بازگشت

نخل ميثم


يكي از سرشناسان قبايل به همراه صد نفر از سربازانش، پيرمردي را كه تقوي و پرهيزگاري از چهره اش نمايان بود، نزد ابن زياد آورد. از شدت زهد و عبادت، پوستش به استخوانش چسبيده بود. و به تازگي از عمره و حج بازگشته بود.

پس از آنكه او را در مقابل ابن زياد نگه داشتند، نگاهي مشكوك به وي انداخت و پرسيد:

اين كيست؟

عمرو بن حريث كه پيش ابن زياد نشسته بود، گفت:

آيا او را نمي شناسي؟

ابن زياد گفت:

او كيست؟

عمرو گفت: او ميثم تمار كذاب، آزاد شده ي علي بن ابيطالب كذاب است!

ابن زياد در همان جا كه نشسته بود، خود را كمي جمع و جور كرد و از ميثم پرسيد: عمرو چه مي گويد:

ميثم جواب داد: دروغ مي گويد، بلكه من صادق، آزاد شده ي صادق، علي بن ابيطالب، اميرالمؤمنين حقيقي هستم!

چهره ي ابن زياد از خشم سرخ شد؛ ولي خودش را كنترل كرد و از ميثم پرسيد: مولايت درباره ي نحوه ي كشتنت چه گفته است؟ همان را بگو تا درباره ات اجرا كنم!

ميثم گفت:


به من گفت كه من دهمين نفري هستم كه به وسيله ي تو به دار كشيده مي شوم و چوبه ي دار من از همه كوتاه تر و از همه به مزبله ي كوفه نزديك تر هستم. و من اولين مسلماني هستم كه به دهانم لگام مي بندند، چنان كه به دهنه ي اسب لگام مي بندند!

ابن زياد با لجبازي گفت:

ما با گفته ي او مخالفت خواهيم كرد.

ميثم با آرامشي وصف ناشدني گفت:

واي بر تو! چگونه مي تواني با او مخالفت كني؟! به خدا قسم كه او اين خبر را جز از طريق پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله از جبرئيل و از سوي خدا به من نرسانده است و تو چگونه مي خواهي با اينها مخالفت كني؟!

ابن زياد سؤال كرد:

آبا به صراحت از من ياد كرد؟

جواب داد:

بله، اميرالمؤمنين،علي بن ابيطالب عليه السلام به من فرمود: طغيان گر زناكار و پسر آن كنيز بدكاره، عبيدالله بن زياد تو را مي كشد!

ابن زياد از خشم منفجر شد و گفت:

به خدا قسم كه دست ها و پاهايت را قطع مي كنم و زبانت را رها مي كنم تا دروغگويي تو و مولايت را آشكار سازم!

در اين هنگام ميثم تبسمي كرد و گفت:

و آن نخلي كه در كناسه است، جز براي من نروييده است و من جز براي او خلق نشده ام!

ابن زياد با قهقهه ي بلندي خنديد به طوري كه چروك هاي پيشاني اش ناپديد شد و در حالي كه غرور پيروزي او را فراگرفته بود؛ گفت:

آن را قطع كرده ام!

سپس دستور داد كه او را زنداني كنند: