بازگشت

ارسال نامه به بصره


منذر بن جارود عبدي يكي از رؤساي پنجگانه ي بصره بود. او به دستور معاويه دخترش، بحريه را به عبيدالله بن زياد، استاندار بصره تزويج كرده بود و پس از مرگ معاويه، يزيد او را درمقام خود ابقاء كرده بود.

روزي منذر بر دامادش ابن زياد در بصره وارد شد در حالي كه مردي با سيماي صالحان را به همراه خود مي كشيد. دست و پاي اين مرد در غل و زنجير مي لرزيد. ابن زياد پرسيد: پس از ما چه كرده اي اي عمو، اين بدبخت به زنجير كشيده شده كيست؟

منذر گفت: امير به سلامت باشد. اين مرد فرستاده ي حسين است.

حسين او را با نامه اي به سوي رؤساي پنجگانه ي بصره فرستاده و آنها را به ياري خويش دعوت كرده است.

ابن زياد گفت: سريعتر مرا از مضمون اين نامه باخبر كن.

منذر گفت به چشم و نامه را به وي داد.

ابن زياد نامه را خواند كه در آن نوشته شده بود:

بسم الله الرحمن الرحيم، همانا خداوند محمد را از ميان مخلوقاتش برگزيد و او را براي نبوت و رسالت خويش مورد عنايت قرار داد و سپس او را به سوي خود برد. آن حضرت بندگان خدا را نصحيت كرد و رسالت الهي را ابلاغ كرد. و ما اهل بيت و اوصياء و وارثان و مستحق ترين مردم نسبت به مقام آن حضرت در ميان مردم بوديم. اما گروهي در اين مقام با ما به مجادله پرداختند و آن را حق خود دانستند و ما براي حفظ آرامش و


پرهيز از تفرقه و اختلاف به اين امر راضي شديم در حالي كه مي دانستيم ما نسبت به آن حق أولي و مستحق تر از كساني هستيم كه آن را به دست گرفته اند. حال قاصد خويش را با اين نامه به سوي شما فرستاده ام و شما را به سوي كتاب خدا و سنت پيامبرش دعوت مي كنم. همان سنتي كه امروزه كنار گذاشته شده و بدعت جاي آن را گرفته است. اگر حرف مرا بشنويد شما را به راه فلاح و رستگاري رهنمون مي شود.

و السلام.

ابن زياد در حالي كه خشم در چهره اش موج مي زد، نامه را به گوشه اي پرت كرد و به فرستاده ي حسين گفت: خدا تو را خوار كند، آيا حسين ما را به بيعت خويش دعوت مي كند و از يزيد براي بيعت گرفتن أولي تر است؟!

فرستاده ي حسين عليه السلام با همان غل و زنجير از جاي بلند شد و گفت:

بلكه خداوند آن ظالمي را خوار كند كه تو را ولايت داده است.

آيا مي گويي كه حسين، پسر دختر رسول الله صلي الله عليه و آله با يزيد ميمون باز و طنبورزن بيعت مي كند؟!

ابن زياد فرياد زد:

خفه شو اي مرد جاهل، به خدا قسم كه تو را مي كشم. قاصد با طمأنينه و با قدرت گفت:

بلكه خدا تو را به خاطر ظلم ها و گناهانت بكشد اي دشمن خدا!

سر و صدا و همهمه مجلس را فراگرفت و فريادهاي اعتراض بلند شد.

ابن زياد نگهبانان را صدا زد و گفت:

اين را برداريد و به زندان ببريد و اگر از عقيده ي خويش توبه نكرد، گردنش را بزنيد.

دو نگهبان با خشونت او را گرفتند و در حالي كه او را مي زدند و به او فحش مي دادند، كشان كشان به بيرون بردند.

سپس ابن زياد دستور داد كه به منذر هديه اي بدهند و آنگاه منذر و كساني كه همراهش بودند، رفتند.

پس از آنكه منذر به خارج از خانه رسيد، رو به افرادي كه همراهش بودند كرد و با


وحشت گفت: خدا مرا بكشد. گمان مي كردم كه اين مرد يكي از جاسوسان و از دسيسه هاي ابن زياد است در حالي كه او واقعا فرستاده ي حسين عليه السلام بود.

سپس كيسه ي زر را در آنجا ريخت و مثل ديوانه ها شروع به خنديدن كرد و بعد از آن همانند ديوانگان هذيان مي گفت.

أحنف بن قيس و مسعود بن عمرو نيز از رؤساي پنجگانه ي بصره بودند كه نامه ي حسين عليه السلام را دريافت كرده بودند.

احنف در جواب حسين عليه السلام نوشت:

«صبر پيشه كن كه وعده ي خدا حق است و كساني كه يقين ندارند باعث ترس تو نشوند».

مسعود بن عمرو نيز بني تميم و بني حنظله و بني سعد را جمع كرد و به آنها گفت: موقعيت و جايگاه مرا در ميان خويش چگونه مي بينيد؟

گفتند: به خدا قسم كه پشت و پناه ما و باعث افتخار ما هستي.

گفت: شما را جمع كرده ام تا در مورد امر مهمي با شما مشورت كنم و از شما كمك بخواهم.

گفتند: به خدا قسم كه كوتاهي نخواهيم كرد و ظاهرا كه خودت رأي و نظر خاصي داري، بگو تا بشنويم.

مسعود گفت: معاويه فوت كرده است و خداوند با مرگ او مردم را راحت كرد. او در جور و فساد را گشود و پايه هاي ظلم را بنيان نهاد. او از مردم بيعتي گرفت و گمان كرد كه به وسيله ي آن پايه هاي حكومت موروثي خويش را مستحكم گردانيده است. حال يزيد شرابخوار و سر سلسله ي ظلم و جور ادعاي خلافت بر مسلمين مي كند و بدون رضايتشان بر آنها فرمان مي راند. و حسين بن علي، فرزند رسول خدا كه صاحب شرف اصيل و صاحب رأي بصير است و در علم و فضل هيچ كس به پاي او نمي رسد، أولي به اين امر است. حال من با شما مشورت مي كنم و نظر شما را مي خواهم. پس بهترين جواب را بدهيد كه خدا شما را رحمت كند.

رئيس بني حنظله برخاست و گفت:


ما همانند تيرهاي كمانت و اسب هاي خاندانت هستيم به هيچ معركه اي وارد نمي شوي مگر اينكه ما هم با تو وارد مي شويم.

مسعود بن عمرو گفت:

خدا شما را ياري كند كه به ياري پسر دختر رسول قيام كرديد.

سپس رئيس بني تميم برخاست و گفت:

ما فرزندان پدرت و از هم پيمانان تو هستيم. اي ابوخالد، اختيار ما در دست توست و هرگاه كه خواستي ما را فرابخوان.

مسعود گفت: و هيچ چيزي نمي خواهيد مگر اينكه خدا آن را بخواهد. خداوند شما را روسفيد گرداند.

اما بني سعد ساكت ماندند...!

مسعود بن عمرو گفت: خداوند بني سعد بن زيد را ساكت و آرام نبيند! آيا در ميان شما فرد ناصح و اميني وجود ندارد؟

يكي از آنها برخاست و گلويش را صاف كرد و گفت:

اي ابوخالد، مبغوض ترين كارها در نظر ما اين است كه با تو مخالفت كنيم و لكن صخر بن قيس به ما توصيه كرد كه در روز جمل وارد جنگ نشويم و ما به توصيه ي او عمل كرديم و لذا عزت و اقتدار خويش را حفظ كرديم. الان نيز به ما مهلت بده كه با هم مشورت كنيم و نظر خويش را اعلام نماييم.

مسعود از وي پرسيد:

آيا با سكوت در مقابل ياري حق، عزتي باقي مي ماند.

جواب داد: روز جمل بايد براي ما عبرت آموز باشد پس اجازه دهيد كه مشورت كنيم.

مسعود از او روي برگرداند در حالي كه مي گفت:

فقط آدم عاقل است كه عبرت مي گيرد. كار شما در روز جمل غير عاقلانه بود.

به خدا قسم كه اگر در روز جمل عاقلانه فكر مي كرديم، خداوند شمشير را از ميان شما برمي داشت، در حالي كه هنوز شمشير در ميان شما حاكم است!