بازگشت

آزاده ي حقيقي


پس از آن عمرو بن قرظة انصاري از امام تقاضا كرد كه به وي اذان ميدان بدهد و امام عليه السلام به او اجازه داد.

او سوار اسب خود شد و همانند قهرمانان و جنگاوران جنگيد تا اينكه عده ي زيادي از لشكريان ابن سعد را به هلاكت رساند.

او همانند عاشقي مي جنگيد و هنگامي كه كوفيان به سوي امام حسين عليه السلام تير پرتاب مي كردند، خود را سپر قرار مي داد و اين رجز را مي خواند و به دشمن حمله مي كرد:

همه ي انصار مي دانند كه من ضربه هاي مهلك و ويرانگري را وارد مي كنم.

ضربه هاي جوانمردي كه سست و ضعيف نيست و جان و مالم را فداي حسين مي كنم.

او همينطور رجز مي خواند و مبارزه مي كرد و جلوي تيرها را مي گرفت تا اينكه جراحت هايش زياد و شديد شد. در اين حال رو به حسين عليه السلام كرد و پرسيد: اي فرزند رسول الله، آيا حق شما را ادا كردم؟

امام عليه السلام فرمود:

آري، تو در بهشت در جلوي من هستي، سلام مرا به رسول الله صلي الله عليه و آله برسان و بگو كه من هم به زودي به شما ملحق مي شوم.

ابن قرظه به صفوف دشمن حمله ور شد و با شمشير آنها را فراري مي داد و متفرق مي كرد تا اينكه عده اي او را محاصره كردند و به شهادت رساندند.

برادر وي، علي بن قرظه در ميان لشكر عمر بن سعد بود كه با ديدن او وضع بسيار


خشمگين شد. او فرياد زد:

اي حسين... اي دروغگو و اي پسر دروغگو...! برادرم را گمراه كردي و فريب دادي تا اينكه او را كشتي؟!

امام عليه السلام فرمود: همانا خداوند برادرت را گمراه نكرد؛ بلكه او را هدايت كرده و تو را گمراه كرد!

علي بن قرظه خشمگين شد و با تهديد گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم يا خودم در جنگ با تو كشته نشوم...!

سپس به امام عليه السلام حمله كرد و قصد شهيد كردن او را داشت؛ اما نافع بن هلال مرادي جلوي او را گرفت و نيزه اي به او زد. او فورا برگشت و فرار كرد و يارانش او را نجات دادند.

آنگاه عمرسعد دستور حمله را صادر كرد و كوفيان حمله ي شديدي را آغاز كردند. ياران امام حسين عليه السلام به مقابله با آنها پرداختند كه از جمله ي آنها، حر بن يزيد رياحي بود. او شمشير را از غلاف كشيده بود و اشعار عنتره را مي خواند:

دائما با شمشيرم به گلوهاي شما مي زنم

تا خون از سر و روي شما سرازير شود

در اين حال حصين بن تميم، حر را ديد كه رجز مي خواند او فورا به يزيد بن سفيان تميمي گفت:

وقتي كه حر به حسين ملحق شد، تو مي گفتي كه اگر دستم به او برسد او را با تير و نيزه به قتل مي رسانم...!

سپس به حر اشاره كرد و گفت: اين همان حري است كه آرزو مي كردي او را ببيني. يزيد نگاهي كرد و گفت: بله، خودش است.

آنگاه به حر نزديك شد و فرياد زد: اي حر آيا مبارزه مي كني؟

حر جواب داد: بله.

آنها با هم درگير شدند و چيزي نگذشت كه حر ضربه اي همچون صاعقه بر او وارد كرد و وي را به هلاكت رسانيد.


سپس با اسب خود در ميدان مبارزه جولان مي داد و مي گفت: من همان حري هستم كه پناهگاه مهمان مي باشم و با شمشير بر سر و روي شما مي زنم. من از بهترين فرد اين سرزمين پذيرايي مي كنم و بر شما ضرباتم را وارد مي كنم و از اقدام خود پشيمان نيستم.

تيراندازان او را هدف تيرهاي خود قرار دادند و اسبش را از پا در آوردند.

حر در حالي كه شمشير را در دست داشت، چون شيري از روي اسب پريد و گفت: اگر اسب مرا مي كشيد بدانيد كه مر حر هستم و من از هر شير شرزه اي شجاع تر هستم.

او با شمشير بر كوفيان حمله ور شد تا اينكه حدود چهل نفر را به هلاكت رساند. او و زهير بن قين با هم همكاري مي كردند به اين ترتيب كه اگر يكي حمله مي كرد و به وسيله لشكريان كوفه محاصره مي شد، ديگري به كمك او مي شتافت و او را خلاص مي كرد. آنها مدتي اين كار را انجام دادند به طوري كه دشمن با ترس و زبوني از جلوي آنها عقب نشيني كرد و در اين جنگ و گريزها حر اين رجزها را مي خواند؛

بدانيد كه من حر و فرزند يزيد رياحي هستم كه از شير شرزه شجاع تر مي باشم من به هنگام حمله ترسو نيستم به هنگام فرار ديگران ثابت قدم هستم

كوفيان كه صلابت و شجاعت وي را مي ديدند به طور دسته جمعي او را محاصره كردند و با نيزه و شمشير ضرباتي بر او وارد كردند تا بر زمين افتاد.

اصحاب امام حسين عليه السلام كه اين وضع را ديدند بر كوفيان حمله كرده و آنها را تار و مار كردند و بدن حر را كه هنوز رمقي در بدن داشت به سوي لشكرگاه خود بردند و در مقابل امام حسين عليه السلام گذاشتند.

امام عليه السلام خون هاي روي چشم حر را پاك كرد و با دستمالي سر او را بست و فرمود: اي حر بشارت باد بر تو كه واقعا آزاد (حر) بودي چنانكه مادرت تو را آزاد ناميد!

در اين لحظات حر آخرين نفس هايش را كشيد و در حالي سر بر دامن ابا عبدالله عليه السلام داشت جان به جان آفرين تسليم كرد.

در ميان اصحاب امام حسين عليه السلام مردي بود كه وهب بن حباب كلبي ناميده مي شد و او


غير از عبدالله بن عمير كلبي بوده است.

او فردي مسيحي بود كه همراه مادر و همسرش به دست حسين عليه السلام مسلمان شد و براي طي مقداري از راه به همراه كاروان امام حسين عليه السلام به راه افتاد.

در ميانه ي راه مادرش مشاهده كرد كه دشمنان، حسين عليه السلام را محاصره كرده و او را در چنگ خود گرفته اند؛ براي همين پسرش را فراخواند و گفت: اي پسرم، بيا و نوه ي رسول الله صلي الله عليه و آله را ياري كن.

وهب گفت: اي مادر، اين كا را مي كنم و كوتاهي نخواهم كرد.

وهب به مبارزه رفت و در حالي كه اين رجز را مي خواند:

اگر مرا نمي شناسيد، بدانيد كه من ابي كلبي هستم

و به زودي مرا و ضربات مرا خواهيد ديد

به زودي صلابت و شجاعت مرا در جنگ مشاهده خواهيد كرد

و خواهيد ديد كه انتقام يارانم را مي گيرم

من مشكلات را يكي پس از ديگري پشت سر مي گذارم

و جنگ با من نمي تواند بازيچه باشد...!

آنگاه بر كوفيان حمله كرد و عده اي از آنها را به هلاكت رساند و سپس به سوي مادر و همسرش بازگشت و گفت:

اي مادر... آيا راضي شدي...؟

مادرش در حالي كه او را از خودش مي راند، گفت:

از تو راضي نخواهم شد تا در راه حسين عليه السلام به شهادت برسي...!

اما همسرش دامن او را گرفته بود و با گريه و زاري مي گفت: تو را به خدا قسم با مرگ خودت مرا داغدار نكن..!

مادر جلو رفت و همسرش را از او جدا كرد و گفت: حرف او را نشنيده بگير اي پسرم، برگرد و در راه فرزند رسول الله صلي الله عليه و آله جهاد كن تا در روز قيامت به شفاعت جدش نائل شوي.


او به سرعت بازگشت و به مبارزه پرداخت تا دستش قطع شد.

همسرش وقتي كه اين صحنه را ديد، برخاست و چوبي را از خيمه برداشت و به سرعت به سوي شوهر خود رفت و او را تشويق مي كرد و مي گفت:

پدر و مادرم به فدايت. در راه فرزند پاك رسول الله صلي الله عليه و آله جهاد كن.

وهب به سوي او بازگشت واز او خواست كه به خيمه ها بازگردد.

اما او گوشه ي لباسش را گرفت و گفت:

هرگز بازنمي گردم تا در كنار تو بميرم...!!

وهب با تعجب به وي گفت:

تو كه مرا از جنگ برحذر مي داشتي، حال چگونه است مي خواهي با من كشته شوي؟! او با گريه گفت:

اي وهب،...، مظلوميت حسين قلب مرا شكست...!

وهب از او پرسيد:

مگر چه گفت:

جواب داد:

جلوي در خيمه اش آمد و شنيدم كه فرياد مي زد: اي واي از غريبي! اي واي از كمي ياران! آيا كسي نيست كه از ما دفاع كند؟ آيا كسي نيست كه ما را پناه دهد...؟!

وهب به گريه افتاد و از حسين عليه السلام تقاضا كرد كه همسرش را برگرداند و گفت: مولاي من او را برگردان...!

امام عليه السلام به او فرمود:

بهترين پاداش را از اهل بيت دريافت كرديد دخترم نزد زنان برگرد. خدا تو را خير دهد و بدان كه جنگ بر زنان واجب نيست.

او از امام عليه السلام اطاعت كرد و بازگشت.

و وهب همچنان به جنگ ادامه داد تا دشمنان او را به شهادت رساندند، سپس سرش را جدا كردند و به سوي حسين عليه السلام پرتاب كردند....!!