بازگشت

كودكان تشنه


آن روز نهم محرم بود، خورشيد تابستاني به شدت برافروخته شده و سرزمين كربلا را به شدت گداخته كرده بود و گويي از همه جا آتش مي باريد. تشنگي حسين و اصحابش را فراگرفته بود.

آنها براي دسترسي به آب تلاش مي كردند، اما فايده اي نداشت؛ زيرا ابن سعد پس از آنكه عباس و عده اي از همراهانش به شريعه حمله كردند، بر تعداد نگهبانان آن جا افزوده بود و به شدت از آن محافظت مي كردند.

پس از آنكه تمام ظرف ها و مشك هاي آب خشك شد، تشنگي كودكان را فراگرفت به طوري كه از تشنگي له له مي زدند و حتي قدرت گريه كردن نداشتند.

سكينه، دختر امام حسين عليه السلام نزد عمه اش، زينب رفت به اين اميد كه او مقداري آب نزد خود ذخيره كرده باشد تا آن را براي زنان و كودكاني كه گريه مي كردند؛ بياورد.

او ديد كه عمه اش زينب در خيمه نشسته و عبدالله شيرخواره را به بغل گرفته و اين طفل از شدت تشنگي له له مي زند و گريه مي كند و زينب براي آنكه او را آرام كند، گاهي مي نشيند و گاهي بلند مي شود و براي او لالايي مي خواند.

اشك هاي سكينه عليه السلام جاري شود، اما حرفي نزد و سكوت اختيار كرد؛ اما طاقت نياورد و ناگهان صداي گريه اش بلند شد.

عمه اش به او گفت: چه چيز باعث گريه ات شده است؟

گفت: وضع برادر شيرخواره ام باعث گريه ام شده و گريه ي بچه هاي شيرخواره قلبم را آتش زده است، آيا نمي آيي كه به خيمه هاي عموهايم برويم تا شايد كه در آنجا آبي يافت شود؟!


برخاستند و به تمام خيمه ها رفتند اما حتي يك قطره آب نيافتند.

زينب در حالي كه سكينه به دنبالش بود به خيمه ي خود برگشت و پشت سر آنها حدود بيست كودك خردسال حركت مي كردند كه گريه مي كردند و فرياد مي زدند: تشنه ام...! تشنه ام...!

زينب و برادرزاده اش نشستند و گريستند در حالي كه كودكان تشنه لب دور آنها را گرفته بودند و ناله مي كردند.

هنگامي كه ظهر نزديك شد و گرماي خورشيد شديدتر گرديد؛ گلوي اطفال از تشنگي ملتهب شد و صداي گريه ي آنها شديدتر گرديد. بريز بن خضير همداني برخاست و به حسين عليه السلام گفت: آيا اجازه مي دهيد كه با اين قوم صحبت كنم؟

فرمود: با آنها صحبت كن!

وي عمر بن سعد و لشكر وي را مورد خطاب قرار داد و گفت:

اي مردم..! همانا خداوندي عزوجل محمد صلي الله عليه و آله را به عنوان بشير و نذير و دعوت كننده ي به سوي خدا و چراغ هدايت برانگيخت. اين آب فرات است كه سگ و خوك از آن استفاده مي كنند؛ اما شما آن را از فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله بازداشته ايد و...

مردي از ميان لشكر عمر بن سعد فرياد زد:

اي برير... زياد صحبت كردي، بس است! به خدا قسم كه حسين از تشنگي مي ميرد؛ چنانكه افراد قبل از وي از تشنگي مردند!

پس از آنكه حسين عليه السلام جواب قوم را شنيد، به سوي آنها رفت و در حالي كه بر شمشيرش تكيه كرده بود و عمامه اي بر سر داشت، آنها را مورد خطاب قرار داد و فرمود:

شما را به خدا قسم آيا مرا مي شناسيد؟

گفتند: بله.

فرمود: شما را به خدا قسم، آيا مي دانيد كه جدم رسول الله صلي الله عليه و آله است؟

گفتند: آري.


پرسيد: شما را به خدا قسم، آيا مي دانيد كه مادرم، فاطمه دختر رسول الله صلي الله عليه و آله است؟

گفتند: آري.

پرسيد: شما را به خدا قسم، آيا مي دانيد كه پدرم علي بن ابيطالب است؟

گفتند: بله.

سؤال كرد: شما را به خدا قسم، آيا مي دانيد كه جده ام خديجه، دختر خويلد، اولين زن مسلمان اين امت است؟

گفتند: بله.

پرسيد: شما را به خدا قسم، آيا مي دانيد كه اين شمشير رسول خداست كه من در دست دارم؟

گفتند: بله.

سؤال كرد: شما را به خدا قسم، آيا مي دانيد كه اين عمامه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله است كه آن را پوشيده ام؟

گفتند: بله.

پرسيد: شما را به خدا قسم، آيا مي دانيد كه اولين مردي كه ايمان آورد و عالم ترين و حليم ترين مسلمانان پدرم، علي عليه السلام بود؟

گفتند: بله.

آنگاه پرسيد: پس در اين صورت چرا ريختن خون مرا مباح مي دانيد در حالي كه پدرم، افرادي را از حوض كوثر دور مي كند؛ چنانكه شتر را از آب دور مي كنند و در روز قيامت، پرچم رحمت در دست پدرم مي باشد؟!

جواب دادند: همه اين ها را مي دانيم؛ اما تو را رها نمي كنيم تا از تشنگي بميري!!

حسين عليه السلام در حالي كه اشكهايش جاري شده بود، به خيمه اش بازگشت و مي فرمود: لا اله الا الله و لا حول و لا قوة الا بالله و انا لله و انا اليه راجعون...!!