بازگشت

تنها گذاشتن مسلم


زمان به كندي بر ابن زياد مي گذشت. مسلم و يارانش از اطراف دارالاماره پراكنده شده بودند و سر و صداي آنها شنيده نمي شد.

در حالي كه پاسي از شب گذشته بود، ابن زياد به اطرافيانش گفت: به بالاي پشت بام برويد و ببينيد كه چه خبر است.

افراد پس از لحظه اي بازگشتند و گفتند كه هيچ كس در اطراف دارالاماره نيست.

پس از آن شروع به جستجو كردند، چون احتمال مي دادند كه مسلم و يارانش براي آنها كمين كرده باشند؛ اما هيچ كس را نيافتند.

مشعل هايي را به دست گرفتند پشت تمام ستون ها و حتي زير منبر را جستجو كردند؛ ولي كسي را نيافتند.

آنگاه نزد ابن زياد آمدند و گفتند كه مردم پراكنده شده اند. وقتي كه ابن زياد از آرامش اوضاع مطمئن شد، دستور داد درگاهي كه از قصر به مسجد راه داشت را باز كنند و خودش به همراه محافظان و همراهانش، كمي قبل از هنگام نماز عشاء وارد مسجد شدند. و اطراف منبر نشستند.

آنگاه به عمرو بن نافع دستور داد كه اعلام كند: ذمه ي خود را از سربازان و بزرگان و جنگجوياني كه نماز عشاء را در مسجد نخوانند، برداشته ام.

ساعتي نگذشت كه مسجد پر از جمعيت شد.

ابن زياد در حالي كه همراهانش در پشت سر از او محافظت مي كردند، نماز جماعت را اقامه كرد. سپس بالاي منبر رفت و گفت: همانا ابن عقيل، اين آشوبگر ديوانه و جاهل،


اختلاف و تفرقه اي را ايجاد كرد كه مشاهده كرديد. آگاه باشيد كه من ذمه ي خدا را از كسي كه ابن عقيل در خانه اش يافت شود، برداشته ام. و هر كس كه او را به ما تحويل دهد، ده هزار درهم جايزه مي گيرد و داراي جايگاه رفيعي نزد يزيد بن معاويه مي گردد و در هر روز يك حاجت برآورده شده نزد ما دارد. اي بندگان خدا، از خدا بترسيد و بر عهد و بيعت خويش استوار باشيد و براي خودتان دردسر درست نكنيد!

سپس رو به رئيس شرطه ها، حصين بن نمير كرد و گفت:

اي حصين بن نمير، واي به حال تو اگر اين مرد از يكي از دروازه هاي كوفه خارج شود و نتواني او را نزد من بياوري!

تو را مسلط بر خانه هاي كوفه كردم. افرادي را به يكايك خانه ها براي جستجو بفرست و تا فردا هيچ خانه اي نباشد كه جستجو نكرده باشيد! تا فردا بايد اين مرد را نزد من بياوريد!

سپس ابن زياد وارد دارالاماره شد و پرچمي را براي عمرو بن حريث بست و او را به فرماندهي مردم گماشت.

صبح روز بعد، ابن زياد در مجلس هميشگي نشست و به مردم اجازه داد كه به ديدارش بيايند. او در حالي كه با چوبدستي اش بازي مي كرد، در مورد چيزهاي مختلف گفتگو مي كرد، و در همين زمان عبدالرحمن بن محمد بن اشعث وارد شد و نزد پدرش كه در كنار ابن زياد نشسته بود رفت و در گوش وي چيزي را گفت.

بلافاصله محمد بن اشعث نزد ابن زياد رفت و گفت:

مسلم در خانه زني به نام طوعه، همسر اسيد حضرمي است و پسرش به فرزندم، عبدالرحمن اين خبر را داده است.

ابن زياد خوشحال شد و از روي شوخي با چوبدستي اش به پهلوي ابن اشعث زد و گفت: برخيز و همين الان او را پيش من بياور! و هفتاد نفر از قبيله ي قيس را به فرماندهي عبدالله بن عياش سلمي به همراه او فرستاد. آنها حركت كردند تا به خانه طوعه رسيدند.


وقتي كه مسلم صداي شيهه ي اسب ها را شنيد، به سرعت نمازش را به پايان رسانيد و زره اش را پوشيد و به طوعه گفت:

در حق من نيكي و احسان كردي و به شفاعت رسول الله صلي الله عليه و آله نائل شدي. طوعه گفت: اميدوارم كه گزندي به تو نرسد و از خدا مي خواهم كه شر ظالمان را از تو دور كند.

در حالي كه مسلم نورانيتي خاص يافته بود، رو به طوعه كرد و گفت:

ديشب عمويم أميرالمؤمنين عليه السلام را در خواب ديدم كه به من گفت: فردا با ما خواهي بود!

سپس در حالي كه شمشيرش را از غلاف كشيده بود، وارد حياط شد و با افرادي كه وارد حياط شده بودند درگير شد و همه ي آنها را از حياط بيرون كرد. آنها دوباره باز مي گشتند، ولي مسلم عرصه را بر آنها تنگ مي كرد و آنها را بيرون مي كرد و در اين ميان عده اي از آنها را كشت.

در اين حال بكر بن حمران أحمري او را غافلگير كرد و ضربه اي به صورتش حواله كرد كه لب بالايي اش شكافته شد و دندان هاي ثنايايش خرد شد.

مسلم به سرعت ضربه اي به سرش زد و ضربه ي دوم را بر شانه اش وارد ساخت كه نزديك بود او را دو نيمه كند.

پس از آن كوفيان به پشت بام هاي اطراف رفته و او را سنگباران كردند و ني ها را آتش مي زدند و بر سر و رويش مي ريختند.

مسلم از خانه خارج شد و در كوچه به مقابله با آنها پرداخت. آنها دائما از جلويش مي گريختند و دوباره باز مي گشتند.

ابن اشعث فرياد زد:

به تو امان داديم، خودت را به كشتن نده!

مسلم به گفته وي اعتنايي نكرد و همين طور با آنها مي جنگيد و اين رجز را مي خواند:

قسم خورده ام كه مثل يك آزاد مرد بميرم

اگر چه يك مرگ را چيز ناپسندي بدانم


هر مردي روزي مرگ را ملاقات مي كند

من با شما مقابله مي كنم و از مرگ هراسي ندارم

مي ترسم كه به من دروغ بگوييد يا فريبم دهيد

و آب سرد را با آب گرم و تلخ مخلوط كنيد.

ابن اشعث فرياد زد:

به تو دروغ نمي گوييم و نمي خواهيم تو را فريب دهيم. امير از پسرعموهاي شماست و كسي نيست كه به تو ضرري بزند يا تو را بكشد.

مسلم به اين حرف اهميتي نداد و همچنان به مقابله با آنها ادامه داد. تا در اثر جراحات وارده، سست و بي حال شد.

در همين حال مردي از پشت ضربه اي به او زد و او از رو بر زمين افتاد. فرستادگان ابن زياد به سرعت او را خلع سلاح كردند دست هايش را بستند و او را بر قاطري سواري كردند و به سوي دارالاماره بردند.

اشك هاي مسلم با ديدن اين وضع سرازير شد و گفت:

اين اولين نشانه ي مكر و خيانت شما است.

ابن اشعث گفت:

به تو امان داده ايم و آسيبي به تو نمي رسد.

مسلم جواب داد:

تا ببينيم چه پيش مي آيد و ادامه داد: انا لله و انا اليه راجعون و گريه كرد.

ابن عياش سلمي به وي گفت:

كسي كه ادعا و هدفي همانند ادعاي تو دارد، در صورت ابتلا به چنين بلاهايي گريه نمي كند!

مسلم گفت:

به خدا قسم كه براي خودم گريه نمي كنم. بلكه براي حسين و اهل بيتش و خاندانم كه به سوي شما مي آيند گريه مي كنم.


سپس رو به اشعث كرد و با صداي آرامي گفت:

مي دانم كه از امان دادن به من ناتوان هستي؛ ولي آيا مي تواني قاصدي را به سوي حسين عليه السلام بفرستي تا وضع مرا به اطلاع وي برساند؟ گمان مي كنم كه او فردا به همراه اهلبيت خويش حركت مي كند. تو قاصدي بفرست كه بگويد: ابن عقيل سلام مي رساند و مرا به سوي تو فرستاده است. او به دست مأموران اسير شده و نمي داند كه آيا تا غروب زنده است يا نه! به همراه اهلبيت خود بازگرد و فريب اهل كوفه را نخور كه تو را تكذيب كردند و كسي كه تكذيب شود، رأي و چاره اي ندارد.

ابن اشعث گفت:

به خدا قسم كه اين كار را مي كنم و براي تو از ابن زياد امان مي گيرم سپس مردي را صدا زد و با او صحبت كرد و وي را به سوي حسين عليه السلام فرستاد و مسلم را به سوي دارالاماره برد...!