بازگشت

محاصره ي دارالاماره


مسلم بن عقيل يكي از افراد مورد اعتماد خويش به نام عبدالله به حازم را فرستاد تا درباره ي احوال هاني جستجو كند.

ابن حازم پس از تحقيق متوجه شد كه هاني مضروب و پس از آن محبوس شده است. او برگشت و مسلم را از جريان مطلع كرد. مسلم مشاهده كرد كه عده اي از زنان بني مراد جمع شده اند و شيون و زاري مي كنند و فرياد مي زنند:

يا عبرتاه..! يا ثكلاه...!

و اين در حالي بود كه بيش از هيجده هزار نفر از مردم كوفه با مسلم بيعت كرده بودند و نزديك به چهار هزار نفر از آنها دور خانه اش جمع شده بودند، لذا به ابن حازم دستور داد كه آنها را جمع كند و شعار آنها را كه شعار مسلمانان در روز بدر بود اعلام كند.

ابن حازم خارج شد و فرياد زد: يا منصور أمت؛

مردم كوفه هم اين شعار را تكرار كردند و نزديك به چهار هزار نفر سازماندهي شدند.

مسلم قبل از موعدي كه با مردم قرار گذاشته بود، خروج كرد؛ زيرا مي ترسيد كه با مكر و حيله دستگير شود و نمي خواست كه ميزبان خود، هاني را بيش از اين در چنگ ابن زياد ببيند.

وي پرچم عبدالله بن عزيز كندي را بست و او را به فرماندهي قبيله ي كنده منصوب كرد و گفت: به همراه اسب سواران در جلوي ما حركت كن. سپس مسلم بن عوسجه را به فرماندهي قبيله ي مذحج گمارد و گفت: تو به همراه پياده نظام باش.


و ابوثمامه ي صائدي را به فرماندهي افراد قبيله ي تميم و همدان و عباس بن جعده جدلي را به فرماندهي مدني ها گمارد.

سپس ميمنه و ميسره ي لشكر را سازماندهي و خودش در قلب سپاه جاي گرفت و به سوي دار الاماره حركت كرد.

پس از حركت نيز مردم پيوسته به لشكر او ملحق مي شدند.

وقتي كه ابن زياد از جريان مطلع شد، دستور داد كه به قصر پناه ببرند و درهاي آن را ببندند و تنها سي نفر از نگهبانان و محافظان و بيست نفر از اشراف و خاندانش در كنار وي بودند.

مسلم دار الاماره را محاصره كرد و مسجد مملو از جمعيت شد. و تا غروب به طور مداوم بر تعداد لشكريان وي اضافه مي شد و همگي اصرار مي كردند كه ابن زياد هاني را آزاد كند.

پس از محاصره، عرصه بر ابن زياد تنگ شد؛ ولي از آزاد كردن هاني در اثر فشار و تهديد خودداري كرد و دائما به دنبال حيله اي بود تا از اين مخمصه نجات يابد.

براي همين كثير بن شهاب حارثي را فراخواند و به وي دستور داد كه به ميان افرادي از قبيله ي مذحج كه از وي حرف شنوي دارند، برود و آنها را با خود همراه كرده و در كوفه دور بزند و مردم را از اطراف مسلم پراكنده كند و آنها را از جنگ و عقوبت يزيد بترساند.

به محمد بن اشعث هم دستور داد كه به همراه افرادي از قبيله ي كنده و حضرموت كه از وي اطاعت مي كنند، خارج شود و پرچم أمان براي كساني كه به سوي او مي آيند برافراشته كند.

ابن زياد همين دستور را به قعقاع بن شور ذهلي و شبث بن ربعي تميمي و حجار بن أبجر عجلي و شمر بن ذي الجوشن ضبابي داد و بزرگان مردم در كنار وي باقي ماندند تا هنگام ضرورت از او دفاع كنند.

محمد بن اشعث پس از خروج از دار الاماره در كنار منازل بني عماره اطراق كرد و مردم را تهديد مي كرد و مي ترسانيد و آنها را از پيوستن به مسلم منع مي كرد.


مسلم با آگاهي از اين موضوع، عبدالرحمن بن شريح شبياني را فرستاد تا بساط او را جمع كند. ابن اشعث با آمدن عبدالرحمن عقب نشيني كرد و در جاي ديگري مستقر شد.

در همين زمان ابن شهاب و قعقاع و شمر و ابن ربعي به مردم وعده و وعيد مي دادند و آنها را از پيوستن به مسلم باز مي داشتند. در نتيجه عده زيادي از افراد و اقوامشان به آنها پيوسته بودند كه همه ي آنها را به سوي دار الاماره حركت دادند و از در رومي ها وارد دارالاماره شدند.

پس از آن كثير بن شهاب به ابن زياد گفت:

امير به سلامت باد! در حال حاضر عده ي زيادي در قصر به همراه شما هستند و مي توانيد كه به مسلم و يارانش حمله كنيد.

ابن زياد اين نظر را رد كرد و به اشرافي كه نزد او بودند دستور داد كه بر بالاي پشت بام دارالاماره بروند و اعلام كنند كه افرادي كه مطيع و فرمانبردار باشند، پاداش و هديه خواهند گرفت و افراد طاغي و عصيانگر به شدت تنبيه خواهند شد. و آنها را بترسانند و بگويند كه سپاهيان شام به زودي به كوفه مي رسند و آنها را از عواقب خروج از بيعت يزيد بن معاويه به شدت بترسانند.

با اين حال اهل كوفه گروه گروه به مسلم مي پيوستند و در اطراف قصر جمع مي شدند به طوري كه جمعيت بسيار زيادي در اطراف مسلم جمع شد.

در اين حال كثير بن شهاب به بالاي پشت بام دارالاماره رفت و با صداي بلند گفت: اي مردم، نزد اهل و عيال خويش برويد و به دنبال شر نباشيد و خود را در معرض كشته شدن قرار ندهيد. به زودي لشكريان أميرالمؤمنين، يزيد از راه مي رسند و امير قسم خورده است كه اگر به جنگ و نافرماني از وي ادامه دهيد و تا امشب به خانه هايتان بازنگرديد، خاندان شما را از سهم بيت المال محروم كندو جنگجويان شما را به جنگ هاي دور بفرستد و بي گناه شما را به خاطر گناهكار تنبيه كند و حاضر را به جاي غايب دستگير نمايد تا هيچ طغيان گري باقي نماند، مگر اينكه عقوبت نافرماني خود را بچشيد!


بعد از وي اشراف ديگر نيز سخناني به اين مضمون ايراد كردند.

وقتي كه كوفيان، سخنان اشراف خود را شنيدند، به خوف و ترديد دچار شدند و اراده هايشان ضعيف شد و شروع به متفرق شدن و برگشتن به خانه هايشان كردند به طوري كه يكي مي آمد و به ديگري مي گفت:

بيا برويم، همين اندازه از افراد براي ياري او كافي هستند. و يا گفت:

فرداست كه لشكريان شام از راه مي رسند، آنگاه در مقابل جنگ چه مي كني و چرا براي خودت شر و بدبختي درست مي كني؟!

مردم شروع به رفتن و عقب نشيني كردند تا جايي كه تنها پانصد نفر به همراه مسلم باقي ماندند!!

غروب فرارسيد و مسلم براي اقامه ي نماز مغرب عازم مسجد شد و وقتي كه به پشت سرش نگاه كرد، فقط سي نفر باقي مانده بودند! پس از تمام شدن نماز از مسجد خارج شد و به طرف درهاي كنده رفت و وقتي كه به نزديكي هاي در رسيد، فقط ده نفر با وي بودند! و وقتي كه از يكي درها خارج شد، خودش را ديد كه تنهاست و هيچ كس با او نيست!!

متحيرانه ايستاد و نمي دانست كه كجا برود!

كوچه هاي كوفه را يكي پي از ديگري پشت سر گذاشت تا خسته شد. و پشت در خانه اي نشست. اين خانه مال زني به نام طوعه بود. طوعه كنيز اشعث بود كه وي او را آزاد كرده بود و سپس اسيد حضرمي با او ازدواج كرده و طوعه از او پسري به نام جلال داشت.

در آن روز بلال نيز از منزل خارج شده و هنوز بازنگشته بود. چون اوضاع كوفه شلوغ و پريشان بود، طوعه به شدت نگران حال بلال بود و لحظه به لحظه انتظار مي كشيد كه بلال برگردد.

هوا تاريك شده بود، اما خبري از بلال نبود. طوعه تصميم گرفت كه به كوچه سري بزند تا شايد خبري از بلال به دست بياورد. به سوي در حياط رفت و وقتي كه در را باز


كرد، مسلم را ديد كه بر سكوي جلوي در خانه نشسته و خستگي و بي حالي او را از پاي در آورده است.

مسلم به وي سلام كرد و از او طلب آب كرد. طوعه برايش آب آورد. و سپس به خانه اش رفت.

پس از مدتي كه دوباره جلوي در آمد تا شايد خبري از بلال كسب كند. مسلم را ديد كه همچنان جلوي در خانه اش نشسته است! با تعجب پرسيد:

اي بنده ي خدا، مگر سيراب نشدي؟!

جواب داد: چرا.

گفت: پس به خانه ات برو.

مسلم ساكت ماند.

طوعه كلامش را دوباره تكرار كرد، ولي مسلم همچنان ساكت بود. طوعه گفت: سبحان الله! اي بنده ي خدا، برخيز و نزد خانواده ات برو و سزاوار نيست كه جلوي در خانه ام بنشيني و من چنين اجازه اي نمي دهم!

مسلم بلند شد و گفت:

اي كنيز خدا، در اين شهر اهل و عيالي ندارم و آيا هيچ خير و ثوابي را مي توانم از تو اميد داشته باشم و شايد كه بتوانم بعدا آن را جبران كنم؟!

جواب داد: من مسلم بن عقيل هستم. مردم كوفه مرا فريب دادند و به من دروغ گفتند: طوعه پرسيد: تو مسلم بن عقيل هستي؟!

گفت: بله.

طوعه با سرعت گفت: بفرماييد و او را به خانه برد و او را در اتاقي ديگر جاي داد و برايش فرش پهن كرد و شام آورد؛ اما مسلم چيزي نخورد.

پس از مدتي پسرش بلال آمد. او ديد كه مادرش به آن اتاق زياد رفت و آمد مي كند. براي همين مشكوك شد و پرسيد: چرا امشب به اين اتاق زياد رفت و آمد مي كني؟! آيا


در آنجا كاري داري؟

طوعه گفت: تو مشغول كارهاي خودت باش و از من چيزي نپرس!

بلال اصرار كرد. گفت: به خدا قسم كه بايد به من بگويي كه چه خبر است.

طوعه گفت: اي پسرم بگير بخواب كه اين كار سودي براي تو ندارد!

بلال كه كنجكاوي اش بيشتر شده بود پرسيد: چگونه؟! و همين طور اصرار مي كرد تا اينكه مادرش گفت:

آيا قول مي دهي كه كسي را از اين موضوع باخبر نكني؟

جواب داد: بله.

طوعه گفت: آيا به خدا قسم مي خوري؟

جواب داد: بله، به خدا قسم مي خورم كه كسي را از اين موضوع باخبر نكنم!

طوعه نگاهي به اطراف انداخت و در گوش وي آهسته گفت:

در آن اتاق مسلم بن عقيل است. اهل كوفه او را فريب دادند و تنها گذاشتند و من او را جلوي در خانه ديدم و به خانه دعوت كردم!

بلال پس از آگاه شدن از موضوع، ساكت شد و خوابيد!!