بازگشت

اقدام براي ترور


هنگامي كه مسلم بن عقيل از اقدامات ابن زياد آگاه شد و فهميد كه دستور داده است تا بزرگان شيعه را دستگير كنند؛ در دل شب منزل مختار ثقفي را ترك كرد و به منزل هاني بن عروه ي مرادي پناه برد.

هاني او را جلوي در خانه ديد و پرسيد:

چه چيز باعث شده است كه در اين وقت به منزل ما بيايي؟

مسلم گفت: آمده ام تا به من پناه دهي و چند روزي مهمان تو باشم.

هاني گفت:

مرا به كار مكروهي وادار كردي! اگر جلوي در خانه ام نبودي، خواسته ات را قبول نمي كردم! اما حال كه مرا در برابر كاري انجام شده، قرار داده اي؛ داخل شو!

مسلم به صورت پنهاني در منزل هاني سكونت داشت و شيعيان به طور مخفيانه نزد وي رفت و آمد مي كردند و همديگر را به مخفي كاري سفارش مي كردند تا ابن زياد متوجه نشود.

در منزل هاني بن عروة، مردي از دوستداران و شيعيان اميرالمؤمنين، علي بن ابيطالب عليه السلام زندگي مي كرد كه شأن و مقام بزرگي داشت. اين شخص شريك بن اعور همداني بصره اي بود كه ابن زياد او را از بصره به كوفه آورده بود، و او در منزل هاني سكوت گزيده بود، زيرا از قديم با هم دوستي و رفاقت داشتند.

شريك بعد از چند روز اقامت در خانه ي هاني مريض شد و ابن زياد قاصدي فرستاد تا او را باخبر كند كه مي خواهد به عيادتش بيايد.


شريك با هاني و مسلم به صحبت پرداخت و به مسلم گفت:

اين فاجر امروز بعدازظهر به عيادت من مي آيد. وقتي كه نشست به او حمله كن و او را به قتل برسان!

هاني گفت: دوست ندارم كه در منزل من به قتل برسد.

شريك به مسلم گفت: او فردي ظالم و فاسد است. او را بكش و در قصر به جاي وي بنشين و هيچ كس نيست كه مانع اين كار تو شود. و اگر من از اين مرض نجات يابم به سرعت به سوي بصره مي روم و تو را از گزند لشكريان بصره حفظ مي كنم.

هاني پرسيد: چگونه او را بكشيم كه در پناه من و مهمان من است؟!

شريك با اطمينان جواب داد:

فرد فاسق هيچ امان و پناهي ندارد!

سپس رو به مسلم كرد و گفت:

مواظب باش وقتي كه نشست، فرصت را از دست ندهي!

رمز ما اين باشد كه مي گويم: آبي به من بدهيد...

بعدازظهر ابن زياد آمد و مسلم بلافاصله به اتاقي در مجاور آن اتاق رفت.

ابن زياد و چند نفر از همراهانش در كنار هاني بن عروة نشستند. آنگاه ابن زياد از شريك پرسيد كه چگونه است.

شريك حرف هاي نامفهومي گفت و اظهار كرد كه از درد مي نالد!

ابن زياد دوباره سؤال خود را مطرح كرد.

شريك به آه و ناله پرداخت و دائم مي گفت:

آبي به من بدهيد، آبي به من بدهيد...!

اما هيچ كس اقدامي نمي كرد.

شريك صدايش را بلندتر كرد و فرياد زد:

آبي به من برسانيد...!

اما كسي به وي جواب نداد!


وقتي كه ديد هيچ كس اقدامي نمي كند، ترسيد كه وقت از دست برود؛ لذا شعري را خواند كه مي گويد: چرا بر سلمي خانم درود نمي گوئيد؟ هر چه زودتر پياله ي مرگ را به او بنوشانيد!

و سه بار اين شعر را خواند.

همچنين در ضمن صحبت هايش گفت: به من آب بنوشانيد گرچه مرگ من در آن باشد!

اما هيچ كس جوابي به وي نداد.

ابن زياد با تعجب پرسيد:

او را چه شده است؟ آيا دائما هذيان مي گويد؟!

هاني جواب داد:

بله، از صبح تا حال همين گونه است و هذيان مي گويد:

ابن زياد با شك به اطرافش نگاهي انداخت و در اين حال يكي از همراهانش به وي اشاره كرد كه بلند شود.

ابن زياد برخاست و شريك مي خواست كه باز هم او را نگاه دارد؛ لذا گفت:

اي امير، مهلتي بده، مي خواهم وصيتي به تو بكنم.

ابن زياد گفت: بازمي گردم.

او در حالي خارج شد كه در دل احساس خطر كرده بود! و هنگام خروج از خانه، همان فردي كه به وي اشاره كرده بود؛ برخيزد، گفت:

او مي خواست كه تو را به قتل برساند!

ابن زياد گفت:

چگونه مي خواست اين كار را در خانه ي هاني انجام دهد، در حالي كه وي با پدرم زياد بيعت كرده بود؟!

آن مرد گفت: مطلب همان گونه است كه مي گويم...

پس از خروج ابن زياد، مسلم در حالي كه شمشير در دست داشت، نزد هاني و شريك آمد.


شريك او را سرزنش كرده و گفت:

چرا او را نكشتي؟!

مسلم گفت:

دو چيز باعث شد كه از كشتن او صرف نظر كنم. يكي آنكه هاني دوست نداشت، ابن زياد در منزل او كشته شود و ديگر اينكه پيامبر صلي الله عليه و آله فرموده است: ايمان جلوي ترور را مي گيرد و هيچ مؤمني به ترور اشخاص نمي پردازد!

هاني گفت: به خدا قسم كه اگر او را مي كشتي، هر آينه فرد فاسق و فاجر و ظالمي را كشته بودي!

و چند روزي گذشت تا اين كه شريك دار فاني را وداع گفت.