعر را خواند:

بشتاب كه تو هدايت گر و هدايت شده هستي

و امروز جدت، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله را ملاقات خواهي كرد.

امروز به امام حسن و علي مرتضي و جعفر طيار

و حمزه سيدالشهداء آن جوانمردان بي نظير ملحق خواهي شد.

سپس با امام خداحافظي كرد و گفت:

خداحافظ اي پسر رسول الله. ديدار ما در كنار جدت رسول الله.


او بار ديگر به دشمن حمله ور شد و شمشير برق آساي خود را بر سر و روي آنها فرود آورد تا حدود هفتاد نفر ديگر را به هلاكت رساند!

تا اينكه كثير بن عبدالله شعبي و مهاجر بن أوس تميمي كه از طرف عده ي زيادي حمايت مي شدند بر او حمله كردند و او را به شهادت رساندند.

امام عليه السلام به سرعت خود را بالاي سر او رساند و فرمود:

اي زهير، خدا تو را از مقربان خود قرار دهد و قاتلان تو را لعنت كند، همان گونه كه كساني كه به بوزينه و خوك مسخ شدند را لعنت كرده است.

پس از آن عابس بن أبي شبيب شاكري به ميدان رفت و همراه وي شوذب، آزاد شده ي بني شاكر هم پيش رفت.

عابس به او گفت: اي شوذب، مي خواهي چه كني؟!

جواب داد: چه كنم؟! معلوم است، در كنار تو براي دفاع از فرزند رسول الله صلي الله عليه و آله مي جنگم تا به شهادت برسم...!

عابس گفت: اين فكر خوبي است، اما نزد ابا عبدالله عليه السلام برو تا به تو اجازه ي ميدان دهد و تو را دعا كند، چنان كه براي ديگران چنين كرد. امروز روزي است كه بايد تا حد امكان اجر و ثواب به دست آوريم، زيرا بعد از امروز عملي در كار نيست و روز حساب است.

به دنبال آن شوذب نزد امام عليه السلام رفت و گفت: السلام عليك يا ابا عبدالله و رحمة الله بركاته... از تو خداحافظي مي كنم و تو را به خدا مي سپارم. آنگاه بر دشمن حمله كرد و مبارزه ي سرسختانه اي را به نمايش گذاشت و تعدادي از آنها را به هلاكت رساند تا به شهادت رسيد.

پس از او عابس به امام حسين عليه السلام نزديك شد و گفت:

اي ابا عبدالله، به خدا قسم كه در روي كره ي زمين كسي از شما محبوب تر و عزيزتر براي من نيست و اگر چيزي ارزشمندتر از خون و جانم در اختيار داشتم آن را فداي شما مي كردم. شما را به خدا مي سپارم و خدا را شاهد مي گيرم كه تو و پدرت بر هدايت هستيد. سپس شمشير را به دست گرفت و در حالي كه بر پيشاني اش جراحتي داشت به پيش رفت.


ربيع بن تميم حارث او را ديد كه پيش مي آيد. او كه شجاعت و صلابت عابس را در جنگ هاي مختلف ديده بود، فرياد زد:

اي مردم، اين شير شيرهاست. اين ابن ابي شبيب قوي پنجه است. اگر جان خود را دوست داريد به مقابله او نرويد.

عابس به وسط ميدان آمد و فرياد زد:

هل من مبارز؟ آيا مبارزي نيست؟!

كسي جرأت نمي كرد كه به مقابله ي وي بيايد و همه از شجاعت و قوت وي مي ترسيدند.

عمرسعد كه ترس و ضعف لشكريان خود را ديد و مي خواست كه اين وضع فصاحت بار را به پايان برساند، به اصحابش دستور داد كه او را سنگ باران كنند...!

از هر طرف عابس را سنگباران كردند و او با سپر خود جلوي ضربه ها را مي گرفت تا اينكه ديد دشمن از سنگ پراني دست برنمي دارد، از اين رو سپر و كلاهخودش را به گوشه اي پرتاب كرد و به آنها حمله ور شد. آنها از مقابلش گريختند و به طور دسته جمعي او را محاصره كردند و با هر چه كه در دست داشتند بر سر و رويش زدند تا او را شهيد كردند و سپس سرش را از بدن جدا كردند و هر كدام سعي مي كرد كه سر او را تصاحب كند و بگويد كه من او را كشته ام تا جايي كه با هم درگير شدند...!

عمرسعد با مشاهده ي نزاع، پيش آمد و گفت، با هم دعوا نكنيد. اين مردي است كه يك نفر نمي توانست..!