بازگشت

توبه حر


وقتي كه حر بن يزيد رياحي اين حوادث را مشاهده كرد و گفتگوها را شنيد، نزد ابن سعد رفت و پرسيد:

آيا تو با اين مرد مي جنگي؟!

جواب داد:

بله به خدا قسم، جنگي كه كمترين تلفات آن اين است است كه سرها بريده و دست ها قلم مي شود...!

حر پرسيد: آيا پيشنهادات او رضايت شما را جلب نمي كند؟

ابن سعد جواب داد: اگر كارها به دست من بود، با هم به توافق مي رسيديم؛ اما امير تو آنها را نپذيرفته است!

حر از وي جدا شد و كمي از لشكر كوفه فاصله گرفت. در آنجا شخصي به نام قرة بن قيس او را ديد.

حر از او پرسيد:

اي قرة... آيا اسبت را آب داده اي؟

گفت: نه.

حر گفت: آيا نمي خواهي بروي آن را آب بدهي؟!

قرة فهميد كه حر مي خواهد او را از خودش دور كند تا بدون آنكه كسي بفهمد از صحنه ي جنگ كناره گيري كند؛ براي همين گفت:

اسب را آب نداده ام و الان مي روم كه آن را آب بدهم.


پس از آنكه قرة از آنجا دور شد، حر به تدريج خود را به لشكر امام حسين عليه السلام نزديك كرد.

مهاجر بن أوس از او پرسيد:

مي خواهي چه كني؟ آيا مي خواهي كه حمله كني؟!

حر جوابش را نداد، اما لرزه بر اندامش افتاد.

مهاجر به شك افتاد و گفت:

كارهاي تو عجيب است! به خدا قسم كه هيچگاه تو را اينگونه نديده بودم...! اگر از من مي پرسيدند كه شجاع ترين فرد كوفه كيست؟ نام تو را مي بردم! پس اين چه حالتي است كه از تو مي بينم؟!

حر گفت: به خدا قسم كه خود را بين بهشت و جهنم مي بينم اما به خدا قسم كه چيزي را بر بهشت ترجيح نمي دهم، اگر چه قطعه قطعه گردم و سوزانده شوم...! سپس اسب خود را هي كرد و در حالي كه سرش را پايين انداخته و دستش را بر سرش گذاشته بود به سوي حسين عليه السلام رفت و اين دعا را زمزمه مي كرد:

پروردگارا به سوي تو بازمي گردم، پس توبه ي مرا بپذير. خدايا قلوب اولياي تو و فرزندان پيامبر تو را ترسانيدم و از اين بابت استغفار مي كنم.

پس از آنكه به حسين عليه السلام رسيد، سپر خود را واژگون كرد و به امام عليه السلام سلام كرد و گفت: فدايت شوم اي پسر رسول خدا! من همان كسي هستم كه مانع از بازگشت تو شدم و راه را بر تو بستم و به اين مكان كشانيدم. گمان نمي كردم كه اين قوم پيشنهادات تو را رد كنند و با تو اينگونه رفتار كنند...! به خدا قسم كه اگر مي دانستم كار به اينجا مي كشد چنين اقدامي نمي كردم و از كاري كه مرتكب شده ام به درگاه خدا توبه مي كنم. آيا توبه ي من پذيرفته مي شود؟!

امام عليه السلام با گشاده رويي جواب داد:

بله، خدا توبه ات را مي پذيرد و تو را مي بخشد، حال پياده شو...!

شرم و حيا حر را فراگرفته بود و در حالي كه تصميم به شهادت گرفته بود،

گفت:


اگر سواره باشم بهتر از آن است كه پياده باشم. بر روي همين اسب به جنگ با دشمنانت مي پردازم تا پياده شدنم براي آخرين بار باشد...!

امام عليه السلام قبول كرد و فرمود:

هر كاري را كه صلاح مي داني انجام بده.

آنگاه حر به امام عليه السلام نزديكتر شد و گفت:

هنگامي كه ابن زياد مرا به سوي تو فرستاد به هنگام خروج از قصر صدايي را از پشت سرم شنيدم كه مي گفت: اي حر تو را به خير و خوبي بشارت مي دهم. به پشت سر نگاه كردم؛ اما كسي را نديدم...! پيش خود گفتم: به خدا قسم كه اين بشارت نيست در حالي كه به مقابله با حسين عليه السلام مي روم...!!

امام عليه السلام فرمود:

هر آينه كه عاقبت به خير شدي.

حر حركت كرد و مقابل كوفيان ايستاد و گفت: اي اهل كوفه، مادرانتان به عزايتان بنشينند...! چرا اين بنده ي صالح خدا را دعوت كرديد و وقتي كه دعوت شما را اجابت كرده و به سوي شما آمد با نماينده ي او بيعت كرديد و مي خواستيد كه جان خود را فداي او كنيد؛ اما پس از آن با وي دشمني كرديد و خود را كنار كشيديد و از هر سو او را محاصره كرديد و او را از رفتن به سرزمين هاي پهناور خداوند منع كرديد و نگذاشتيد كه خودش و خاندانش در أمن و آسايش باشند؟! و حال كه در دستان شما گرفتار آمده و مالك نفع و ضرر خود نيست، چرا زنان و فرزندان و اطفالش را از آب فراتي كه يهود و نصاري و مجوس از آن مي نوشند و سگ و خوك در آن غوطه مي خورند، منع كرديد؟! بدانيد كه تشنگي آنها را از پاي در آورده است و چه كار زشتي در مورد ذريه ي محمد صلي الله عليه و آله مرتكب شديد! اميدوارم كه خدا شما را به هنگام تشنگي روز قيامت سيراب نكند و...!!

در اين حال عده اي از كوفيان او را هدف تير قرار دادند و او به عقب برگشت و جلوي امام عليه السلام ايستاد تا از گزند تيرها دور شود.