بازگشت

عصر تاسوعا


وقتي كه عصر تاسوعا فرارسيد، عمر بن سعد لشكريانش را مورد خطاب قرار داد و فرياد زد: اي لشكريان خدا سوار شويد كه شما را به بهشت بشارت مي دهم!

مردم سوار شدند در حالي كه سر و صداي آنها فضا را پر كرده بود.

ابن سعد پيشاپيش آنها حركت كرد و آنها را به جنگ با حسين عليه السلام تشويق كرد.

امام عليه السلام در خيمه اش نشسته بود و شمشيرش را تيز مي كرد و در همين حال سرش را بر زانوهايش گذاشت و به خواب خفيفي فرورفت.

هنگامي كه زينب سر و صداي قوم را شنيد به سوي برادرش رفت و گفت: برادر جان، آيا صداي دشمنان را نمي شنوي كه نزديك شده اند؟

حسين عليه السلام سرش را بالا گرفت و فرمود: رسول الله صلي الله عليه و آله را در خواب ديدم كه به من فرمود: تو نزد ما مي آيي!

زينب عليه السلام سيلي به صورتش زد و گفت: واي بر ما، واي بر ما...!

حسين عليه السلام فرمود: الان وقت شيون و گريه نيست اي خواهر من، ساكت باش، خدا تو را رحمت كند.

در همين هنگام عباس بن علي عليه السلام به سرعت جلو آمد و گفت: اي پسر رسول خدا، دشمنان دارند پيش مي آيند.

امام عليه السلام از جاي خود برخاست و فرمود:

برادرم، به سوي آنها برو و ببين كه چه مي خواهند و براي چه پيش آمده اند؟ عباس به همراه بيست سوار كه از جمله ي آنها زهير بن قين و حبيب بن مظاهر بودند، حركت كرد تا


به مقابل آنها رسيد و پرسيد: شما را چه شده است و چه مي خواهيد؟

گفتند: از امير دستور رسيده است كه بايد تسليم شويد و يا اينكه با شما بجنگيم.

عباس گفت: عجله نكنيد تا نزد ابو عبدالله بازگردم و خواسته ي شما را با او در ميان بگذارم.

آنها ايستادند و گفتند: پيغام ما را برسان و جوابش را زود بياور.

عباس با اسب خود به سرعت به سوي حسين عليه السلام بازگشت و اصحابش در مقابل لشكريان كوفه ايستادند.

حبيب به زهير گفت: با اين قوم صحبت مي كني يا اينكه من صحبت كنم؟

زهير گفت: تو اين پيشنهاد را كردي، خودت با آنها صحبت كن.

حبيب آنها را مورد خطاب قرار داد و با صداي بلند گفت:

به خدا قسم كه بدترين قوم در نزد خداوند، قومي هستند كه در حالي كه ذريه ي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و اهلبيت او و شب زنده داران و عبادت كنندگان را كشته اند، بر او وارد شوند.

عزرة بن قيس گفت:

تو تا جايي كه مي تواني از خودت تعريف مي كني!

زهير در جواب عزره گفت: اي عزرة، به درستي كه خداوند او را پاك گردانيده و به راستي هدايت كرده است! اي عزره، از خدا بترس و بدان كه من از دلسوزان تو هستم. تو را به خدا قسم اي عزرة، آيا از كساني نيستي كه گمراهان را در كشتن انسان هاي پاكيزه ياري مي كني؟!

عزره گفت: اي زهير، تو در نظر ما از پيروان اين خاندان نبودي، بلكه از عثمانيان بودي!

زهير جواب داد: آيا الان كه در كنار آنها هستم، دلالت نمي كند كه من از اين خاندان هستم؟! اما به خدا قسم كه من نامه اي براي دعوت وي ننوشتم و رسولي نفرستادم و هيچگاه به وي وعده ي ياري و همكاري ندادم؛ ولي راه مشترك ما را به هم رسانيد و هنگامي كه او را ديدم به ياد رسول الله صلي الله عليه و آله و جايگاه حسين عليه السلام در نزد آن حضرت افتادم.


و فهميدم كه از سوي شما چه خطري او را تهديد مي كند؛ براي همين به ياري او شتافتم و حاضرم كه جان خود را براي حفظ او فدا كنم و در راه حق خدا و رسولش كه شما آن را ضايع كرديد، جان فشاني كنم.

در همين حال عباس عليه السلام كه سوار بر اسب خود بود، بازگشت و گفت: اي جماعت! ابو عبدالله از شما مي خواهد كه در اين هنگامه ي غروب بازگرديد تا امشب در جوانب كار خوب فكر كند.

و حسين عليه السلام به برادرش گفته بود: به سوي آنها برو و اگر توانستي امشب را فرصت بگير تا شايد بتوانيم نماز بگزاريم و به درگاه خدا دعا و استغفار كنيم، زيرا خداوند مي داند كه من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را زياد دوست دارم.

ابن سعد براي نظرخواهي متوجه شمر شد و پرسيد: چه مي گويي اي شمر...؟

شمر گفت: هر چه تو بگويي: زيرا تو فرمانده ي اين لشكر هستي و رأي و نظر تو معتبر است.

ابن سعد در حالي كه خودش را ملامت مي كرد؛ گفت: اي كاش كه نبودم. سپس متوجه ديگران شد و گفت: چه مي گوييد؟

عمرو بن حجاج بن سلمة زبيدي گفت:

سبحان الله...! به خدا قسم كه اگر اينها از ديلميان (زرتشتيان مازندران) بودند و اين تقاضا را از تو مي كردند، سزاوار بود كه به آنها جواب مثبت دهي!

و قيس بن اشعث گفت: هر چه از تو تقاضا مي كنند، انجام بده، به جانم سوگند كه آنها فردا صبح با تو جنگ خواهند كرد.

ابن سعد گفت: به خدا قسم كه اگر بدانم آنها بالاخره جنگ خواهند كرد، امشب را به آنها فرصت نخواهم داد!

سپس با لشكريان خود به اردوگاه بازگشتند.

غروب روز نهم فرارسيد. امام حسين عليه السلام اصحاب خود را جلوي خيمه اش جمع كرد در