بازگشت

آزادي مختار


به همراه ميثم تمار عده اي از كوفيان زنداني شده بودند. آنها را به علت هواداري از حسين عليه السلام و همكاري با مسلم دستگير كرده بودند. از جمله مختار ثقفي كه مسلم به هنگام ورود به كوفه در منزل وي اقامت كرده بود و عبدالاعلي كلبي كه براي ياري مسلم، ابن زياد را در دارالاماره محاصره كرده بود و بعدا كثير بن شهاب او را دستگير كرده و نزد ابن زياد آورده بود و عماره ي أزدي كه با تمام قوا مسلم را ياري كرده بود.

آنها در زندان به راز و نياز و عبادت پرداخته و از آينده صحبت مي كردند تا اينكه روزي ميثم تمار به مختار گفت:

تو آزاد مي شوي و به خونخواهي حسين عليه السلام قيام مي كني و اين جباري را كه ما را زنداني كرده است، مي كشي و پايت را بر پيشاني و گونه هايش مي كوبي!

آنها در حال صحبت بودند كه نگهبانان وارد شدند و عبدالاعلي كلبي را بستند و او را كشان كشان نزد ابن زياد بردند.

ابن زياد گفت: چرا دستگير شده اي؟

عبدالاعلي جواب داد: خدا كارهاي امير را اصلاح كند. از منزل خارج شدم تا ببينم مردم چه مي كنند كه كثير بن شهاب مرا دستگير كرد.

ابن زياد گفت: قسم بخور كه براي ياري مسلم اقدامي نكردي.

كثير گفت: قسم نمي خورم.

ابن زياد به نگهبانان دستور داد كه او را به محله ي جبانة السبع ببرند و گردنش را بزنند. پس از آن آمدند و عماره ي أزدي را به بند كشيدند و نزد ابن زياد بردند.


ابن زياد پرسيد از كدام طايفه هستي؟

جواب داد: أزدي هستم.

ابن زياد گفت: او را به ميان طايفه اش ببريد و گردن بزنيد.

مدتي نگذشت كه دوباره نگهبانان آمدند و دست هاي مختار را بستند و نزد ابن زياد بردند.

ابن زياد گفت: عمرو بن حريث شهادت داده است كه به مسلم پيوسته اي و بعد به زير پرچم ابن حريث آمده اي و شب و روزت را با او گذرانده اي و اگر او چنين شهادت نمي داد، گردنت را مي زديم! و اما درباره ي پناه دادن به مسلم چه مي گويي؟

مختار جواب داد:

او از من خواست كه به وي پناه دهم و من چنين كردم و او را در منزل خويش جاي دادم.

ابن زياد گفت: پس بايد گردنت را بزنيم و به نگهبانان اشاره كرد كه او را ببريد. آنها او را كشان كشان به حياط دارالاماره بردند تا گردنش را بزنند، اما در همين هنگام پيكي از سوي يزيد بن معاويه براي عبيدالله بن زياد آمد كه در آن آمده بود مختار را آزاد كند.!!

اين بدان خاطر بود كه خواهر مختار، همسر عبدالله بن عمر بود و پس از آنكه ابن عمر با يزيد بيعت كرد، از او خواست كه مختار را عفو كند و يزيد وساطت او را قبول كرد.

ابن زياد فورا به يكي از محافظانش دستور داد كه به دنبال مختار برود. او به سرعت به حياط دارالاماره رفت و ديد كه مختار را نگه داشته اند تا گردنش را بزنند! فورا آنها را از دستور ابن زياد مطلع كرد و بدين ترتيب مختار آزاد شد!

ساعتي نگذشت كه نگهبانان آمدند و دست هاي ميثم تمار را بستند و او را نزد ابن زياد بردند.

وقتي كه او را مقابل ابن زياد نگاه داشتند، نگاهي به وي انداخت و گفت: اي عجمي! خداي تو كجا است؟!

ميثم از سرزمين فارس بود كه در يكي از جنگ هاي مسلمانان براي فتح مملكت


فارس اسير شده بود. او اسلام آورد و يكي از مسلمانان خوب شد. او برده ي بني اسد بود كه أميرالمؤمنين، علي بن ابيطالب عليه السلام او را خريد و آزاد كرد. به علاوه او را از خواص خويش قرار داد و بسياري از علوم غيبي و از جمله علوم مربوط به تأويل و حوادث و اتفاقات و اخبار آينده را به وي ياد داد، براي همين در جواب ابن زياد گفت: خداي من در كمين ستمكاران است و تو يكي از آن ستمكاران هستي!

ابن زياد مبهوت شد و پس از مكثي گفت:

تو با اينكه عجم هستي، خوب مي تواني بليغ صحبت كني. اين فصاحت را از كجا آموخته اي؟

جواب داد: اين را ابو تراب به من آموخته است.

ابن زياد گفت: مطلع شده ام كه از خواص او بوده اي و علوم وي را ياد گرفته اي. ميثم گفت: بعضي از علوم وي را ياد گرفته ام.

ابن زياد با خشم گفت: بايد كه از علي بيزاري بجويي و بدي هايش را بازگو كني و به عثمان اظهار ارادت كني و خوبي هايش را ذكر نمايي و الا دست ها و پاهايت را قطع مي كنم و تو را به دار مي زنم!

ميثم گفت:

به خدا قسم كه چنين نمي كنم. هر كاري كه مي خواهي بكن. من مي دانم كه در كجاي كوفه به دار كشيده مي شوم!

كينه ي ابن زياد شعله ور شد و گفت:

به خدا قسم كه با گفته مولايت مخالفت مي كنم. سپس به جلادان اشاره كرد كه او را ببرند و در حالي كه عقل از سرش پريده بود، گفت: او را در اطراف كناسه كوفه به دار بزنيد!

آنها ميثم را به سوي كناسه حركت دادند. در راه به مردي برخورد كردند كه به ميثم گفت:

آيا چيزي تو را از اين وضع بي نياز نكرد.


ميثم تبسمي كرد و در حالي كه به مكان درخت نخل اشاره مي كرد، گفت: براي او خلق شده ام و او براي من آبياري شده است.

پس از آنكه او را به كنار خانه ي عمرو بن حريث رساندند، درخت يا نخلي را نيافتند كه وي را به آن دار بزنند. در اين هنگام چشمشان به تنه ي كوچكي از درخت خرما افتاد. آن را در جايي راست كردند و ميثم را بر آن بستند و شروع به نگهباني در اطراف آن كردند!

نخلي كه ميثم پيشگويي مي كرد كه بر آن صليب كشيده خواهد شد، در همين ميدان روييده بود و ميثم از مدت ها پيش مي آمد و در پاي آن نماز مي گزارد و مي گفت: چه نخل مباركي هستي! من براي تو خلق شده ام و تو براي من! اي درخت نخل، من خلق نشده ام مگر براي تو و تو خلق نشده اي مگر براي من!!

در طول زمان ميثم پيش اين نخل مي آمد و با آن درد دل مي كرد تا اينكه عبيدالله بن زياد وارد كوفه شد و از قضيه ي اين نخل آگاه شد، بدين جهت دستور داد كه آن را قطع كنند! پس از آن از يكي از نجارها تنه ي آن را خريد و با اره به چهار تكه تقسيم كرد و در همان جا انداخت.

ميثم با ميخي آهني اسم خودش و پدرش را بر روي يكي از تكه ها منقوش كرد و به پسرش صالح گفت كه ميخ را ببرد و بر كوتاهترين قطعه بكوبد و اين همان قطعه اي بود كه ميثم به آن دار كشيده شد!!

پس از آن كه او را به دار كشيدند با صداي بلند فرياد زد: اي مردم! هر كسي كه مي خواهد حديث هاي شنيدني از أميرالمؤمنين،علي بن ابيطالب عليه السلام بشنود، قبل از اينكه كشته شوم پيش بيايد. به خدا قسم كه اخبار مربوط به آينده تا روز قيامت و اخبار مربوط به حوادث و فتنه ها را براي شما بازگو خواهم كرد!

مردم در اطراف چوبه ي دار جمع شدند و ميثم به بيان فضايل بني هاشم و رذايل بني اميه كرد.

عمرو بن حريث از نزد ابن زياد بازگشته بود و مي خواست به منزل برود كه ديد مردم در اطراف خانه اش جمع شده اند. از آنها سؤال كرد: چرا در اينجا جمع شده ايد؟


جواب دادند:

جمع شده ايم تا به احاديث ميثم تمار درباره ي علي عليه السلام گوش بدهيم.

ابن حريث نزديك ميثم رفت و گفت:

اي ميثم: هرگاه كه مرا مي ديدي، مي گفتي: من همسايه ي تو خواهم شد، پس حق همسايگي را به خوبي به جاي آور، اما من نمي فهميدم كه منظورت چيست؟

ميثم گفت: و از من مي پرسيدي: آيا مي خواهي خانه ي ابن مسعود را بخري يا خانه ي ابن حكيم را!

ابن حريث گفت: همين طور است.

ميثم گفت: حال من همسايه ي تو شده ام، پس حق همسايگي را به جاي آور!

ابن حريث با شگفتي وارد خانه اش شد و به كنيزش دستور داد كه زير چوبه ي دار ميثم تمار را جارو كند و آب بپاشد و بوي خوش دود كند.

ميثم به افشاگري خويش ادامه داد و ابن حريث ديد كه وي از بيان مناقب بني هاشم و مفاسد بني اميه دست برنمي دارد، براي همين نزد ابن زياد رفت و گفت:

اين برده ي آزاد شده، شما را رسوا كرد! چرا اقدامي نمي كنيد؟!

ابن زياد كسي را فرستاد تا ميثم را لجام بزند! و او اولين مسلمان بود كه به وي لجام زدند!

اما ميثم به بيان احاديث درباره ي علي عليه السلام به نقل از رسول الله صلي الله عليه و آله ادامه داد و با وجودي كه او را لجام زده بودند، بني اميه را رسوا كرد.

ابن حريث بعد از مدتي دوباره نزد ابن زياد رفت و گفت:

اي امير، كسي را بفرست تا زبان اين مرد ار قطع كند، زيرا امكان دارد كه قلب هاي مردم را تسخير كند و آنها را عليه شما بشوراند!

ابن زياد يكي از نگهبانان را صدا زد و گفت: برو و زبان ميثم را قطع كن.

نگهبان پاي دار آمد و گفت: اي ميثم، هر چه دلت مي خواهد بگو، زيرا امير دستور داده است كه زبانت را قطع كنم!


زينب گفت: ابن مرجانه گمان مي كرد كه مي تواند مرا و مولايم را تكذيب كند و با حديث رسول الله صلي الله عليه و آله به نقل از جبرئيل عليه السلام از طرف خداوند مخالفت ورزد! بيا اين تو و اين زبانم!

سپس جلاد ابن زياد زبان ميثم را قطع كرد تا از حق گويي او جلوگيري كند...!

پس از دو روز و به هنگامه ي غروب آفتاب، خون غليظي از دهان و بيني ميثم جاري شد و تمام محاسنش را خضاب كرد. تا اينكه در روز سوم، ابن زياد دستور قتل وي را صادر كرد و يكي از جلادان پاي دار آمد و با خنجر به وي اشاره كرد و گفت:

به خدا قسم كه تو را مرد مقاوم و ثابت قدمي مي ديدم!

سپس خنجر را به شكم وي زد و ميثم در حالي كه تكبير مي گفت و بر پيامبر و خاندانش صلوات مي فرستاد، جان به جان آفرين تسليم كرد.

ميثم در بيست و دوم ذي الحجه كه ده روز تا ورود امام حسين عليه السلام به عراق باقي مانده بود به شهادت رسيد و هنگامي كه شيعيان از شهادت وي آگاه شدند، هفت نفر از خرما فروشان تصميم به دفن جنازه ي وي گرفتند، براي همين شبانه به پاي دار آمدند و بدون اينكه نگهبانان متوجه شوند، جنازه اش را با همان پايه ي دار كه بدان بسته شده بود برداشتند و به كنار چشمه ي آبي بردند و جنازه اش را دفن كردند و پايه دار را كه همان تنه ي درخت نخل بود در خرابه اي انداختند و رفتند.

هنگامي كه ابن زياد از اين امر مطلع شد، افرادي را براي يافتن جنازه ي ميثم فرستاد، اما آنها چيزي نيافتند!!