بازگشت

قبضه ي شمشير


پس از آن ابن سعد به همراه چهار هزار سواره در روز سوم محرم به كربلا آمد. او مي خواست كه فرستاده اي نزد حسين عليه السلام بفرستد تا از علت آمدنش به كوفه سؤال كند؛ اما به هر كس كه پيشنهاد رفتن مي كرد، از پذيرش آن خودداري مي نمود؛ زيرا همه ي آنها از كساني بودند كه به حسين عليه السلام نامه نوشته بودند!

پس از مدتي كثير بن عبدالله شعبي كه از اسب سواران شجاع و مبارز بود برخاست گفت: من مي روم و اگر بخواهي مي توانم او را ترور كنم!

ابن سعد گفت: نمي خواهم كه او را ترور كني. فقط برو و بپرس كه براي چه به اينجا آمده است؟

شعبي با عجب و غرور به سوي سپاه امام عليه السلام رفت. وقتي كه ابوثمامه ي صائدي او را ديد به امام عليه السلام گفت:

شرورترين فرد روي زمين دارد مي آيد كه از ريختن خون هيچ كس باك ندارد و بسيار شجاع و نترس است!

براي همين به سوي او رفت و قبل از اينكه به امام عليه السلام نزديك شود، گفت: شمشير را از خودت دور كن!

شعبي كه غرور و خودپسندي او را فراگرفته بود، گفت:

نه، به خدا سوگند گه چنين نمي شود. همانا من قاصدي به سوي شما هستم كه اگر خواستيد، حرف مرا مي شنويد و الا بازمي گردم.

صائدي گفت: پس قبضه ي شمشيرت را در دست مي گيرم و آنگاه مي تواني با امام عليه السلام صبحت كني.


گفت: نه، به خدا كه چنين نمي شود!

صائدي به او گفت: خبري را كه آورده اي بازگو كن و من آن را خدمت امام عرض مي كنم و به تو اجازه نمي دهم كه به او نزديك شوي.

شعبي اين را قبول نكرد و براي همين با هم درگير شدند و به هم ناسزا گفتند و شعبي بدون هيچ نتيجه اي نزد ابن سعد بازگشت و او را از جريان مطلع كرد.

پس از آن ابن سعد، قرة بن قيس حنظلي را فرستاد و به او توصيه كرد كه آرامش داشته و عاقلانه سخن بگويد.

هنگامي كه امام حسين عليه السلام او را ديد كه پيش مي آيد، پرسيد: آيا اين شخص را مي شناسيد؟

حبيب بن مظاهر گفت: بله. او از طايفه ي حنظله و از قبيله ي تميم است كه خواهرزاده ي ما محسوب مي شود. او را به حسن تدبير مي شناختم و گمان نمي كردم كه در اين جمع حاضر شود!

حنظلي پيش آمد و به حسين عليه السلام سلام كرد و گفت:

ابن سعد مي پرسد كه براي چه به اينجا آمده اي؟

امام جواب داد:

«اهل سرزمين شما براي من نامه نوشتند كه بيا و اگر نمي خواهيد، بازمي گردم».

حبيب بن مظاهر هم به وسط حرف آنها آمد و به قرة گفت: واي بر تو! كجا مي خواهي بروي، به سوي اين قوم ظالم؟

همين جا بمان و از اين مرد حمايت كن كه خداوند به واسطه ي پدرانش به ما نعمت اسلام را كرامت فرمود است.

قرة گفت: نزد ابن سعد بازمي گردم و جواب شما را مي رسانم و سپس تصميم مي گيرم. او بازگشت و ابن سعد را از جواب حسين عليه السلام مطلع كرد.

ابن سعد در حالي كه كه در فكر فرورفته بود، گفت: اميدوارم كه خداوند مرا از درگير


شدن در اين كار حفظ كند!

آنگاه نامه اي به اين مضمون براي ابن زياد نوشت:

«وقتي كه به حسين عليه السلام رسيدم، قاصدي نزد او روانه كردم و از سبب آمدنش سؤال كردم. او گفت كه عده اي از مردم كوفه برايش نامه نوشته اند و او به درخواست آنها آمده است و حال اگر از درخواست خود پشيمان شده اند، بازمي گردد».

وقتي كه ابن زياد نامه را خواند، خوشحال شد و غرور او را فراگرفت و اين شعر را با صداي بلند خواند: حال كه در چنگال هاي ما گرفتار آمده است اميدوار است كه رهايش كنيم؛ ولي چنين نمي كنيم.

سپس طي نامه اي به ابن سعد نوشت: «وقتي كه نامه ام به تو رسيد و آنچه را كه ذكر كرده ام فهميدي، به حسين عليه السلام بگو كه او و تمام اصحابش بايد با يزيد بن معاويه بيعت كنند و اگر بيت كردند بعدا در مورد آنها تصميم مي گيريم».

وقتي كه ابن سعد نامه را خواند با نااميدي گفت:

احتمال مي دادم كه ابن زياد راه صلح و عافيت را قبول نكند!

پس از آن ابن زياد بر شدت فشار و شكنجه خويش در كوفه افزود. او گاهي با ترساندن و گاهي با تشويق و وعده دادن مردم را به جنگ با حسين عليه السلام مي فرستاد.

مأموران او با هر ظن و تهمتي مردم را دستگير كرده و به قتل مي رساندند و هر كسي را كه از دستور ابن زياد سرپيچي مي كرد، به زندان مي افكندند به طوري كه طولي نكشيد كه حدود دوازده هزار نفر زنداني شدند و كساني را كه اطاعت كرده بودند، به كربلا مي فرستادند.

اين افراد گروه گروه به كربلا فرستاده مي شدند تا اينكه تعدادشان به حدود سي هزار نفر رسيد. آنگاه طي نامه اي به ابن سعد نوشت: «همانا در تعداد زياد سپاهان و سوارگان هيچ كم نگذاشته ام و تو هر خبري را كه رخ مي دهد به سرعت به من اطلاع بده. او اين نامه را در ششم محرم به ابن سعد فرستاده بود.