بازگشت

شورش در كوفه


نعمان بن بشير انصاري خزرجي از افرادي بود كه از بيعت با أميرالمؤمنين، علي بن ابيطالب خودداري كرد و به معاويه پيوست و در جنگ صفين به نفع معاويه وارد معركه شد. پس از آنكه معاويه از او مطمئن شد او را به منطقه اي به نام «عين تمر» فرستاد تا به آنجا حمله كند. او به آنجا شبيخون زد و مردم را به وحشت انداخت و اموالشان را غارت كرد و همراه با غنائم بسياري نزد معاويه بازگشت. پس از آن در سال 58 هجري معاويه او را والي كوفه قرار داد.

پس از آنكه مردم كوفه از معاويه و خودداري امام حسين عليه السلام از بيعت با يزيد باخبر شدند، سر به شورش برداشته و با يزيد بيعت نكردند و تصميم خويش را براي بيعت با حسين عليه السلام اعلام كردند. نعمان، والي كوفه آنها را در فشار قرار داد و به سخت گيرهاي خود روز به روز افزود تا شايد آنها را مجبور به بيعت با يزيد كند.

عده اي از اهل كوفه در منزل سليمان بن صرد خزاعي جمع شده بودند.

سليمان ايستاد و به ايراد سخن پرداخت و گفت:

مي دانيد كه معاويه هلاكت شده و پي كار خود رفته و پسرش يزيد را به جاي خويش نشانده است. و مي دانيد كه حسين عليه السلام از بيعت خودداري كرده و به خاطر فرار از دست طاغوت هاي آل ابوسفيان به سوي مكه رفته است. شما از صميم قلب از شيعيان او و پدرش هستيد. او امروز به كمك شما احتياج دارد. اگر مي دانيد كه مي توانيد او را ياري كنيد و در مقابل دشمنانش ايستادگي كنيد، نامه اي به او بنويسيد. و اگر از شكست و سختي مي ترسيد، او را با وعده هاي خود فريب ندهيد.


گفتند: ما با دشمنانش مي جنگيم و جان خود را در راه او فدا مي كنيم.

گفت: پس آنچه را مي گويم بنويسيد:

«بسم الله الرحمن الرحيم. به حسين بن علي از سوي سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد بجلي و حبيب بن مظاهر و عبدالله بن وال و شيعيان اهل كوفه.

السلام عليك.

حمد و سپاس خدايي را كه دشمن جبار و ظالم و مكار و كينه توز تو را هلاك كرد. همان كسي كه بر دوش اين امت سوار شد و امور آن را به دست گرفت و اموال آن را غصب كرد و بدون آنكه كسي از او راضي باشد به حكمراني پرداخت. او بهترين ها را كشت و بدها را باقي گذارد و اموال خدا را در دست جباران و گردنكشان قرار داد. انشاء الله كه از رحمت خدا دور باشد، چنانكه قوم ثمود از رحمت خدا دور شدند. ما امامي غير از تو نداريم. به سوي ما بيا تا شايد خدا به واسطه شما ما را دور حق جمع كند. نعمان بن بشير در قصر دار الاماره به سر مي برد و در هيچ جمعه و جماعتي با وي شركت نمي كنيم. و اگر آگاه شويم كه به سوي ما حركت كرده اي او را اخراج مي كنيم تا به شاميان ملحق شود. ان شاء الله.

سلام و رحمت خدا بر شما و بر پدر شما باد.

سپس نامه را با دو قاصد براي امام فرستادند.

آنگاه دو روز ديگر صبر كردند و حدود پنجاه نامه براي امام ارسال كردند.

و پس از دو روز ديگر نامه اي به اين مضمون براي امام نوشتند:

«بسم الله الرحمن الرحيم. به حسين بن علي از سوي شيعيان مؤمن و مسلمانان كوفه. و لا حول و لا قوة الا بالله».

عجله كن و بشتاب به سوي ما. همانا مردم منتظر قدوم شما هستند و بر كس ديگري غير از شما اتفاق نظر ندارند. پس بشتاب، بشتاب و عجله كن.

«و السلام»

نامه ها يكي پس از ديگري از اهل كوفه براي حسين عليه السلام ارسال مي شد و آن


حضرت عليه السلام تأمل مي كرد. در نتيجه آنها بيشتر مي شد؛ ولي او نامه ها را جواب نمي داد.

تعداد نامه ها زياد شد به طوري كه در يكي از روزها شصت نامه به دست آن حضرت رسيد. و همين طور نامه ها به روي هم انباشته شد تا به هزاران نامه رسيد.

هنگامي كه يزيد بن معاويه از موضوع نامه ها آگاه شد، نامه اي به ابن عباس در مكه فرستاد و به او دستور داد كه ابن زبير را بترساند و او را تهديد كند و حسين عليه السلام را ترغيب و تشويق بيعت نمايد. و از او خواست كه نتيجه ي كار را فورا اطلاع دهد.

ابن عباس طي نامه اي به او اطلاع داد كه عمالش در مدينه نسبت به حسين عليه السلام بي ادبي كرده اند و سخنان زشت به او گفته اند، لذا او حرم جدش رسول الله و منازل پدرانش را رها كرده و به مكه، حرم امن الهي پناه آورده است. سپس به او نصحيت كرد كه به دنبال ايجاد غائله و ظلم بر حسين نباشد كه اگر چاهي براي او بكند، خودش در آن مي افتد.

در همان زمان نامه اي از اهل كوفه به دست امام عليه السلام رسيد كه در آن آمده بود:

«علفزارها سرسبز گشته و ميوه ها رسيده است. اگر مي خواهي بر لشكري وارد شو كه براي تو تجهيز شده است. در اينجا صد هزار شمشير به نفع تو آماده گرديده است. پس تأخير نكن. اگر نزد ما نيايي، فرداي قيامت در پيشگاه خداوند با تو مخاصمه خواهيم كرد».

يكي از روزها كه عده اي از قاصدان با هم نزد آن حضرت رسيده بودند. و تعداد نامه ها نيز به دو خورجين رسيده بود. آن حضرت در ميان قاصدان نشست و از آنها درباره ي وضعيت مردم سؤال كرد.

جواب دادند: آنها در انتظار ورود شما هستند تا با شما بيعت كنند. آنگاه امام عليه السلام برخاست و دو ركعت نماز بين ركن و مقام به جاي آورد. و نامه اي را نوشت و آن را به وسيله ي هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبدالله حنفي كه آخرين فرستادگان بودند، براي مردم كوفه فرستاد.


مضمون نامه چنين بود:

«بسم الله الرحمن الرحيم. از حسين بن علي به تمام مؤمنان و مسلمانان.

هاني و سعيد از آخرين رسولاني بودند كه نامه ي شما را آوردند. منظور و مقصود شما را فهميدم از اينكه نوشته بوديد: امامي نداريم و به سوي ما بيا تا شايد خدا به واسطه ي شما ما را بر حق و هدايت متحد كند.

من برادر و پسرعمويم، مسلم بن عقيل را كه مورد اعتماد و از اهل بيتم مي باشد به سوي شما مي فرستم. به او گفته ام كه حال و وضع و نظر شما را برايم بنويسد. اگر او برايم بنويسد كه رأي بزرگان اهل كوفه همان گونه است كه در نامه هايتان نوشته ايد، به زودي نزد شما مي آيم ان شاء الله.

به جانم قسم كسي مي تواند امام باشد كه عامل به كتاب خدا و برپا دارنده ي قسط و سر سپرده ي حق و پيرو آن باشد.

«و السلام»

سپس مسلم بن عقيل را فراخواند و نامه را به وي داد و فرمود:

تو را به سوي اهل كوفه مي فرستم و به زودي خداوند آنچه را كه مقدر و مورد رضاي او باشد، انجام مي دهد. تو را به تقوي و مهرباني و رازداري در كارها سفارش مي كنم. اگر ديدي كه مردم به نفع ما اجتماع كرده اند و مورد اعتماد هستند، سريعا ما را باخبر كن.

با توكل به خدا حركت كن و نزد مطمئن ترين فرد كوفه فرود آي.

ابن عقيل، حسين عليه السلام را در آغوش گرفت و او را بوسيد و با او خداحافظي كرد و آنگاه نگاهي به كعبه ي شريف انداخت و با آن خداحافظي كرد و در اين حال اشك هاي جوشان خويش را كه بر گونه هايش مي ريخت، مخفي نگاه مي داشت. او راه خويش را در پي گرفت در حالي كه از اهميت كار و سختي آن آگاه بود. مسلم بن عقيل به همراه عمارة بن عبيد سلولي و عبدالرحمن بن عبدالله ازدي از مكه خارج شد و به سوي مدينه رفت. پس از آنكه وارد مدينه شد به مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله رفت و نماز به جاي آورد. سپس با خانواده اش خداحافظي كرد و با دو راهنمايي كه از قيس اجاره كرده بود، از مدينه خارج


شد. پس از آنكه مقداري از راه را طي كردند، در يكي از شبها راه را گم كردند و پس از طلوع خورشيد، گرما و تشنگي بر آنها غالب شد و به خاطر شدت تشنگي و خستگي نقش بر زمين شدند. اما در همين حال مسير اصلي را شناختند و يكي از آنها به ابن عقيل اشاره كرد و گفت: از اين سمت برو تا نجات يابي. مسلم و افرادي كه همراهش بودند، تلاش نمودند كه آن دو را با خود ببرند تا به آبي برسند؛ اما يكي از آنها كه از تشنگي له له مي زد گفت: ما را رها كن و سعي كن كه خود و همراهانت را نجات دهي.

مسلم گفت: چگونه شما را رها كنم در حالي كه راه اصلي شناخته شده است و به آب نزديك شده ايم؟

ديگري گفت:

اينها نشانه هاي راه است و هنوز به راه اصلي نرسيده ايم و خدا مي داند كه فاصله ي ما و آب چقدر است.

حرف هاي اين مرد تمام نشده بود كه جان به جان آفرين تسليم كرد و چيزي نگذشت كه راهنماي ديگر هم نفس هاي آخر را كشيد و فوت كرد! مسلم بر آنها نماز خواند و آنها را دفن كرد و سپس به راهش ادامه داد.