بازگشت

خون آلود


محمد بن اشعث، مسلم بن عقيل را به سوي دارالاماره برد. پس از رسيدن به دارالاماره دستور داد كه مسلم را بيرون در نگه داشتند و خودش نزد ابن زياد رفت و او را از جريان باخبر كرد و اجازه ورود خواست.

ابن زياد خوشحال شد و گفت كه قصد جان او را دارد.

ابن اشعث گفت: ولي من به او امان داده ام.

ابن زياد با تمسخر گفت:

مگر تو را فرستاده بودم كه به او امان دهي؟! تو را فرستاده بودم كه او را دست بسته به اينجا بياوري!

ابن اشعث ساكت شد و در گوشه اي نشست!

مسلم از خستگي جلو در دارالاماره نشسته بود. عده اي از مردم نيز در آنجا نشسته بودند و منتظر ورود به دارالاماره بودند. در ميان آنها مسلم بن عمرو باهلي و عمرو بن حريث نيز بودند كه مشك آبي در كنار خويش قرار داده بودند. مسلم كه خونريزي و خستگي به شدت وي را بي حال كرده بود به آنها گفت: مقداري آب به من بدهيد!

باهلي گفت: قطره اي از اين آب را نخواهي آشاميد تا از حميم جهنم بياشامي!

مسلم از او پرسيد: تو كه هستي؟!

جواب داد، من كسي هستم كه به حق گردن نهادم، آنگاه كه تو آن را انكار كردي و از أميرالمؤمنين پيروي و اطاعت نمودم، هنگامي كه تو از او نافرماني كردي! من مسلم بن عمرو باهلي هستم.


مسلم گفت: مادرت به عزايت بنشيند! چه چيزي تو را ستمكار و خشن و قسي القلب نموده است؟! تو به آتش جهنم و آشاميدن حميم سزاوارتر هستي!

وقتي كه عمرو بن حريث سخنان آن دو را شنيد، به غلام خود دستور داد كه از منزلش كه نزديك همان جا بود، مقداري آب بياورد. غلام مشك و كاسه اي را آورد.

اين حريث كاسه اي را از آب پر كرد و به مسلم داد و گفت: بياشام!

مسلم نگاه تشكرآميزي به وي كرد و كاسه را از او گرفت تا بياشامد، اما آب كاسه خونين شد.!

مسلم آن آب را ريخت و تا سه مرتبه آب برايش ريختند تا بياشامد؛ ولي آب خونين شد و حتي در سومين بار، دندان پيشين وي در كاسه افتاد!

مسلم كاسه را برگرداند و گفت:

الحمد لله. اگر آب روزي ام بود آن را مي آشاميدم!!

در اين هنگام فرستاده ي ابن زياد جلوي دارالاماره آمد و گفت كه مسلم را نزد وي ببرند.

وقتي كه مسلم بر ابن زياد وارد شد، به او سلام نكرد.

حارس گفت:

آيا به امير سلام نمي كني؟!

مسلم جواب داد: او كه قصد كشتن مرا دارد، چه سلامي به وي بكنم؟

ابن زياد خشمگين شد به گونه اي كه رگ هاي گردنش باد كرد و گفت: به جانم قسم مي خورم كه حتما تو را مي كشم!

مسلم كه شرارت را در چشمهاي ابن زياد مي ديد؛ پرسيد: آيا چنين مي كني؟!

ابن زياد گفت: بله، اين كار را مي كنم.

مسلم گفت: پس اجازه بده تا به يكي از نزديكان خود وصيت كنم.

ابن زياد اجازه داد و مسلم به افرادي كه نزد ابن زياد نشسته بودند، نگاهي انداخت و عمر بن سعد را در ميان آنها ديد.


به او گفت: اي عمر، من و تو قرابتي داريم و مي خواهم كه در خلوت وصيت هايي به تو بكنم.

عمر بن سعد از پذيرش درخواست وي خودداري كرد و روي خود را برگرداند!

ابن زياد او را سرزنش كرده و گفت:

چرا از شنيدن وصيت هاي پسرعمويت خودداري مي كني؟!

ابن سعد برخاست و همراه مسلم به گوشه اي رفتند به گونه اي كه ابن زياد آنها را مي ديد.

مسلم گفت: من در كوفه هفتصد درهم بدهكار هستم. زره و كلاه خودم را بفروش و قرض هاي مرا ادا كن و جنازه مرا بگير و دفن كن و قاصدي به سوي حسين بفرست كه او را از آمدن به كوفه منصرف كند.

ابن سعد نزد ابن زياد آمد و وصيت هاي مسلم را به وي بازگفت!

ابن زياد با غرور و سرزنش گفت:

امين خيانت نمي كند، اما گاهي خائن امين شمرده مي شود؟!!

در مورد مال او هر كاري مي تواني بكني و اما در مورد حسين عليه السلام بايد بگوييم كه اگر قصد ما را داشته باشد، دست از او برنمي داريم و در مورد جنازه اش، شفاعت تو را قبول نمي كنيم!!

سپس رو به مسلم كرد و گفت:

خدا مرا بكشد اگر تو را به گونه اي نكشم كه در اسلام نظير نداشته باشد!

مسلم بدون اعتنا به تهديد وي گفت:

تو سزاوارترين فرد براي ايجاد بدعت در اسلام هستي! و كسي سزاوارتر از تو نيست كه اين گونه خباثت و قساوت داشته باشد!

ابن زياد او را دشنام داد و گفت:

اي خارج از دين، چرا بر أميرالمؤمنين خروج كردي و وحدت مسلمانان را خدشه دار نمودي و فتنه برپا كردي؟!


مسلم جواب داد: دورغ مي گويي! همانا معاويه و پسرش يزيد وحدت مسلمانان را خدشه دار كردند و تو و پدرت زياد بن عبيد، غلام طايفه ي بني علاج از قبيله ي ثقيف فتنه و فساد را ايجاد كرديد. و من اميدوارم كه خداوند توفيق شهادت به دست بدترين فرد را به من عنايت فرمايد!

ابن زياد گفت:

چگونه براي بدست گرفتن امري طمع ورزيدي كه خداوند تو را از آن محروم كرده و براي اهل آن قرار داده است؟

مسلم ادعاي او را رد كرد و گفت: اگر ما سزاوار حكومت بر مردم نباشيم، چه كسي اهل حكومت بر مسلمانان است.اي پسر مرجانه؟!

ابن زياد با حالت مسخره گفت:

معلوم است كه أميرالمؤمنين يزيد، اهل آن است.

مسلم جواب داد:

ما راضي هستيم كه خداوند حكم بين ما و شما باشد.

ابن زياد سخنانش را ادامه داد و پرسيد:

آيا گمان مي كني كه تو هم در اين امر سهمي داري؟!

مسلم جواب داد: به خدا قسم كه يقين دارم!

ابن زياد گفت: پس براي همين، جماعت مسلمانان را پراكنده كردي و بعضي را عليه بعضي ديگر شوراندي؟!

مسلم گفت: هرگز براي اين نيامده ام، بلكه وقتي كه شما منكر را آشكار كرديد و معروف را دفن نموديد و بدون رضايت مردم حكومت را در چنگ گرفتيد و آنها را به كارهايي كه خدا دستور نداده بود، وادار ساختيد و همانند كسري و قيصر بر آنها حكومت رانديد. ما آمده ايم تا آنها را امر به معروف و نهي از منكر كنيم و آنها را به حكم كتاب و سنت فرابخوانيم و ما براي اين كار شايستگي داريم.

وقتي كه ابن زياد به وسيله مسلم رسوا شد، شروع به دشنام دادن كرد و گفت: تو را


چه به اين كار اي فاسق؟! آيا آن هنگام كه در مدينه شراب خواري مي كردي، حكم خدا و سنت را درباره ي تو جاري نمي كرديم؟!

مسلم گفت: من شراب مي خورده ام؟ به خدا قسم كه تو دروغ مي گويي و كسي به شراب خواري سزاوارتر است كه در خون مسلمانان غوطه مي خورد و با سوء ظن و به خاطر عداوت و خشم افرادي را كه خداوند ريختن خون آنها را حرام كرده است، به قتل مي رساند. و با ارتكاب چنين جنايت بزرگي، مي خندد و شادي مي كند، انگار كه هيچ جنايتي را مرتكب نشده است!!

ابن زياد خشمگين شد و رگ هاي گردنش باد كرد و به علي و حسن و حسين عليهم السلام و عقيل فحش داد.

اما مسلم گفت: تو و پدرت به اين فحش سزاوارتر هستيد، هر چه مي خواهي فحش بده و هر كاري مي خواهي بكن!

ابن زياد نتوانست كه در مقابل سخنان خويشتنداري كند، براي همين نگهبانان را صدا زد و گفت:

او را بالاي دارالاماره ببريد و گردنش را بزنيد و جنازه اش را به پايين پرت كنيد!

مسلم در حالي كه به حرام زادگي ابن زياد اشاره مي كرد، گفت: به خدا قسم كه اگر بين من و تو رابطه ي خويشاوندي وجود داشت، مرا نمي كشتي!!

ابن زياد منظور وي را دريافت و فورا گفت:

كسي تو را مي كشد كه با شمشير به سرش زده اي!

آنگاه بكر بن حمران احمري را صدا زد و گفت:

برو بالا، تو بايد گردن او را بزني! و بكر او را به پشت بام دارالاماره برد. مسلم شروع به گفتن تكبير و استغفار كرد و بر محمد و اهل بيت او صلوات فرستاد و گفت: خدايا بين ما و كساني كه ما را فريب دادند و ما را تكذيب و خوار كردند، داوري كن.

آنگاه رو به مكه كرد و بر حسين عليه السلام سلام داد.


وقتي به بالاي دارالاماره رسيد ابن حمران به كنارش رفت و گفت: نزديكتر بيا، خدا را سپاس كه مرا بر تو مسلط كرد تا انتقام خود را از تو بگيرم!

سپس نگاهي به اطرافش انداخت كه ترس او را فراگرفت، زيرا شبح ترسناك و سياهي را ديد كه در مقابلش ايستاده و انگشتان خود را به دندان گرفته است؛ بدين جهت ضربه سريع و ضعيفي به مسلم زد كه كارگر نشد.

مسلم او را سرزنش كرد و گفت:

اي برده، آيا با همين زخمي كه بر من وارد ساختي، انتقام خويش را گرفتي؟! ابن حمران ضربه ي ديگر بر گردن مسلم زد و سرش را جدا كرد و از دارالاماره به پايين پرت كرد و به سرعت بدنش را نيز پرتاب كرد و خودش به سرعت از پشت بام پايين آمد در حالي كه آثار ترس و وحشت در چهره اش ديده مي شد.

وقتي كه ابن زياد او را با اين حال ديد، پرسيد:

آيا دستور مرا اجرا كردي؟

با ترس جواب داد: بله، يا امير.

پرسيد: پس چرا ترسيده اي؟

گفت: وقتي كه مي خواستم او را بكشم، مرد ترسناك و سياه چهره اي را ديدم كه انگشتان را به دندان گرفته بود.

ابن زياد خنديد و گفت:

شايد كه خيالاتي شده اي!!

در اين هنگام ابن اشعث رو به ابن زياد كرد و گفت: مسلم را كشتي در حالي كه او را امان داده بودم و من بودم كه هاني بن عروه را به سوي تو آوردم. حال تو را به خدا قسم مي دهم كه او را به من ببخش. تو مي داني كه هاني چه جايگاه عظيمي ميان قوم و قبيله اش دارد و كاري نكن كه تمام قوم و قبيله اش دشمن من شوند.

ابن زياد به او اطمينان داد و گفت:

اين كار را خواهم كرد.


اما چيزي نگذشت كه نظرش عوض شد! و دستور داد كه هاني را فورا به ميان بازار ببرند و گردنش را بزنند!!

هاني را در حالي كه دست هايش به كتف هايش بسته شده بود، به سوي بازار گوسفند فروشان بردند.

در ميان راه هاني فرياد مي زد: طايفه مذحج كجا هستند؟! چرا امروز به فرياد من نمي رسند؟!

وقتي كه ديد كسي به ياري اش نمي شتابد، دستهايش را با زور آزاد كرد و فرياد زد: آيا چوب يا سنگ يا استخواني يافت نمي شود تا با آن از خودم دفاع كنم؟! به سرعت او را دستگير كردند و او را محكم تر بستند و به سوي بازار بردند. وقتي كه به ميان بازار رسيدند و مردم نيز در اطراف آن جمع شده بودند، يكي از جلادان ابن زياد كه غلامي ترك بود به او گفت: گردنت را دراز كن!

هاني با صلابت گفت: من در مورد جان خويش سخاوتمند نيستم! و شما را در كشتن خويش ياري نمي كنم!

آن غلام كه اسمش رشيد بود، ضربه اي به گردن هاني زد كه كارگر واقع نشد! براي همين ضربه ي ديگري زد و سر هاني را از بدن جدا كرد!

بعد از آن ابن زياد دستور داد افرادي را كه به كمك مسلم برخاسته بودند، گردن بزنند.

و در حالي كه وي در مجلس دارالاماره نشسته بود، نيروهايش عبدالله بن يقطر را كه امام حسين عليه السلام او را براي كسب اطلاع از مسلم فرستاده بودند، دستگير كرده و نزد وي آوردند.

ابن زياد به او گفت: همين الان بالاي پشت بام برو و كذاب بن كذاب را لعنت كن و سپس نزد من بيا تا درباره ي تو تصميم بگيرم.

ابن يقطر به بالاي پشت بام دارالاماره رفت و مردمي كه در اطراف آن جمع شده بودند را مورد خطاب قرار داد و گفت:


اي مردم! به زودي حسين عليه السلام نزد شما مي آيد، از او استقبال كنيد و او را تنها نگذاريد به خدا قسم كه سرانجام با حسين است نه با يزيد!

سپس نگاهي به آسمان كرد و دستهايش را بالا برد و گفت:

خدايا، عبيدالله بن زياد دروغگو و پدر دروغگويش، زياد بن ابيه را لعنت كن.

وقتي كه ابن زياد از جريان مطلع شد، دستور داد كه او را از بالاي دارالاماره به پايين پرتاب كنند.

او را پرتاب كردند و استخوان هايش خرد شد، ولي هنوز رمقي در بدن داشت كه مردي پيش آمد و سرش را جدا كرد!

سپس ابن زياد دستور داد كه جنازه ي مسلم و هاني را در كوچه ها بر زمين بكشند و در كناسه كوفه به صورت وارونه به دار بزنند. آنگاه سرهاي آن ها را به وسيله ي زبير بن أروح تميمي و ابن ابي حيه همداني براي يزيد فرستاد و در نامه اي، يزيد را از اقدامات خويش مطلع كرد.

يزيد از اقدامات وي خوشحال شد و طي نامه اي نوشت:

«تو همان گونه هستي كه من دوست دارم. همانند يك فرد شجاع و با صلابت اقدام كردي و ظن و گمان مرا در مورد كفايت خويش به يقين تبديل كردي. به من خبر رسيده است كه حسين به سوي كوفه پيش مي آيد و هر آينه منطقه ي تحت فرمانروايي تو دچار مشكل شده و تو به آزمايش بزرگي گرفتار شده اي. در چنين مشكلاتي است كه برده آزاد مي شود يا فرد آزاد به بردگي كشيده مي شود.

پس جاسوسان و نيروهاي خود را به حالت آماده باش نگاه دار و كاملا مواظب باش. افراد را با سوء ظني دستگير و محبوس كن و مرا از هر حادثه اي باخبر كن»

سپس يزيد دستور داد كه سرهاي مسلم و هاني را بالاي يكي از دروازه هاي دمشق آويزان كنند!