بازگشت

آخرين سفارش


پس از نبرد تن به تن، شمر بن ذي الجوشن كه فرماندهي ميسره (جناح چپ) را برعهده داشت، دستور داد كه به مسيره ي سپاه امام عليه السلام حمله شود.

ياران امام عليه السلام در مقابل آنها ايستادند و دو طرف به شدت با هم درگير شدند.

سواره نظام سپاه امام عليه السلام با وجودي كه در مقابل لشكر كوفه بسيار اندك بودند، به صفوف دشمن حمله كرده و آنها را تار و مار مي كردند.

عمرو بن حجاج فرياد زد: اي كوفيان احمق! آيا مي دانيد كه با چه كساني مي جنگيد؟! شما با افرادي مي جنگيد كه دست از جان شسته اند! پس با هم متحد باشيد و از فرمانده ي خود به خوبي اطاعت كنيد و در كشتن كساني كه از دين خارج شده اند و از بيعت با أميرالمؤمنين، يزيد بن معاويه خودداري كرده اند، ترديد نكنيد.

حسين عليه السلام صداي او را شنيد و فرمود:

آيا مردم را بر ضد من تحريك مي كني اي عمرو...؟! آيا ما از دين خارج شده ايم يا شما؟! به خدا قسم كه اگر قبض روح شديد و با همين وضع مرديد، خواهيد فهميد كه كدام يك از ما از دين خارج شده و چه كسي سزاوارتر به آتش جهنم است!!

ابن حجاج به افراد خود دستور داد كه از طرف فرات بر لشكر امام عليه السلام حمله كنند. آنها مدتي با هم درگير شدند و مسلم بن عوسجه از چپ و راست شميرش را بر سر دشمنان فرود مي آورد و اين رجر را مي خواند:

اگر مي خواهيد بدانيد كه من كيستم،

من شيري هستم كه از فرزندان طايفه ي بني أسد (فرزندان شير) مي باشم


هر كسي كه با ما وارد جنگ شود و به ما خيانت كند

همانا نسبت به دين خداوند جبار و بي همتا كافر شده است

پس از آنكه صحنه ي جنگ آرام شد و گرد و غبار فرونشست، اصحاب ديدند كه مسلم در گوشه اي بر زمين افتاده است.

امام عليه السلام به همراه حبيب بن مظاهر با عجله به سوي او آمدند و بالاي سرش ايستادند. حسين عليه السلام دست به دعا برداشت و فرمود:

خدا تو را رحمت كند اي مسلم «همانا از مؤمنان كساني هستند كه به عهد خويش وفا كردند و عده اي منتظر هستند و به عهد خويش وفا خواهند كرد.» [1]

حبيب به مسلم گفت:

اي مسلم، شهادت تو بسيار بر من سنگين است؛ اما تو را به بهشت بشارت مي دهم. مسلم هنوز رمقي داشت و با صداي ضعيفي گفت:

خدا به تو بشارت خير بدهد.

سپس حبيب گفت:

اگر اين چنين نبود كه من هم پس از لحظاتي به تو ملحق مي شوم، دوست داشتم وصيت هاي تو را بشنوم.

مسلم به حسين عليه السلام اشاره كرد و گفت:

تو را به دفاع از اين مرد سفارش مي كنم....! در راه او جهاد كن تا به شهادت برسي...!

حبيب گفت:

چشمانت را روشن خواهم كرد...!

مسلم با آرامش چشم هايش را روي هم گذاشت و با قلبي مطمئن جان به جان آفرين تسليم كرد.

پس از آن كه خبر شهادت وي منتشر شد، كنيز وي ناله و زاري مي كرد و فرياد مي كشيد: وا سيداه... وا مسلما...! و در همين حال لشكريان ابن سعد شادي مي كردند و به


همديگر مي گفتند: مسلم بن عوسجه را كشتيم! مسلم بن عوسجه را كشتيم...!! شبث بن ربعي آنها را سرزنش كرد و گفت:

مادرانتان به عزاي شما بنشينند! شمايي كه خودتان را با دست خود مي كشيد و خود را به خاطر ديگران ذليل مي كنيد...! چگونه به كشتن مسلم بن عوسجه خوشحالي مي كنيد؟! به خدا قسم كه او جايگاه بلندي در ميان مسلمانان داشت. من روزي او را در آذربايجان ديدم كه قبل از رسيدن لشكر اسلام به تنهايي شش نفر از مشركان را كشته بود!!

و هنگامي كه پسر مسلم مشاهده كرد كه پدرش به شهادت رسيده است، با گريه بر مادرش وارد شد.

مادرش در حالي كه اشك هاي وي را پاك مي كرد؛ پرسيد: فرزندم، چرا گريه مي كني؟ او با قيافه ي مردانه گفت:

مي خواهم به جنگ دشمنان بروم...!

مادرش برخاست و شمشيري را به كمرش بست و گفت: برخيز اي پسرم! در بيرون خيمه نيزه اي را مي بيني كه در ميان طناب ها افتاده است. آن را بردار!!

اين نوجوان از خيمه بيرون رفت و مي خواست كه نيزه را هم بردارد؛ اما به خاطر سنگيني نتوانست آن را بلند كند. از اين رو يك طرف آن را گرفت و در حالي كه طرف ديگر نيزه را به زمين مي كشيد به پيش رفت!

امام عليه السلام كه او را با اين وضع و قيافه ديد، رو به اصحاب خود كرد و فرمود: پدر اين نوجوان به شهادت رسيده است و مي ترسم كه مادرش از آمدن او به صحنه جنگ كراهت داشته باشد.

پسر بچه گفت: اي مولاي من... مادرم لباس جنگ را بر من پوشانده است!

سپس به سوي دشمن رفت و اين رجز را مي خواند:

فرمانده من حسين است و چه خوب فرماندهي است.

همو كه باعث شادي قلب ها و بشارت دهنده و انذاركننده است.


علي و فاطمه والدين او هستند

و آيا براي او نظيري مي شناسيد؟

پيشاني او همانند خورشيد مي درخشيد

و صورت او همانند ماه شب چهارده نورافشاني مي كند.

او به لشكر ابن سعد حمله كرد و در حالي كه همه ايستاده بودند و با تعجب به مبارزه اين نوجوان نگاه مي كردند و به شجاعتش آفرين مي گفتند!

عمرسعد با مشاهده ي اين وضع خشمگين شد و فرياد زد: مگر اينجا محل نمايش است.

به دنبال آن چند نفر از كوفيان او را حلقه كردند و وي را به شهادت رساندند و سرش را جدا كرده و به سوي حسين عليه السلام پرتاب كردند....!!



پاورقي

[1] احزاب، 23.