بازگشت

پيشگويي پيامبر اكرم


ام سلمه، همسر پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله در خانه اش در مدينه نشسته بود و خاطرات ايام گذشته را مرور مي كرد. به ياد مي آورد آن هنگامي را كه جبريل عليه السلام وحي را بر رسول الله صلي الله عليه و آله در همين خانه نازل مي كرد. و حديث كساء و آيه ي تطهير را به خاطر مي آورد و رسول الله صلي الله عليه و آله و علي و فاطمه و حسن و حسين در جلوي چشمانش مجسم مي شدند. و به ياد مي آورد كه در آن لحظه ها چه مي كردند. سپس به ياد آورد كه بر سر فاطمه پس از رحلت پدرش چه آمد و علي عليه السلام و پسرش حسن عليه السلام از معاوية بن ابي سفيان چه كشيدند. سپس در اين فكر فرورفت كه يزيد بن معاويه با حسين چگونه برخورد مي كند.

غرق در افكار خويش بود كه ناگهان در به صدا درآمد. بلند شد و در را باز كرد. پيرمردي كه آثار هيبت و وقار و زهد در سيمايش آشكار بود، جلوي در ايستاده بود.

آن مرد به او سلام كرد و ام سلمه هم جواب سلام را داد و پرسيد:

كه هستيد؟

گفت: ميثم تمار.

ام سلمه گفت: به خدا قسم كه از رسول الله صلي الله عليه و آله شنيدم كه در دل شب نام تو را ياد مي كرد.

ميثم پرسيد: آيا نمي داني كه ابا عبدالله به كجا رفته است؟

جواب داد: او به مزرعه رفته است و دائما درباره ي تو صحبت مي كرد و تو را به ياد مي آورد.

ميثم گفت: سلام مرا با او برسان و ان شاء الله نزد پروردگار همديگر را ملاقات خواهيم كرد.


سپس ام سلمه عطري آورد و محاسن ميثم را با آن خوشبو كرد و گفت:

اين موها با خون خضاب خواهد شد!

ميثم گفت: در راه اهلبيت ان شاء الله.

سپس با ام سلمه خداحافظي كرد و رفت و ام سلمه او را با اشك هايش بدرقه كرد. ساعتي نگذشت كه ام سلمه خانه اش را ترك كرد و نزد زنان بني عبدالمطلب رفت. آنها را ديد كه دور حسين عليه السلام را گرفته اند و شيون و زاري مي كنند و او آنها را دلداري مي دهد و مي گويد:

شما را قسم مي دهم كه با شيون و زاري، معصيت خدا و رسولش را نكنيد.

يكي از آنها گفت:

چرا شيون و زاري خود را نگهداريم در حالي كه امروز همانند روزي است كه رسول الله و علي و فاطمه و حسن از دنيا رفته اند؟!

آن حضرت گفت: انا لله و انا اليه راجعون!

زن ديگري گفت:

اي نور چشم نيكان و صالحاني كه در خاك آرميده اند تو را به خدا قسم مي دهيم كه ما را به مصيبت خويش دچار مكن!

با اين سخن صداي گريه ي زن ها بلندتر شد.

ابا عبدالله آنها را به صبر و شكيبايي دعوت مي كرد و آنها را دلداري داده و مي فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله. اين امري است كه اتفاق مي افتد و سرنوشتي است كه از آن گريزي نيست.

در اين هنگام ام سلمه به حسين عليه السلام نزديك شد و در كنارش ايستاد و گفت: اي پسرم، ما را با رفتنت به عراق اندوهگين نكن.

من از جدت رسول الله صلي الله عليه و آله شنيدم كه مي فرمود: حسين در سرزمين عراق و در منطقه اي به نام كربلا شهيد مي شود.

حسين عليه السلام فرمود:


مادر جان... من نيز مي دانم كه من ظالمانه و كينه توزانه كشته خواهم شد.

ام سلمه گفت:

پس چرا مي خواهي كه با اين عجله از مدينه خارج شوي؟!

جواب داد:

مادر جان، اگر امروز نروم، بايد فردا بروم. و اگر فردا نروم، پس فردا بايد بروم و هيچ چاره اي از رفتن ندارم.

ام سلمه گريه كرد و گفت:

كارها در دست خداست! رسول الله صلي الله عليه و آله مقداري از تربت تو را در ظرفي شيشه اي به من تحويل داده و فرموده: هرگاه ديدي كه از اين خاك ها خون مي جوشد، بدان كه حسين كشته شده است!

ابا عبدالله عليه السلام فرمود:

به خدا قسم كه از مرگ چاره اي نيست و من مي دانم كه در چه روزي و به دست چه كسي كشته مي شوم و مي دانم كه در چه بقعه اي به خاك سپرده مي شوم و مي دانم كه چه كساني از اهل بيت و خاندان و شيعيانم كشته مي شوند.

در اين هنگام حسين عليه السلام به ام سلمه نگاه كرد و ديد كه او مات و مبهوت مانده است.

به او فرمود: مادر جان، اگر دوست داشته باشي، مي توانم محل كشته شدن خود و يارانم را به تو نشان دهم.

ام سلمه گفت: آيا اين ممكن است؟

جواب داد: آري.

ام سلمه گفت: به خدا قسم كه دوست دارم.

پس حسين عليه السلام به سوي كربلا اشاره كرد و اسم اعظم را بر زبان آورد. پرده ها كنار رفت و ام سلمه، محل شهادت و محل دفن و لشكرگاه و محل شهادت و دفن اصحابش را مشاهده كرد!

ام سلمه همانند مادر فرزند از دست داده گريه مي كرد و مي گفت: وا حسيناه... وا حسيناه...


او با حزن و اندوه به قتلگاه وي در كربلا نگاه مي كرد. حسين عليه السلام مشتي از خاك كربلا را برداشت و به او داد و فرمود: آن را با خاكي كه نزد خود داري مخلوط كن. هنگامي كه ديدي از اين تربت خون مي جوشد، مطمئن شو كه مرا كشته اند.

ام سلمه ناله اي كرد و پرسيد:

فرزندم اين حادثه چه وقتي اتفاق مي افتد؟

جواب داد: در روز عاشورا. اميدوارم كه خدا از تو راضي باشد؛ چنانكه ما از تو راضي هستيم.