بازگشت

شهادت همسر


كوفيان با مشاهده ي بلايي كه بر سر ابن حوزه و ابن اشعث آمده بود، كينه امام عليه السلام را بر دل گرفتند و آتش خشم و غضب آنها شعله ورتر گرديد.

به دنبال آن يسار، آزاد شده ي زياد بن ابيه (!) و سالم، آزاد شده ي عبيدالله بن زياد به ميدان آمدند و فرياد زدند:

هل من مبارز؟

حبيب بن مظاهر و برير بن خضير برخاستند.

اما امام عليه السلام فرمود بنشينيد.

سپس عبدالله بن عمير كلبي برخاست و گفت:

اي ابا عبدالله، خدا تو را مورد لطف خود قرار دهد، اجازه دهيد كه من به سوي آنها بروم.

امام عليه السلام مشاهده نمود كه وي مردي بلندقامت و قوي پنجه و چهارشانه است. نگاه محبت آميزي به وي كرد و فرمود: تو را فرد شايسته اي براي آنها مي بينم، اگر مي خواهي برو.

ابن عمير به سوي آن دو رفت.

يسار از او پرسيد:

تو كيستي؟ نسب خود را بگو.

گفت: من عبدالله بن عمير كلبي از بني عليم هستم.

يسار گفت:


تو را نمي شناسيم...!

گفت: من همان كسي هستم كه به همراه همسرم ام وهب در كوفه ساكن شدم و در نزديكي چاه جعد از قبيله ي همدان خانه اي خريدم.

يسار در جوابش مغرورانه گفت:

هنوز هم تو را نمي شناسيم...! برو به زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر يا برير بن خضير بگو كه به مصاف ما بيايند.

در همين حال يسار جلوي سالم ايستاده و آماده ي مبارزه بود و با شمشير حركات عجيب و غريبي را انجام مي داد.

ابن عمير خشمگين شد و به او نزديك شده و گفت:

اي حرام زاده! آيا مي خواهي كه با چنين افراد بزرگواري مبارزه كني؟ بايد بداني كه هر كدام از آنها بهتر از تو هستند!

سپس با شمشيرش به وي حمله ور شد و ضرباتي را بر او وارد كرد.

در همين حال سالم از پشت به او حمله كرد... اصحاب امام حسين عليه السلام فرياد زدند: مواضب پشت سر خودت باش كه ابن برده مي خواهد نامردي كند...!

ابن عمير اعتنايي نكرد و همين طور ضربات را بر يسار وارد كرد تا او را به هلاكت رساند.

سالم به محض رسيدن به ابن عمير ضربه اي حواله ي او كرد كه ابن عمير دستش را سپر خود قرار داد و در نتيجه انگشتان دست چپش بريده شد.

ابن عمير با چابكي پيچيد و در مقابل سالم قرار گرفت و به سرعت ضربه ي كوبنده اي بر وي وارد و او را به هلاكت رساند.

ابن عمير از ميدان بازگشت در حالي كه اين دو غلام را به هلاكت رسانده بود و اين رجز را مي خواند:

اگر مرا نمي شناسيد بدانيد كه من ابن كلب هستم

و در اصالت خانوادگي ام همين بس كه از اين خاندان مي باشم


من مردي اصيل و جدي هستم

و كسي نيستم كه به هنگام مشكلات آه و ناله به راه بيندازم

اي ام وهب من ضامن تو هستم

كه با شمشير و نيزه به جنگ كوفيان رفته ام

و همانا من بنده ي مؤمن خدا هستم كه اين ضربات را وارد مي كنم.

سپس اندكي درنگ كرد و آنگاه به لشكريان ابن سعد حمله ور شد و حدود نوزده سواره و بيست نفر پياده را به هلاكت رسانيد.

او همچنان به كارزار خود ادامه داد تا اينكه انگشتان دست راستش هم قطع شد و ديگر نتوانست كه قبضه ي شمشير را نگاه دارد. در نتيجه شمشيرش افتاد و دشمنان او را محاصره كردند و به شهادت رساندند.

همسرش به كنار جنازه اش رفت و بالاي سرش نشست و در حالي كه گرد و غبار را از چهره اش پاك مي كرد، گفت:

با شهادت در راه ابا عبدالله مرا روسفيد كردي!

بهشت بر تو گوارا باد...!

او در عين حال سرش را به سوي آسمان گرفت و گفت:

از خدايي كه بهشت را نصيب تو گردانيده درخواست مي كنم مرا در بهشت به تو ملحق كند.

در همين حال شمر بن ذي الجوشن ام وهب را ديد كه در كناره جنازه ي شوهرش نشسته است. او بلافاصله به غلام خود رستم دستور داد كه او را بكشد. رستم به سوي او رفت و با گرز بر سرش كوبيد. بدين ترتيب ام وهب شهيد شد و به همسرش ملحق شد...! و اولين زني بود كه در صحنه كربلا به شهادت رسيد.