بازگشت

ورود به كربلا


پاسي از شب گذشته و كاروان حسين قدري استراحت كرده بود كه امام دستور داد آب كافي بردارند و حركت كنند. چند ساعتي از قصر بني مقاتل دور شده بودند كه امام عليه السلام بر روي اسب خود به خواب رفت و پس از مدتي كه بيدار شد سه بار فرمود:انا الله و انا اليه راجعون و الحمد لله رب العالمين.

علي اكبر از پدر سؤال كرد كه چرا سه بار آيه ي استرجاع را قرائت كردي؟

امام فرمود: اندكي به خواب رفتم. در خواب ديدم كه اسب سواري مي گويد: «اينان به پيش مي روند و مرگ به سويشان به پيش مي آيد. فهميدم كه منظور وي ما هستيم.

علي اكبر پرسيد: پدر جان! خدا بد ندهد! آيا ما بر حق نيستيم؟

فرمود: چرا، قسم به آن خدايي كه بازگشت همه به سوي اوست ما بر حق هستيم.

عرض كرد: پدر جان! پس در اين صورت از مرگ چه باك؟!

فرمود: (فرزندم!) خدا بهترين پاداش فرزندي از پدر را به تو عنايت كند.

همين طور به حركت خويش ادامه دادند تا هنگامه ي فجر صادق فرارسيد. آنها پياده شدند و نماز صبح را به جاي آوردند و دوباره سوار شده و حركت كردند. حضرت عليه السلام اصحاب خود را به سمت چپ ميل داد و مي خواست آنان را از سپاه حر دور كند؛ اما حر مانع شده و مي خواست كه ايشان را به سمت كوفه برگرداند و آنان امتناع مي كردند.

پيوسته چنين بودند تا در حدود نينوي به كربلا رسيدند. ناگهان سواري را ديدند كه از جانب كوفه پيش مي آيد. هر دو سپاه به انتظار ايستادند. چون نزديك آمد به حر و


سپاهيانش سلام كرد و به امام عليه السلام و اصحابش سلام نكرد. او نامه ي عبيدالله بن زياد را به حر داد كه در آن آمده بود:

«چون نامه ام به تو رسيد و فرستاده ام نزد تو آمد، بي درنگ بر حسين سخت بگير و او را در منطقه اي بي آب و علف فرود آورد. به فرستاده ي خود دستور داده ام كه از تو جدا نشود تا خبر اجراي فرمانم را گزارش كند».

وقتي كه حر نامه را خواند، رو به اصحاب امام كرد و گفت: اين نامه ي امير عبيدالله بن زياد است كه فرمانم داده در همين جا كه نامه اش رسيده بر شما سخت گيرم و به فرستاده ي خود دستور داده از من جدا نشود تا فرمانش را اجرا كنم.

يزيد بن مهاجر كندي كه در سپاه امام عليه السلام بود به فرستاده ي ابن زياد نگريسته او را شناخت و گفت: مادرت به عزايت بنشيند چه پيامي آورده اي؟

گفت: من از پيشواي خود پيروي نموده و به پيمانم وفا كرده ام.

ابن مهاجر گفت: بلكه پروردگار خود را نافرماني كردي و در هلاكت خود از پيشوايت پيروي نموده و ننگ و آتشي را براي خود فراهم آوردي.

همانا پيشواي تو چه پيشواي بدي است كه خداوند متعال مي فرمايد: «ما آنان را پيشواياني قرار داديم كه به آتش فراخوانند و در روز قيامت ياري نشوند.» پيشواي تو از اينان هستند.

حر كاروان امام عليه السلام را در آن دشت بي آب و علف و آباداني فرود آورد. امام عليه السلام فرود: «بگذار در روستاهاي نينوا يا غاضريه يا شفيه فرود آييم». حر گفت: به خدا سوگند نمي توانم، اين مرد آمده تا مراقب من باشد. زهير كه اوضاع را اينگونه ديد به امام گفت: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله! به خدا سوگند، من آينده را سخت تر از حال مي بينم.

هم اينك با اينان آسانتر از جنگ با سپاهيان بي شماري است كه پس از اين خواهند آمد.

امام عليه السلام با متانت فرمود: من آغازگر جنگ نخواهم بود.


زهير عرض كرد: پس برويم تا به اين روستايي كه بر ساحل فرات است درآييم و آنجا باشيم و اگر با ما جنگيدند با ايشان مي جنگيم و از خدا ياري مي طلبيم.

امام عليه السلام پرسيد: كدام روستا؟

جواب داد: روستاي عقر.

امام فرمود: خدايا پناه مي برم به تو از عقر ]پاي بريده شدن[.

امام عليه السلام با اصحاب به حركت خود ادامه داد و لشكر كوفه گاهي مزاحم مي شدند و مسير كاروان را عوض مي كردند تا اينكه در روز پنجشنبه، دوم محرم سال شصت و يك هجري به كربلا رسيدند.

امام عليه السلام پرسيد: «نام اينجا چيست؟ گفتند: كربلا. فرمود: «دشت اندوه و بلا. پدرم در عبور خود به صفين كه من نيز به همراهش بودم، از اينجا گذر كرد. وقتي كه از نام اينجا پرسيد و از نام آن مطلع شد، فرمود: همين جاست محل كاروان آنان و همين جاست جاي ريختن خونشان. پرسيدند: از چه مي گويي؟ فرمود: از بلاي سنگيني براي آل محمد صلي الله عليه و آله كه در اينجا فرود مي آيند.

سپس به اصحابش دستور داد كه فرود آيند و فرمود: «اينجا دشت اندوه و بلاست. از اين جا كوچ نكنيد كه به خدا سوگند اينجا خوابگاه شتران ما و جاي ريختن خون هاي ما و هتك حريم ما و محل شهادت مردان ما است».

آنگاه كاروان حسين عليه السلام در يك طرف و سپاهيان حر در طرف ديگر اردو زدند.