بازگشت

ستم كشنده


پس از آنكه مردم كوفه از آمدن مسلم بن عقيل آگاه شدند، براي ديدن وي در خانه ي مختار جمع شدند ابن عقيل، نامه ي امام عليه السلام را براي آنها قرائت كرد و آنها با شنيدن پيام آن حضرت به گريه و ناله پرداختند.

سپس مردي به نام عابس بن أبي شبيب شاكري برخاست و پس از حمد و ثناي خداوند گفت:

من نمي خواهم كه درباره ي مردم صحبت كنم و اطلاعي از نيت آنها ندارم و نمي خواهم كه شما را بدينوسيله مغرور كنم؛ ولي به خدا قسم كه مي خواهم از آنچه در دل من مي گذرد با شما سخن بگويم. به خدا قسم كه اگر مرا فرابخوانيد از شما اطاعت مي كنم و با دشمنان شما مي جنگم و با شمشيرم از شما دفاع مي كنم تا به ديدار خداوند نائل شوم و از اين مجاهده ي خويش هيچ چشمداشتي به غير از رضايت الهي ندارم.

پس از آن حبيب بن مظاهر برخاست و به وي گفت:

رحمت خدا بر تو باد؛ حرف دل خويش را با كوتاهترين جملات بيان كردي. و قسم به پروردگاري كه هيچ خدايي جز او نيست، من نيز مثل تو هستم. سپس سعيد بن عبدالله بلند شد و گفت:

به خدا قسم كه من نيز مثل شما هستم.

پس از آن اين جماعت پراكنده شدند و اهل كوفه به نيابت از حسين عليه السلام با ابن عقيل بيعت كردند تا اينكه حدود هيجده هزار نفر با وي بيعت كردند كه با دشمنان او بجنگند و با دوستانش در صلح و صفا باشند.


ابن عقيل خوشحال شد و نفس راحتي كشيد و اميدوار شد كه امام عليه السلام به كوفه بيايد و مردم بر سر بيعت خويش پايدار بمانند و در نتيجه يزيد شكست بخورد و به دنبال آن مكر و حيله ي پدرش معاويه نقش بر آب شود.

براي همين نامه اي به امام حسين عليه السلام نوشت و گفت:

«پيشتاز هيچ گاه به خويشان خود دروغ نمي گويد. حدود هيجده هزار نفر از مردم كوفه با من بيعت كرده اند. پس بشتاب تا نامه ي بعدي ام به تو برسد». و نامه را به وسيله ي عابس بن ابي شبيب شاكري براي امام عليه السلام ارسال كرد.

به دنبال آن مردم پيوسته براي بيعت با مسلم به خانه ي مختار مي آمدند تا اينكه تعداد بيعت كنندگان به چهل هزار نفر رسيد.

اين امر بر طرفداران بني اميه بسيار گران آمد و لذا به تكاپو افتادند تا قبل از آنكه رشته ي كار از دستشان خارج شود اقدامي بكنند.

آنها نزد نعمان بن بشير، والي كوفه رفتند تا در صدد چاره اي باشد.

نعمان مردم را جمع كرد و بالاي منبر رفت و گفت:

اي بندگان خدا از خدا بترسيد و به سوي فتنه و تفرقه نشتابيد؛ زيرا كه به دنبال آن مرداني كشته و خون ها ريخته خواهد شد و اموال به غارت خواهد رفت. من با كسي كه با من سر جنگ نداشته باشد، نخواهم جنگيد و با كسي كه با من درگير نشود، درگير نخواهم شد. شما را مورد شماتت قرار نمي دهم و در صدد آن نيستم كه با هر ظن و تهمتي شما را دستگير كنم؛ اما اگر بيعت خويش را بشكنيد و با من به مخالفت برخيزيد، قسم به پروردگاري كه با شمشير جوابتان را مي دهم. اگر چه هيچ يار و مددكاري نداشته باشم؛ ولي اميدوارم كساني از شما كه حق را مي شناسند بيشتر از كساني باشند كه از باطل پيروي مي كنند.

پس از سخنان وي عبدالله بن مسلم حضرمي، يكي از هم پيمانان بني اميه برخاست و گفت: اين وضعي كه مي بيني، اصلاح نمي شود مگر با زور و قدرت و اين راهي كه در پيش گرفته اي، راه افراد ضعيف و بيچاره است.


نعمان جواب داد:

اگر در راه اطاعت از خداوند از مستضعفان باشم بهتر از آن است كه در راه معصيت خداوند از عزيزان و قدرتمندان باشم...! و سپس از منبر پايين آمد.

عبدالله بن مسلم از دست وي عصباني شد و فورا نامه اي به اين مضمون براي يزيد بن معاويه فرستاد:

«... بدان كه مسلم بن عقيل وارد كوفه شده است و مردم به نيابت از حسين بن علي با وي بيعت كرده اند. اگر به كوفه احتياج داري، فورا فردي مقتدر و قوي را بفرست كه دستور تو را اجرا كند و همانند تو با دشمنان برخورد كند و بدان كه نعمان بن بشير مردي ضعيف است و يا خود را به ضعيفي زده است».

پس از آن عده ي ديگري و از جمله عمارة بن عقبه و عمر بن سعد و... نامه هايي را به يزيد نوشتند.

پس از آنكه نامه ها به دست يزيد رسيد، وي سرجون، آزاد شده ي پدرش معاويه را كه فردي رومي بود و معاويه او را مسئول ديوان خويش قرار داده بود؛ فراخواند و او را در جريان نامه ها قرار داد و از او پرسيد:

چه كسي را بر كوفه بگمارم؟

سرجون پرسيد:

اگر معاويه براي وصيت كرده باشد، آيا حاضري كه به رأي و نظر او عمل كني؟

يزيد گفت:بله

و آنگاه كاغذي را آورد و گفت:

اين حكم مأموريت معاويه براي عبيدالله بن زياد است كه قبل از مرگ آن را صادر كرده است!

يزيد با تعجب پرسيد:

پس چرا مرا از آن آگاه نكردي؟

سرجون جواب داد:


مي ترسيدم كه بدان عمل نكني و مرا مورد سرزنش قرار دهي.

يزيد به سرعت دو قاصد را فراخواند و يكي را با حكم عزل نعمان بن بشير به سوي كوفه روانه كرد و ديگري را كه مسلم بن عمرو باهلي بود به سوي بصره روانه كرد. يزيد به ابن زياد دستور داده بود كه امارت كوفه را نيز به عهده بگيرد و نوشته بود:

«مسلم در كوفه مردم را به دور خويش جمع مي كند و مي خواهد كه در ميان اهل كوفه تفرقه ايجاد كند. وقتي كه نامه ام به دستت رسيد، حركت كن و به هر صورت او را دستگير و به قتل برسان يا تبعيد كن.

پس از آنكه عبيدالله بن زياد نامه را خواند، فورا براي حركت به سوي كوفه آماده شد و قبل از حركت بر منبر رفت و گفت:

اي مردم، به خدا قسم كه سختي ها و مشكلات مرا از پاي در نمي آورد و مرا سست نمي كند. من بار گراني براي دشمنانم و سم كشنده اي براي كساني هستم كه با من به جنگ برخيزند.

اي اهالي بصره! يزيد مرا والي كوفه نيز قرار داده و من فردا صبح به سوي كوفه حركت مي كنم و برادرم، عثمان بن زياد را جانشين خويش قرار مي دهم. مواظب باشيد كه دست از پا خطا نكنيد و الا به خدا قسم مي خورم كه اگر مطلع شوم كه يكي از شما خلافي را مرتكب شده است، او و ياران و خانواده اش را به قتل مي رسانم و ضعيف را به خاطر قوي تنبيه مي كنم تا از من اطاعت كنيد و هيچ مخالف و فتنه انگيزي در ميان شما نباشد.

سپس ياران و محافظان خود را جمع كرد و به سرعت به سوي كوفه حركت كرد تا قبل از حسين عليه السلام به كوفه برسد.