بازگشت

قوچ مكه


موسم حج نزديك شده بود و حاجيان براي انجام مناسك حج از اطراف به سوي مكه مي آمدند.

يزيد به عمرو بن سعيد أشدق كه بعد از وليد بن عتبه فرماندار مدينه شده بود، دستور داد با لشكري جرار به سوي مكه حركت كند و حسين عليه السلام را مخيانه دستگير كند و اگر نتوانست كه او را ترور كند، به هر طريقي كه ممكن است او را بكشد، اگر چه به پرده ي كعبه پناهنده شده باشد.

از سوي ديگر سي نفر از اشرار بني اميه را اجير كرده و به آنها دستور داده بود كه با هر حيله و وسيله و در هر حالي ممكن است، حسين عليه السلام را به قتل برسانند.

پس از آنكه حسين عليه السلام از نقشه هاي يزيد آگاه شد،تصميم جدي گرفت كه به سوي كوفه حركت كند؛ چون نامه هاي زيادي از اهل كوفه دريافت كرده بود كه به وي وعده ي ياري و پيروي داده بودند.

آن حضرت عليه السلام احرام بسته بود و پس از آن كه طواف و سعي بين صفا و مروه و تقصير را انجام داد؛ از احرام خارج شد. او براي اينكه در دست فرستادگان يزيد بن معاويه گرفتار نشود، تصميم گرفت كه قبل از آنكه عمرو بن سعيد وارد مكه شود، به سرعت از آن خارج گردد.

آن حضرت قبل از ترك مكه، برخاست و خطبه اي ايراد كرد و فرمود:

«الحمد لله و ما شاء الله و لا قوة الا بالله و صلي الله علي رسوله. مرگ همچون گردن بند دختران، آويزه ي گلوي بني آدم است و من چونان اشتياق يعقوب به يوسف، مشتاق


ديدار گذشتگان خود هستم! و قتلگاهي برايم برگزيده اند كه (ناچار) آن را ديدار كنم. گويا گرگ هاي حريص دشت نواويس و كربلا را مي بينم كه بند بند جسم مرا از هم گشته و شكمبه هاي تهي و مشك هاي خالي خود را از آن انباشته كنند. از آنچه با قلم و تقدير الهي رقم خورده، گريزي نيست.

خشنودي خدا، خشنودي ما خاندان پيامبر است. بر بلاي او شكيباييم كه او پاداش كامل صابران را به ما عطا مي كند. ذريه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله از او جدا نخواهد شد. آنان در حريم قدس كبريايي نزد او گرد آيند. چشم او به ديدارشان روشن شد و وعده ي خود را در حقشان وفا كند.

هر كس خون خويش را در راه ما (كه راه خداست) مي بخشد و خود را آماده ي ديدار خدا كرده است با ما رهسپار شود كه من با توكل بر خدا فردا صبح حركت خواهم كرد. ان شاء الله.

وقتي عبدالله بن زبير از مطلب آگاه شد، به سرعت نزد حسين عليه السلام شتافت و گفت: نمي دانم كه چرا مردم ما را تنها مي گذارند در حالي كه از فرزندان مهاجرين و واليان اين امر هستيم؟!

سپس لحظه اي سكوت كرد و پرسيد:

به ما بگو كه كجا مي خواهي بروي؟

حسين عليه السلام جواب داد:

به سوي كوفه ان شاء الله.

ابن زبير بلافاصله گفت:

اگر در كوفه پيرواني مثل شيعيان تو داشتم از آن رويگردان نمي شدم؟!

امام عليه السلام نگاهي معنادار به وي انداخت. گويي كه از آنچه در ذهن وي مي گذشت آگاه بود!

ابن زبير كمي خود را جابجا كرد و گفت: اگر در حجاز مي ماندي و تصميم به قيام مي گرفتي، با تو مخالفت نمي كرديم.


امام عليه السلام فرمود:

پدرم فرمود كه در مكه قوچي هست كه به خاطر او حريم حرم پايمان مي شود و دوست ندارم كه آن قوچ، من باشم! و اگر يك وجب بيرون از حرم كشته شوم بهتر از اين است كه در حرم كشته شوم.

به خدا قسم كه اگر در سوراخي پنهان شوم، مرا بيرون مي آورند تا به خواسته ي خويش برسند و به خدا قسم كه به من سوء قصد مي كنند؛ چنان كه يهوديان در روز شنبه به قتل و غارت پرداختند.

ابن زبير فرصت را غنيمت شمرد و گفت:

اگر مي خواهي مرا به خدمت خود بگير كه از تو اطاعت مي كنم و نافرماني نخواهم كرد.

امام عليه السلام با قاطعيت فرمود:

اين را هم نمي خواهم.

ابن زبير فهميد كه امام موضع قاطعي دارد؛ بدين جهت از نزد آن حضرت عليه السلام خارج شد در حالي كه سر به زير گرفته بود و نمي دانست كه آن قوچ چه كسي خواهد بود!

امام به افرادي كه در اطرافش بودند متوجه شد و فرمود:

هيچ چيز براي او بهتر از اين نيست كه من از حجاز خارج شوم!

سپس عبدالله بن عباس نزد آن حضرت عليه السلام آمد و گفت:

اي پسرعمو، من صبر پيشه مي كنم! خوف اين را دارم كه در راهي كه در پيش گرفته اي هلاك و مستأصل شوي. مردم عراق، مردمي بي وفا و حيله گر هستند. به هيچ وجه به آنها اعتماد نكن! در همين سرزمين بمان كه تو سيد و سرور اهل حجاز هستي. اگر اهل عراق چنانكه ادعا مي كنند، خواستار تو باشند، بايد فرماندار خويش را اخراج كنند و سپس تو نزد آنها بروي. اگر از رفتن به كوفه اكراه داشتي، به سوي يمن برو كه سرزمين وسيع است و پناهگاه و مخفي گاههاي زيادي دارد و عده اي از پيروان پدرت در آنجا به سر مي برند. در آن حال از مردم گوشه گيري كرده اي، نامه هايي به سوي مردم بفرست و


درخواست خود را مطرح كن و من اميدوارم كه در صلح و آرامش به آنچه مي خواهي برسي.

پس از اتمام سخنان ابن عباس، حسين عليه السلام فرمود: اي پسرعمو، به خدا قسم كه مي دانم قصد نصيحت و دلسوزي داري؛ اما بدان كه تصميم خويش را گرفته و آماده ي حركت شده ام.

ابن عباس گفت:

با اين كار خود، چشم ابن زبير را روشن كردي! با حضور شما در حجاز، كسي به وي توجهي نمي كند. و به خدايي كه پرودگاري جز او نيست قسم مي خورم كه اگر مي دانستم مردم به دور شما جمع شده و از شما حمايت مي كنند، به شما مي پيوستم!

سپس ابن عباس از نزد امام عليه السلام خارج شد.

در راه به ابن زبير برخورد كرد و گفت:

ابن زبير چشمانت روشن باد.

سؤال كرد: منظورت چيست؟

ابن عباس در جوابش شعري بدين مضمون سرود:

اي قمري كهنسال، ديگر آسمان در اختيار تو است. حال هر چه مي خواهي بخوان. حال كه موانع برطرف شده است از چه چيزي مي ترسي؟ البته يك روز گرفتار خواهي شد، منتظر باش!

ابن زبير با عصبانيت پرسيد:

منظورت من هستم؟!

ابن عباس گفت:

هرگز!

سپس در حالي كه ابن زبير آن جا را ترك مي كرد، رو به او كرده و گفت: حسين عليه السلام دارد به سوي عراق مي رود و تو را در حجاز بي رقيب و تنها مي گذارد!