بازگشت

بستن آب


ابن زياد همچنان ابن سعد را به جنگ با حسين عليه السلام تحريض مي كرد و در ضمن نامه اي نوشت:

«حسين و اصحابش را از آب محروم كن و نگذار كه قطره اي آب بنوشند...!»

ابن سعد، فردي به نام عمرو بن حجاج را به همراه پانصد نفر سواره فرستاد و آنها بر شريعه ي فرات مستقر شدند تا حسين و اصحابش را از آب محروم كنند و نگذارند كه بعد از آن قطره اي آب بردارند. در همين وقت مردي به نام عبدالله بن حصين ازدي با صداي بلند فرياد زد: اي حسين، آيا اين آب را مي بينيد كه همانند دريا موج مي زند؟!

به خدا قسم كه نمي گذاريم قطره اي از آن را بنوشيد تا از تشنگي بميريد!

حسين عليه السلام دست به دعا برداشت و فرمود:

خدايا او را با لب تشنه بميران و هرگز او را نيامرز!

به دنبال آن اين مرد أزدي به مرض عطش دچار شد و دائما آب مي نوشيد و باز هم مي گفت: تشنه ام! تشنه ام...!

به او آب مي دادند؛ اما آبها را بالا مي آورد؛ ولي باز هم مي گفت: تشنه ام! و همين طور بود تا به هلاكت رسيد!

وقتي كه حسين عليه السلام مشاهده كرد اصحابش تشنه اند، به برادرش عباس عليه السلام دستور داد كه به همراه بيست نفر مشك به دوش و سي نفر اسب سوار جنگجو پيش برود و آب بياورد.

آنها شبانه پيش رفتند تا به آب رسيدند. نافع بن هلال بجلي در پيشاپيش آنها حركت


مي كرد و پرچم را در دست داشت.

عمرو بن حجاج با ديدن او پرسيد:

كي هستي؟

جواب داد: نافع.

پرسيد براي چه آمده اي؟

جواب داد: آمده ايم تا از اين آب بنوشيم.

گفت: بنوش، نوش جانت!

نافع گفت: به خدا قسم كه قطره اي از آن نمي نوشم در حالي كه حسين و اصحابش تشنه هستند!

ابن حجاج او را نهي كرد و گفت: نمي گذاريم كه آب را ببريد؛ زيرا ما در اينجا مستقر شده ايم تا اصحاب حسين عليه السلام را از آب منع كنيم. نافع اعتنايي به او نكرد و به همراهانش گفت: مشك هاي خود را پر كنيد.

آنها در حالي كه مشغول پر كردن مشك هاي خود بودند، عمرو بن حجاج و همراهانش به آنها حمله كردند؛ اما عباس عليه السلام در يك لحظه به آنها حمله كرد و همه را فراري داد و اصحاب با آب برگشتند و تشنگان را سيراب كردند.