بازگشت

اشعار عاشقانه


دو سپاه به همين صورت حركت كردند تا به منطقه ي بيضه رسيدند.

در آنجا امام عليه السلام برخاست و پس از حمد و ثناي خداوند به ايراد خطبه اي براي مردم پرداخت:

«اي مردم! همانا رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: هر كه فرمانرواي ستمگر را ببيند كه حرام هاي خدا را حلال مي شمرد، پيمان خدا را مي شكند، با سنت رسول خدا مخالفت كرده در ميان بندگان خدا با گناه و تجاوز رفتار مي كند و او با كردار و گفتار خو با او مبارزه نكند، بر خداست كه او را در جايگاه (پست و عذاب آور) آن ستمگر در آورد.

بدانيد اينان به پيروي از شيطان پرداخته، اطاعت خداي رحمان را ترك گفته، تباهي ها را آشكار ساخته، حدود خداوندي را تعطيل كرده، بيت المال را در انحصار خود در آورده و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام ساخته اند و من از هر كس ديگر سزاوارترم كه بر اينان شوريده و در برابرشان قيام كنم.

نامه هاي شما به دستم رسيد و فرستاده هاي شما (پي در پي) در آمدند. و گفتند كه شما با بيعت خود مرا به دشمن نسپرده و رهايم نمي كنيد. اگر بر بيعت خود بمانيد به رشد (و كمال) خود مي رسيد. اكنون من حسين بن علي، فرزند دخت رسول خدايم، خودم با شمايم و خاندانم با خاندان شماست و من الگوي شما هستم.

و اگر اين كار را نكرديد و پيمان را شكسته و دست از بيعت خود برداشتيد، به جانم سوگند كه اين رفتار از شما بعيد نيست.

شما قبلا با پدر و برادر و پسرعمويم، مسلم نيز چنين كرديد. گول خورده كسي است


كه فريب شما را بخورد. شما سعادت خود را نشناختيد و ايمان خود را تباه ساختيد و هر كس پيمان شكني كند، تنها به زبان خود مي شكند و خدا نيز از شما بي نياز خواهد بود. و السلام».

سپس دو لشكر به حركت خويش ادامه دادند تا اينكه حر دستور داد جلوي حركت سپاه امام را بگيرند. آنگاه خود نزد آن حضرت رفت و گفت: اي حسين، تو را به خدا قسم مي دهم كه خود را به كشتن نده! من قسم مي خورم كه اگر قصد جنگ داشته باشي، كشته خواهي شد.

آن حضرت به او فرمود: آيا مرا از مرگ مي ترساني؟! آيا گمان مي كني كه اگر مرا بكشيد كارهايتان سامان مي يابد؟! من همان سخني را مي گويم كه يكي از أوسي ها كه قصد ياري رسول الله صلي الله عليه و آله را داشت به پسرعمويش گفت. آن هنگام كه پسرعمويش او را ترسانيد و گفت كه كشته مي شوي، مرد أوسي جواب داد:

من مي روم و كشته شدن براي جوانمرد عار نيست.

به هنگامي كه فرد نيت حق داشته باشد و براي اسلام بجنگد. اگر زنده ماندم كه پشيمان نيستم و اگر كشته شدم مورد ملامت قرار نمي گيرم.

و اما همين اندازه از بدبختي براي تو بس است كه ذليلانه زنده باشي وقتي كه حر اين سخن را از حسين عليه السلام شنيد، از او كناره گيري كرد و او در يك طرف و حسين عليه السلام در طرف ديگر حركت مي كردند. تا اينكه به منطقه ي عذيب الهجانات رسيدند.

در همين حال چهار نفر سوار مركب هاي خود بودند و از كوفه مي آمدند. آنها عبارت بودند از: نافع بن هلال، مجمع بن عبدالله و عمرو بن خالد كه طرماح بن عدي راهنمايشان بود.

وقتي كه نگاه طرماح به حسين عليه السلام افتاد، شروع به خواندن اين اشعار كرد: اي ناقه ي من! از نهيبم مهراس و پيش از طلوع سپيده دم خود را شتابان به بهترين سواره و بهترين همسفر برسان تا به انساني كريم ملحق شويم. آن انسان بزرگواري كه خدا او را براي بهترين مأموريت فرستاده است. و خداوند نام و ياد او را تا پايان روزگار زنده نگه مي دارد.


وقتي كه اينان به امام رسيدند، حر پيش آمد و گفت:

اين چند نفر از كوفيان هستند و من بايد آنها را بازداشت كرده و به كوفه بفرستم.

امام فرمود: «من از ايشان همچون خودم حمايت مي كنم. اينان انصار و ياران من اند و تو با من پيمان بستي كه تا نامه اي از ابن زياد نيامده متعرض من نشوي».

حر از آنها دست كشيده و رفت.

امام از آنها پرسيد:از اوضاع كوفه چه خبر؟

مجمع بن عبدالله گفت: ابن زياد اشراف را با رشوه و وعده هاي بسيار با خود همراه ساخته و هيچ كدام با تو نخواهند بود و اما مردم دلهايشان با تو و شمشيرهايشان عليه توست.

امام پرسيد: آيا خبري از فرستاده ام، قيس بن مسهر داريد؟

جواب داد: بله. او را دستگير كردند و از او خواستند كه تو و پدرت را لعن كند و وقتي كه وي از اين كار امتناع كرد، ابن زياد دستور داد كه او را از بالاي قصر به پايين پرت كنند.

با شنيدن اين خبر، اشك از چشمان امام جاري شد و اين آيه را تلاوت كرد: برخي از مردان خدا به شهادت رسيدند و برخي در انتظارند و هرگز راه و عقيده ي خود را تغيير ندادند، و سپس اينگونه دعا كرد: خدايا، بهشت را جايگاه ما و آنان قرار بده و ما و آنان را در بهشت رحمت خويش به گرد هم آور.

پس از آن طرماح به امام عليه السلام نزديك شد و گفت:

به خدا سوگند كه افراد تو بسيار اندك هستند. اين تعداد اندك را همين سپاه حر كفايت مي كند در حالي كه من يك روز پيش از بيرون آمدنم در بيرون كوفه جمعيت زيادي را ديدم كه تاكنون چنان جمعيتي نديده بودم. وقتي از علت اجتماعشان سؤال كردم، گفتند كه مي خواهند سان ببينند و سپس به جنگ حسين عليه السلام فرستاده شوند.

حال تو را به خدا سوگند مي دهم كه اگر مي تواني، حتي يك وجب نيز به كوفه نزديك نشو و اگر پناهگاهي بخواهي تا از شر اينان مصون بماني، به من با مأمن كوه - أجا - بيا. به خدا سوگند كه در پناه آن تاكنون خود را از حمله ي هر سرخي و سياهي مصون داشته ايم و


از كسي آسيب نديده ايم و حال من در خدمت شما هستم.

امام عليه السلام به او فرمود: خدا به تو جزاي خير دهد.ميان ما و اين مردم سخني گذشته است كه نمي توانيم از آن برگرديم و نمي دانيم كه سرانجام كار به كجا مي انجامد.

كاروان امام عليه السلام به حركت خود ادامه داد تا به منزلگاه قصر بني مقاتل رسيد. در آنجا امام عليه السلام خيمه اي را ديد كه نيزه اي در بيرون آن به زمين كوبيده شده و شمشيري بر آن آويزان شده است. پرسيد كه اين خيمه ي كيست؟ جواب دادند كه خيمه ي عبيدالله بن حر جعفي است. وي از شجاعان و پهلوانان كوفه بود. امام قاصدي را فرستاد كه جعفي را به خيمه اش بياورد.

جعفي گفت: به خدا قسم من از كوفه خارج نشده ام مگر براي اينكه دوست نداشتم به هنگام ورود حسين در كوفه باشم و از سوي ديگر نتوانم به ياري اش بشتابم.

وقتي كه آن حضرت پيغام جعفي را شنيد، خود برخاست و به خيمه ي او رفت و از وي خواست كه او را ياري كند.

جعفي گفت: اي ابا عبدالله مرا معذور بدار.

امام فرمود: اگر به ياري ما نمي آيي پس مواظب باش كه به دشمنان ما ملحق نشوي، به خدا قسم هيچ كس نيست كه صداي ياري طلبي ما را بشنود و به كمك ما نيايد، مگر اينكه خداوند او را با صورت در آتش دوزخ خواهد انداخت!

جعفي گفت: انشاء الله كه اين كار هيچگاه از من سر نخواهد زد؛ اما اين اسبم را بردار تا براي تو باشد. به خدا سوگند كه هرگاه سوار شدم و هر كسي را تعقيب كردم به او رسيدم و هر كسي كه مرا تعقيب مي كرد، از دست او فرار كردم.

امام عليه السلام از قبول آن امتناع كرد و فرمود: ما احتياجي به تو و اسبت نداريم و سپس اين آيه را قرائت نمود: «من از كساني نيستم كه گمراهان را به ياري بگيرم» و برخاست و به خيمه اش بازگشت.