بازگشت

غلام سياه


پس از آن آزاد شده ي ابوذر غفاري، جون كه غلام سياهي بود نزد امام عليه السلام آمد و گفت: اي پسر رسول خدا، آيا به من اجازه ي جهاد مي دهي؟

امام عليه السلام فرمود: من بيعتم را از تو برداشته ام و تو مي تواني بروي؛ زيرا تو براي راحتي و آسايش به دنبال ما آمده اي و اكنون خودت را به خاطر ما به كشتن نده!

جون با التماس گفت:

يابن رسول الله، آيا مي گوييد كه در راحتي و آسايش كنار شما باشم و در سختي و گرفتاري از شما جدا شوم؟! به خدا قسم كه عرق بدنم بدبو و اصل و نسبم پست و رنگم سياه است. آيا اجازه نمي دهي به بهشت بروم تا خوشبو و با شرافت و سفيد شوم. به خدا قسم كه از شما جدا نمي شوم تا اين خون سياه را با خون شما مخلوط كنم!!

امام عليه السلام با شنيدن اين جملات به وي اجازه ي ميدان داد و برايش اينچنين دعا كرد:

پروردگارا، او را سفيدرو گردان...!

جون حركت كرد و اين رجز را مي خواند:

كفار چگونه مي بينند ضربه هاي يك غلام سياهپوست را

ضربه هاي شمشيري كه در دفاع از فرزندان پيامبر صلي الله عليه و آله است

با دست و زبان از آنها دفاع مي كنم

و اميدوارم كه با اين كار بهشتي شوم

آنگاه بر لشكر دشمن حمله كرد و حدود بيست و پنج نفر را به هلاكت رساند. با مشاهده ي اين وضع يكي از لشكريان عمرسعد فرياد زد:


واي بر شما...! آيا اين غلام سياه با شمشيرش شما را فراري مي دهد و از او مي ترسيد؟!

جون به شدت مشغول كارزار بود و توجهي به پشت سر خود نداشت. در همين حال يكي از سواران دشمن از پشت بر او حمله كرد و با شمشير ضربه اي بر او وارد كرد و او را به شهادت رساند.

امام حسين عليه السلام به سرعت خو را به بالاي سر جون رسانيد و برايش اينگونه دعا كرد:

پروردگارا! صورتش را سفيد و بويش را خوشبو گردان و او را با نيكان محشور فرما و او را با محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله قرار بده.

پس از اين دعا وقتي كه جنگجويان از كنار جنازه اش رد مي شدند، بويي خوشبوتر از مشك را از او استشمام مي كردند...!

وقتي كه يكي از غلامان ترك زبان امام عليه السلام به نام «أسلم» كه قاري قرآن بود اين حالت را ديد، آرزو كرد كه اي كاش همانند جون مي بود؛ براي همين نزد امام حسين عليه السلام رفت و گفت:

اي مولاي من و اي پسر رسول الله، اگر چه رنگ من سفيد است؛ اما اصل و نسب من همانند رفيق من است؛ آيا اجازه كارزا مي دهي تا داراي اصالت و شرافت خانوادگي شوم و به رفيقم در بهشت ملحق شوم؟!

امام عليه السلام تبسمي كرد و دستي به سرش كشيد و فرمود:

خدا تو را پاك گرداند! تو با رفيقت و با ما در بهشت خواهي بود ان شاء الله.

غلام ترك با شنيدن اين سخن به وجد آمد و با سرعت به سوي دشمن رفت و اين رجز را مي خواند.

دريا از شدت ضربات نيزه و شمشير من متلاطم مي شود

و آسمان از كثرت ضربه هايم پر مي شود

هنگامي كه شمشير بران در دستان من برق مي زند

قلب حسود و مغرور از هم شكافته مي شود


او به چابكي يك آهو در صحنه ي نبرد جابجا مي شد و حدود هفتاد نفر از كوفيان را به هلاكت رسانيد.

با مشاهده ي اين وضع حدود صد نفر از پياده نظام لشكر كوفه بر او حمله كردند و يكي از آنها فرياد زد:

اي واي بر شما! اين غلام را زود محاصره كنيد قبل از آن كه با شمشيرش شما را قطعه قطعه كند!

او را به محاصره در آوردند و ضرباتي بر او وادار كردند تا به شهادت رسيد.

امام عليه السلام به بالاي جنازه اش آمد و گونه ي خود را بر گونه ي أسلم گذاشت و گريه كرد.

غلام چشمانش را گشود و تبسمي كرد و با افتخار گفت:

من كجا و پسر رسول الله صلي الله عليه و آله كجا كه گونه اش را بر گونه ي من گذاشته است...؟!

و بدين ترتيب روحش به ملكوت أعلي پيوست.