بازگشت

رؤياي صادقه


آن شب، ماه در اندوه فرورفته بود و مي رفت كه با غروب خود صحراي كربلا را در تاريكي مطلق فرو ببرد.

حسين عليه السلام به تنهايي از خيمه خارج شده بود تا پستي و بلندي هاي منطقه را بررسي كند و از ميدان كارزار فردا بازديد نمايد.

ناگهان متوجه شد كه كسي در پشت سر او حركت مي كند.

پرسيد: كيستي؟ آيا نافع بجلي نيستي؟

جواب داد: چرا هستم اي پسر رسول الله.

پرسيد: چه چيز باعث شده كه در اين وقت شب بيرون بيايي؟

نافع گفت: از اينكه ديدم شبانه به سوي دشمن پيش مي روي بر شما ترسيدم.

امام عليه السلام به او اطمينان داده و فرمود: بيرون آمده ام تا اطراف خيمه ها را بررسي كنم تا راه نفوذي براي سوارگان دشمن باقي نمانده باشد.

سپس حسين عليه السلام بازگشت و در حالي كه دست نافع را گرفته بود؛ فرمود:

به خدا قسم كه اين همان وعده ي تخلف ناپذير است. آيا بين اين كوهها نمي روي تا جان خود را نجات دهي؟!

نافع جواب داد: در اين صورت مادر نافع به عزايش بنشيند، اي پسر رسول الله! اين شمشير اسبم و هر كدام به هزار دينار مي ارزند. و قسم به خدايي كه بر من منت گذاشته و در اين مكان مرا به خدمت تو رسانده است، هرگز از تو جدا نخواهم شد تا سرم از بدنم جدا شود.


امام حسين عليه السلام دست او را فشرد و او را به خدا سپرد و وارد خيمه ي خود شد.

در گوشه اي از خيمه نشست و در حالي كه شمشير خود را اصلاح مي كرد، اين اشعار را مي خواند:

آه از دوستي تو اي روزگار! چه بسا ياران و جويندگاني را كه در بامداد و شامگاهت كشته نهادي. آري روزگار به جاي آنان ديگري را نپذيرد.

راستي كه پايان كار به دست خداي شكوهمند است و هر زنده اي بايد اين راه را طي كند.

امام عليه السلام اين اشعار را پيش خود سه بار تكرار كرد كه خواهرش، زينب عليهاالسلام آن را شنيد. او نتوانست خود را كنترل كند و به شيون پرداخت و در حالي كه چادرش بر زمين كشيده مي شد، به سوي خيمه ي برادرش آمد و گفت:

اي واي بر ما! اي كاش مي مردم و زنده نبودم كه اين روز را ببينم!

امروز همانند روزي است كه مادرم فاطمه و پدرم علي و برادرم حسن از دنيا رفتند!

اي جانشين گذشتگان و اميد آيندگان ما را به كه مي سپاري؟!

امام حسين عليه السلام نگاهي به خواهرش انداخت و فرمود:

خواهرم، مواظب باش كه شيطان صبر تو را نربايد!

زينب با حالت دلسوزانه اي گفت: پدر و مادرم به فدايت اي ابو عبدالله. خواهر فداي تو شود!

چشم هاي امام پر از اشك شد و فرمود: «لو ترك القطا ليلا لنام»؛ اگر صياد مرغ قطا را در شب به حال خود مي گذاشت، در لانه اش آرام مي گرفت!!

زينب با شنيدن اين سخن فرياد كشيد و گفت: اي واي! آيا راه چاره را به رويت بسته اند؟! اين بيشتر مرا ناراحت و قلبم را داغدار كرد. سپس سيلي به صورتش زد و گريبان چاك كرد و بي هوش بر زمين افتاد.

امام حسين عليه السلام او را بلند كرد و به هوش آورد و فرمود:

خواهرم! تقوا پيشه كن و خود را به خدا بسپار و بدان كه زمينيان مي ميرند و آسمانيان


پايدار نمي مانند و هر چيزي نابود شدني است مگر ذات خدا كه با قدرت خود زمين را آفريد و خلايق را برمي انگيزد تا باز آيند و او يگانه ي بي همتاست. پدرم بهتر از من بود، مادرم بهتر از من بود. برادرم بهتر از من بود (كه رفتند) و من و ايشان و هر مسلماني بايد از پيامبر خدا صلي الله عليه و آله سرمشق بگيريم.

آنگاه امام به وي فرمود: خواهرم تو را سوگند مي دهم و بر اين سوگند خود تأكيد دارم كه چون كشته شوم، گريبان چاك نزن، صورت خود را نخراش و ضجه و وايلاه به راه نينداز!

سپس زينب را به خيمه اش برد و با او خداحافظي كرد و نزد يارانش رفت. آنها را ديد كه همگي رو به قبله هستند. و بعضي در سجده و بعضي در ركوع و بعضي در حال گريه و زاري و بعضي در حال استغفار هستند.

و عده اي از قرآن قرائت مي كنند و گويي زنبورهاي عسل هستند كه در كندو زمزمه مي كنند!

در همين حال حسين عليه السلام و يارانش مشغول عبادت بودند، عده اي از سربازان دشمن به فرماندهي عزرة بن قيس فرستاده شده بودند تا به جاسوسي و مراقبت از اوضاع بپردازند.

امام عليه السلام با ديدن آنها اين آيه را خواند: «و لا يحسبن الذين كفروا ان ما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المؤمنين علي ما أنتم عليه حتي يميز الخبيث من الطيب»؛ كساني كه كافر شده اند، گمان نكنند كه اگر به آنها مهلت مي دهيم. به نفع ايشان است؛ بلكه به آنها مهلت مي دهيم تا بر گناهانشان افزوده شود و به عذاب دردناكي مبتلا خواهند شد خداوند مؤمنان را به حال خود وانمي گذارد تا اينكه خبيث از پاكيزه تشخصي داده شود.»

يكي از سربازان دشمن اين آيات را كه امام تلاوت مي كرد، شنيد و گفت: به خداي كعبه قسم كه ما از پاكيزگان هستيم كه از شما تميز داده شده ايم.

يكي از اصحاب امام عليه السلام از برير بن خضير پرسيد: آيا اين مرد را مي شناسي؟


گفت: نه.

گفت: او ابوحرب سبيعي است كه مردي هرزه و خوشگذران است!

برير آن مرد را مورد خطاب قرار داد و گفت:

اي فاسق!! آيا گمان مي كني كه خدا تو را از پاكيزگان قرار مي دهد؟!

ابوحرب با صداي بلند پرسيد: تو چه كسي هستي؟

گفت: من برير بن خضير هستم.

گفت: انا لله و انا اليه راجعون، اي برير، به خدا سوگند كه تو (با اين وضعيت) هلاكت مي گردي، و اين بر من گران خواهد بود!

برير گفت: اي ابوحرب، آيا نمي خواهي كه از گناهان بزرگ خود به درگاه خداوند توبه كني؟ به خدا قسم كه ما از پاكيزگان هستيم؛ اما لشكريان كوفه از خبيثان خواهند بود.

ابوحرب با تمسخر گفت: و من بر اين مطلب گواه هستم!

برير دوباره او را نصيحت كرد و گفت:

واي بر تو! آيا معرفتت سودي براي تو ندارد؟ اما ابوحرب همچنان به شوخي و مسخره بازي خويش ادامه مي داد و حرف هاي بي ربط مي زد و از جمله گفتند: جانم به فدايت اگر من بسوي شما بيايم ديگر چه كسي با يزيد بن غررة شب نشيني كند؟

تا اينكه برير او را مورد سرزنش قرار داد و گفت: خدا تو را لعنت كند! به هر حال تو سفيه و كم خردي!

پس از آنكه سربازان دشمن از كنار خيمه ها دور شدند؛ حسين عليه السلام ياران خود را جمع كرد و همگي مشغول حفر خندق در پشت خيمه ها شدند. پس از آنكه حفر خندق به اتمام رسيد، امام دستور داد كه در آن آتش روشن كنند تا دشمن از پشت سر به خيمه ها حمله نكند.

سپس دستور داد كه خيمه ها را به هم نزديك و طناب ها را در هم كنند تا اسب ها نتوانند از ميان آنها بگذرند و تنها از مقابل با دشمن روبرو شوند.

پس از آنكه كارها به اتمام رسيد، حسين عليه السلام با آنها خداحافظي كرد و به خيمه اش


بازگشت و به عبادت و شب زنده داري پرداخت.

در هنگام سحر خوابي آن حضرت عليه السلام را فراگرفت. در خواب ديد كه سگ هايي به او حمله كرده و پارس مي كنند سگ پر لك و پيسي از همه بيشتر پارس مي كند!

آن حضرت عليه السلام فهميد كه مردي با لكه هاي پيسي وي را به قتل خواهد رساند! سپس جد خود رسول الله صلي الله عليه و آله را ديد كه همراه عده اي از اصحابش پيش آمده و به وي فرمود: تو شهيد اين امت هستي و اهل آسمانها بشارت به آمدن تو داده اند. پس عجله كن و تأخير نكن. و اين ها ملائكه الهي هستند كه از آسمان نازل شده اند تا خون تو را در شيشه اي سبز رنگ جمع آوري كنند!

حسين عليه السلام يقين پيدا كرد كه عروجش به سوي ملكوت نزديك شده است.