بازگشت

نفي خودكامگي و خودكامگي پذيري


مادام كه مناسبات اجتماعي و روابط سياسي بر خودكامگي و خودكامگي پذيري قرار داشته باشد، ستمگري و ستم پذيري وجه بارز جامعه و سياست و حكومت است و تا خودكامگي و خودكامگي پذيري رفع نشود، مناسبات و روابط انساني در عرصه ي اجتماع و سياست و حكومت رخ نمي نمايد. حكومتهاي خودكامه بر مبناي تغلب و چيرگي شكل مي گيرند و با تسلط و سلطه گري ادامه ي حيات مي يابند. نمونه ي بارز چنين حكومتي، حكومت اموي بود و قيام حسين (ع) قيامي بود بر ضد خودكامگي و خودكامگي پذيري. روند قيام حسين (ع) از زماني كه وليد بن عتبه بن ابي سفيان، والي مدينه به فرمان يزيد از آن حضرت بيعت خواست تا زماني كه حسين (ع) در روز عاشورا يكه و تنها ماند و به استقبال شهادت شتافت، روندي بود بر ضد انواع خودكامگي و خودكامگي پذيري. حسين (ع) در همان آغاز نهضت خويش با نفي بيعت با يزيد به همگان آموخت كه نبايد تن به خودكامگي سپرد و سر در برابر استبداد فرود آورد. از اين رو فرمود:

«مثلي لا يبايع لمثله.» [1] .

همچون مني با چون او بيعت نمي كند.

و آخرين سخنان حسين (ع) در روز عاشورا نيز بيانگر مبارزه ي سخت او با خودكامگي و خودكامگي پذيري بود:

«الا و ان الدعي ابن الدعي قد ركز بين اثنتين، بين السله و الذله، و هيهات منا الذله.» [2] .

آگاه باشيد كه اين فرومايه (ابن زياد)، فرزند فرومايه، مرا ميان دو راهي شمشير و خواري قرار داده است و هيهات كه ما تن به خواري دهيم.


امويان حكومت را به مفهوم تجبر و تسلط، و خودكامگي و سلطه گري، و چپاول و غارتگري مي فهميدند و هيچ حرمتي براي انسانها و هيچ حقي براي مردمان قائل نبودند و آن مفهوم زيباي حكومت نبوي را كه امانتداري و مهرورزي و پاسداري و خدمتگزاري بود، به طور كامل زير پا گذاشته و محو نموده بودند و حسين (ع) با قامتي به بلنداي تاريخ در برابر اين خودكامگي ايستاد و براي هميشه تكليف را روشن كرد كه در اسلام هيچ جايي براي خودكامگي و خودكامگي پذيري نيست.



چون خلافت رشته از قرآن گسيخت

حريت را زهر اندر كام ريخت



خاست آن سر جلوه ي خير الامم

چون سحاب قبله باران در قدم



بر زمين كربلا باريد و رفت

لاله در ويرانه ها كاريد و رفت



تا قيامت قطع استبداد كرد

موج خون او چمن ايجاد كرد [3] .



حسين (ع) در دامان انديشه ي سياسي و سيره ي حكومتي نبوي و علوي پرورش يافته بود كه هيچ نقشي از خودكامگي و خودكامگي پذيري را تحمل نمي نمود و هر گونه صورتي از اين مناسبات و روابط را زير پا نهاده بود. فرمانهاي حكومتي اميرمؤمنان علي (ع) در نحوه ي رفتار با مردم و سيره ي ادار امور معيارهايي روشن براي دريافت اين راه و رسم است. آن حضرت در عهدنامه ي مالك اشتر به وي مي نويسد:

«و لا تقولن اني مؤمر آمر فاطاع؛ فان ذلك ادغال في القلب، و منهكه للدين، و تقرب من الغير.» [4] .

مبادا بگويي: من اكنون بر آنان مسلطم، از من فرمان دادن است و از آنان اطاعت كردن. چه اين كار دل را تباه كند و دين را بي آبرو سازد و دگرگوني اوضاع را نزديك نمايد.

همچنين آن حضرت به مالك اشتر چنين مي آموزد:

«و اذا احدث لك ما انت فيه من سلطانك ابهه او مخيله، فانظر الي عظم ملك الله فوقك و قدرته منك علي ما لا تقدر عليه من نفسك، فان ذلك يطامن اليك من طماحك، و يكف عنك من غربك، و يفي ء اليك بما عزب عنك من عقلك. اياك


و مساماه الله في عظمته، و التشبه به في جبروته، فان الله يذل كل جبار و يهين كل مختال.» [5] .

و اگر قدرتي كه از آن برخورداري، نخوتي در تو پديد آورد و خود را بزرگ شمردي، بزرگي حكومت پروردگار را كه برتر از توست بنگر، كه چيست، و قدرتي را كه بر تو دارد و تو را بر خود، آن قدرت نيست، كه چنين نگريستن، سركشي تو را مي خواباند و تندي تو را فرومي نشاند و عقل از دست رفته ات را به تو باز مي گرداند. بپرهيز از اينكه خود را در عظمت با خدا برابر داري، يا در كبريا و جبروت، خود را همانند او داني كه خدا هر سركشي را خوار مي نمايد و هر خود كامه اي را پست و بي مقدار مي سازد.

اميرمؤمنان علي (ع) براي زدودن روابط و مناسبات خودكامانه مي آموزد كه هيچ حاكم و زمامداري حق هيچ گونه خودكامگي ندارد و مردم نبايد به هيچ وجه به روابط و مناسبات خودكامانه تن دهند. چنين است كه آن حضرت در خطبه اي خطاب به مردم فرمود:

«فلا تكلموني بما تكلم به الجبابره، و لا تتحفظوا مني بما يتحفظ به عند اهل البادره، و لا تخالطوني بالمصانعه، و لا تظنوا بي استثقالا في حق قيل لي، و لا التماس اعظام لنفسي؛ فانه من استثقل الحق ان يقال له او العدل ان يعرض عليه، كان العمل بهما اثقل عليه. فلا كفوا عن مقاله بحق او مشوره بعدل، فاني لست في نفسي بفوق ان اخطي، و لا آمن ذلك من فعلي، الا ان يكفي الله من نفسي ما هو املك به مني. فانما انا و انتم عبيد مملوكون لرب لا رب غيره. يملك منا ما لا نملك من انفسنا، و اخرجنا مما كنا فيه الي ما صلحنا عليه، فابدلنا بعد الضلاله بالهدي، و اعطانا البصيره بعد العمي.» [6] .

با من آن سان كه با جباران سخن مي گويند، سخن مگوييد، و آن گونه كه با مستبدان محافظه كاري مي كنند، با من محافظه كاري منماييد، و در رفتار با من تصنع و ظاهر آرايي مكنيد، و شنيدن حق را بر من سنگين مپنداريد، و نخواهم كه مرا بزرگ انگاريد، چه آن كس كه شنيدن حق بر او گران افتد و نمودن عدالت بر وي دشوار بود، كار به حق و عدالت كردن بر او دشوارتر است. پس،


از گفتن حق، يا راي زدن در عدالت باز مايستيد، كه من خود را برتر از آن نمي بينم كه خطا نكنم، و نه در كار خويش از خطا ايمنم، مگر آنكه خدا مرا در كار نفس كفايت كند كه از من بر آن تواناتر است. جز اين نيست كه ما و شما بندگان و مملوك پروردگاريم و جز او پروردگاري نيست. او مالك ماست و ما را بر نفس خود اختياري نيست. ما را از آنچه در آن بوديم بيرون كرد و بدانچه صلاح ما در آن بود درآورد؛ به جاي گمراهي رستگاري مان نصيب نمود، و به جاي كوري بينايي مان عطا فرمود.

سير حماسه ي حسيني و ادامه ي اين حماسه به دست امام سجاد (ع) و حضرت زينب (س) نشان دهنده ي تلاش آنان براي تحقق اصل نفي خودكامگي و خودكامگي پذيري در جامعه ي انساني است. از نمونه هاي حماسي اين حركت برخورد حضرت زينب (س) با عبيدالله بن زياد و يزيد بن معاويه است. آنچه در اين برخوردها روي داد بزرگترين درس در نفي خودكامگي و خودكامگي پذيري را در بر دارد.

وقتي كاروان اسيران كربلا را به كوفه وارد كردند و به كاخ ابن زياد بردند تا آن خودكامه ي ستمگر جشن پيروزي خود را به رخ آن شكست خوردگان و اسير شدگان بكشد، زينب (س) با رفتار و سخن خود ابهت دروغين دستگاه ابن زياد و شخص او را در هم شكست. زينب (س) با جلال و ابهت تمام، در حالي كه پست ترين لباسهايش را بر تن داشت بدون اينكه اعتنايي به آن جبار ستمگر بنمايد، وارد مجلس گرديد و نشست. چون زينب (س) با آن حالت بدون اجازه گرفتن از ابن زياد در جاي خود جلوس نمود، ابن زياد با بهت و حيرت پرسيد: «تو كيستي كه اين چنين مي نشيني؟» زينب (س) بي اعتنا به او جواب نداد. ابن زياد سه بار پرسش خود را تكرار كرد، اما زينب (س) براي شكستن و كوچك شمردن آن مظهر خودكامگي، به او پاسخي نداد؛ تا اينكه يكي از كنيزان زينب (س) گفت: «اين زينب دختر فاطمه است.» ابن زياد كه از رفتار زينب (س) سخت به خشم آمده بود گفت: «خدا را شكر كه شما را رسوا كرد و كشت و نشان داد كه آنچه مي گفتيد دروغي بيش نبود.» زينب (س) در حالي كه از رفتارش نفي خودكامگي و خودكامگي پذيري مي باريد، چنين جواب داد:

«الحمدلله الذي اكرمنا بمحمد- صلي الله عليه و سلم- و طهرنا تطهيرا، لا كما


تقول انت، انما يفتضح الفاسق، و يكذب الفاجر.» [7] .

سپاس سزاوار خدايي است كه ما را به محمد (ص) گرامي داشت و از آلودگي و پليدي مبرا ساخت، و جز بدكاره رسوا نمي شود و جز فاسق دروغ نمي گويد، و ما آن نيستيم، ديگرانند.

براي انسان خودكامه و ستمكاري كه جز زور پشتوانه اي ندارد، هيچ چيز خرد كننده تر و دردناكتر از آن نيست كه با ناچيز شمردن قدرت وي، او را به هيچ گيرند. لذا اين سخن زينب (س) چون آواري سنگين بر سر ابن زياد فرود آمد، و او كه مي خواست زينب (س) را بشكند، خود شكسته شد، و گردني را كه مي خواست در برابر خود خم نمايد، برافراشته تر شد. پس براي بار دوم خواست تا زينب (س) را با شكستي كه قابل لمس باشد روبه رو سازد، [8] پس بدو گفت: «ديدي خدا با برادرت چه كرد؟» زينب (س) با همان اقتدار و با عباراتي سرشار از خودكامگي و در هم كوبنده ي خودكامگي گفت:

«ما رايت الا جميلا. هؤلاء قوم كتب الله عليهم القتل، فبرزوا الي مضاجهم، و سيجمع الله بينك و بينهم، فتحاج و تخاصم، فانظر لمن الفلج يومئذ.» [9] .

از خدا جز خوبي و زيبايي نديديم! اينان افرادي بودند كه خداوند سرنوشتشان را شهادت تعيين كرده بود، پس آنان جايگاه شهادت خويش را برگزيدند و بزودي خداوند و تو و آنان را در يك محكه گرد خواهد آورد. پس بنگر كه در آن محكمه پيروزي از آن كه خواهد بود.

ابن زياد در برابر شكوه و عظمت زينب (س) چنان خرد گرديد كه به دشنام گويي افتاد و گفت: «با كشته شدن برادر سركش نافرمان تو خدا دل مرا شفا داد.» زينب (س) از همان موضع گفت:

«لعمري لقد قتلت كهلي، و ابرت اهلي، و قطعت فرعي، و اجتثثت اصلي. فان يشفك هذا فقد اشتفيت.» [10] .

به جان خودم سوگند، مهتر مرا كشتي، خاندانم را نابود كردي، شاخه هاي مرا بريدي، و ريشه ام را درآوردي. اگر اين كار تو را شفا مي دهد پس خشنود باش.

در همين مجلس برخورد ابن زياد با امام سجاد (ع) و رويارويي آن حضرت با آن جبار


سفاك نمونه اي برجسته و حماسي از نفي خودكامگي و خودكامگي پذيري است. وقتي امام سجاد (ع) در برابر ابن زياد ايستاد و از حقيقت دفاع نمود، ابن زياد آن حضرت را تهديد كرد كه هنوز جرات پاسخگويي به من را داري؟ آنگاه گفت: «او را ببريد و گردنش را بزنيد!» امام سجاد (ع) در آن اوضاع و احوال سخت پس از آن همه مصيبت در نهايت صلابت و عزت خطاب به ابن زياد فرمود:

«ابالقتل تهددني يابن زياد؟ اما علمت ان القتل لنا عاده و كرامتنا الشهاده؟» [11] .

اي پسر زياد! آيا مرا از مرگ مي ترساني و بدان تهديد مي كني؟! مگر ندانسته اي كه كشته شدن عادت ما و شهادت مايه ي سربلندي ما است.

پس از اين برخوردها بود كه ابن زياد بدون آنكه به نتيجه ي مطلوب خود برسد فرمان داد تا اسيران را به خانه اي در كنار مسجد اعظم منتقل كردند. [12] .

رفتار و برخورد زينب (س) و امام سجاد (ع) در دربار شام و رويارويي شان با طاغوت زمان، سرشار از حماسه ي نفي خودكامگي و خودكامگي پذيري است. وقتي اسيران را وارد كاخ يزيد، مظهر تام و تمام خودكامگي، كردند، يزيد از روي نخوت و قساوت، و از سر تفاخر جاهلي و خودكامگي اشعار ابن زبعري شاعر قريش در عصر جاهلي را كه در جنگ «احد» ابياتي بر ضد مسلمانان و در شادي پيروزي قريش و تفاخر قبيلگي سروده بود، [13] خواند:



ليت اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل



فاهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا: يا يزيد لا تشل



قد قتلنا القرم من ساداتهم

و عدلناه ببدر فاعتدل [14] .



اي كاش پدرانم كه در جنگ بدر كشته شدند اينك ناله ي خزرجيان را از برخورد نيزه ها مي ديدند،

كاش بودند و شاد مي گشتند و از سر شادي مي گفتند: دست مريزاد اي يزيد؛ ما آن قدر سرور از آنان كشتيم كه با جنگ بدر برابر گرديد.

آنگاه يزيد در ادامه چنين سرود:




لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء و لا وحي نزل



لست من خندف ان لم انتقم

من بني احمد ما كان فعل [15] .



هاشم (پيامبر) با سلطنت بازي كرد، وگرنه خبري نيامد و وحيي نرسيد.

من از خندف نيستم اگر از خاندان پيامبر انتقام آنچه را كردند نگيرم.

«در اين بيتها هيچ سخني از پيغمبر و دين و قرآن در ميان نيست. آنچه مي بينيم تجديد خاطره ي خونهاي جاهلي است. خون را به خون شستيم.»

اگر مجلس به همين جا خاتمه مي يافت يزيد برنده بود. و يا آنچه به فرمان او انجام يافت چندان زشت نمي نمود. اما زينب نگذاشت كار به اين صورت پايان يابد. آنچه را يزيد شادي مي پنداشت، در كام او از زهر تلخ تر كرد. به مجلسيان نشان داد اينان كه پيش رويشان سر پا ايستاده اند، دختران كسي هستند كه يزيد به نام او بر مردم شام سلطنت مي كند. به آنها فهماند كه اسلام پيش از آنكه حكومت باشد دين است. از حاكم تا پست ترين فرد برابر خدا مسئول كاري است كه مي كند و (مسئول) سخني است كه مي گويد. به آنها نشان داد كه اسلام بر پايه ي تقوا استوار است نه قدرت»: [16] .

«الحمدلله رب العالمين، و صلي الله علي محمد و آله اجمعين. صدق الله كذلك يقول: (ثم كان عاقبه الذين اساؤوا السواي ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزؤون)، [17] اظننت يا يزيد- حيث اخدت علينا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الاماء (الاساري)- ان بنا علي الله هوانا، و بك عليه كرامه؟! و ان ذلك لعظيم خطرك عنده؟! فشمخت بانفك! و نظرت في عطفك، جذلا مسرورا، حين رايت الدنيا لك مستوسقه، و الامور متسقه، و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا، فمهلا مهلا؛ انسيت قول الله عز و جل: (و لا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انا نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين). [18] امن العدل يابن الطلقاء تحذيرك اماءك و نساءك و سوقك بنات رسول الله سبايا؟! قد هتكت ستورهن، و ابديت وجوههن، تحدو بهن الاعداء من بلد الي بلد؟! و يستشرفهن اهل المنازل و المناهل، و يتصفح وجوههن القريب


و البعيد، و الدني و الشريف، ليس معهن من رجالهن ولي، و لا من حماتهن حمي؟! و كيف ترتجي مراقبه من لفظ فوه اكباد الازكياء، و نبت لحمه بدماء الشهداء؟! و كيف يستظل في ظلنا اهل البيت من نظر الينا بالشنف و الشنان و الاحن و الاضغان؟! ثم تقول غير متاثم و لا مستعظم:



فاهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا: يا يزيد لا تشل



منتحيا علي ثنايا ابي عبدالله- عليه السلام- سيد شباب اهل الجنه تنكتها بمحضرتك. و كيف لا تقول ذلك؟ و قد تكات القرحه، و استاصلت الشافه، باراقتك دماء ذريه محمد- صلي الله عليه و آله- و نجوم الارض من آل عبدالمطلب؟! و تهتف باشياخك، زعمت انك تناديهم! فلتردن و شيكا موردهم، و لتودن انك شللت و بكمت و لم تكن قلت ما قلت، و فعلت ما فعلت! اللهم خذ بحقنا، وانتقم ممن ظلمنا، واحلل غضبك بمن سفك دمائنا و قتل حماتنا. فوالله ما فريت الا جلدك، و 0لا حززت الا لحمك. و لتردن علي رسول الله صلي الله عليه و آله- بما تحملت من سفك دماء ذريته، و انتهكت من حرمته في عترته و لحمته، و حيث يجمع الله شملهم و يلم شعثهم و ياخذ بحقهم (و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون). [19] و حسبك بالله حاكما، و بمحمد- صلي الله عليه و آله- خصيما، و بجبرئيل ظهيرا، و سيعلم من سول لك و مكنك من رقاب المسلمين، بئس للظالمين بدلا و ايكم شر مكانا و اضعف جندا. و لئن جرت علي الدواهي مخاطبتك، اني لاستصغر قدرك، و استعظم تقريعك، و استكثر توبيخك؛ لكن العيون عبري، و الصدور حري. الا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله النجباء بحزب الشيطان الطلقاء، فهذه الايدي تنضح من دمائنا، و الافواه تتحلب من لحومنا؛ و تلك الجثث الطواهر الزواكي تتناهبها العواسل و تعفوها امهات الفراعل. و لئن اتخدتنا مغنما لتجدنا و شيكا مغرما، حين لا تجد الا ما قدمت يداك؛ و ما ربك بظلام للعبيد، فالي الله المشتكي،


و عليه المعول. فكد كيدك، و اسع سعيك، و ناصب جهدك، فوالله لا تمحون ذكرنا، و لا تميت وحينا، و لا تدرك امدنا، و لا ترحض عنك عارها. و هل رايك الا فندا، و ايامك الا عددا، و جمعك الا بددا، يوم ينادي المناد: الا لعنه الله علي الظالمين! فالحمدلله الذي ختم لاولنا بالسعاده و المغفره، و لاخرنا بالشهاده و الرحمه. و نسال الله ان يكمل لهم الثواب، و يوجب لهم المزيد، و يحسن علينا الخلافه، انه رحيم ودود، و حسبنا الله و نعم الوكيل.» [20] .

سپاس خداي را كه پروردگار جهانيان است و درود بر محمد و همه ي خاندانش. خداوند راست فرمود كه: «فرجام كساني كه بدي كردند (بسي) بدتر بود، زيرا آيات خدا را تكذيب كردند و آنها را به ريشخند مي گرفتند». اي يزيد! آيا چنين مي پنداري كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتي و ما را مانند اسيران از اين شهر به آن شهر بردند، ما در پيشگاه خداوند خوار شديم و تو گرانمايه گشتي؟! گمان مي كني با اين كار قدر تو بلند شده است كه اين چنين به خود مي بالي و بر اين و آن تكبر مي كني؟ وقتي مي بيني پايه هاي دنيا به سودت استوار و اسباب قدرتت آماده و وسيله ي خودكامگي ات منظم است و زمامداري و حكومتي را كه از آن ما بوده است بي مزاحم به چنگ آورده اي، از شادي در پوست نمي گنجي. آرام بگير! نمي داني اين فرصتي كه به تو داده اند باري اين است كه نهاد خود را چنان كه هست آشكار كني. مگر سخن خدا را فراموش كرده اي: «و البته نبايد كساني كه كافر شده اند تصور كنند اينكه به ايشان مهلت مي دهيم براي آنها نيكوست؛ ما فقط به ايشان مهلت مي دهيم تا بر گناه خود بيفزايند، و آنگاه عذابي خفت بار خواهند داشت». پسر آزاد شده، اين عدالت است كه زمان و دختران و كنيزكان تو پس پرده به عزت بنشينند و تو دختران پيامبر را اسير كني، پرده ي حرمت آنان را بدري، صداي آنان را در گلو خفه كني، و مردان بيگانه آنان را بر پشت شتر از اين شهر به آن شهر بگردانند و در چشم انداز هر كس و ناكس قرار گيرند؟! نه كسي آنان را پناه دهد، نه كسي مواظب حالشان باشد، نه سرپرستي همراهي شان كند، و مردم از اين سو و آن سو براي نظاره ي آنان فراهم شوند؟! اما از كسي كه جگر پاكان را به دندان خاييد


و گوشتش از خون شهيدان روييد، جز اين چه انتظار مي توان داشت؟ و از كسي كه سينه اش از بغض و كينه ي ما آكنده است، جز اين چه توقعي مي توان داشت؟ پس از اين همه جنايت، بدون آنكه احساس كني گناهي كرده اي و منكري زشت مرتكب شده اي، مي گويي: «كاش پدرانم اينجا بودند و شاد مي گشتند و از سر شادي مي گفتند: دست مريزاد اي يزيد». و هنگام گفتن اين جمله با چوب به دندان ابي عبدالله- پسر پيامبر و سرور جوانان اهل بهشت- مي زني؟! چرا نكني؟ كه تو با ريختن خون فرزندان پيامبر و خاندان عبدالمطلب كه ستارگان زمين بودند، عقده ي دل مجروح خود گشودي و نهال غم خود ريشه كن كردي! تو پدرانت را بانگ مي زني و گمان مي كني كه بانگ تو به گوششان مي رسد! پس بدان كه بزودي به جايي كه آنان در آنجايند خواهي رفت و در پيشگاه خدا حاضر خواهي شد، و آن وقت است كه آرزو مي كني اي كاش دست بريده و كور بودي و اين روز را نمي ديدي و آنچه گفتي نمي گفتي، و آنچه كردي نمي كردي! خدايا خودت حق ما را بستان، و از آن كه به ما ستم كرد انتقام بگير، و خشم خود را بر آن كه خونهاي ما را ريخت و ياران ما را كشت فرود آر. يزيد، به خدا پوست خودت را دريدي و گوشت خودت را كندي. بي گمان با همين باري كه از ريختن خون فرزندان رسول خدا (ص) و دريدن حرمت او نسبت به خاندان و پاره هاي تن او بر دوش داري، بر رسول خدا (ص) وارد خواهي شد؛ روزي كه رسول خدا (ص) و خاندان و پاره هاي تو او در سايه ي رحمت خدا آرميده باشند. همان روزي كه خداوند پراكندگي آنان را به اجتماع مبدل مي سازد، و همه را گرد مي آورد، و حق آنان را مي گيرد، «و هرگز كساني را كه در راه خدا كشته شده اند، مرده مپندار، بلكه زنده اند كه نزد پروردگارشان روزي داده مي شوند». و همين تو را بس كه در آن روز دادخواه محمد (ص) است و پشتيبان جبرئيل، و دادگر خدا. اما پدرت معاويه كه كار را بر تو آراست و تو را اين چنين بناحق بر گردن مسلمانان مسلط ساخت، خواهد دانست كه كداميك از شما بدبخت تر و بي پناه تر خواهند بود. و اگر چه پيشامدهاي روزگار مرا به سخن گفتن با تو كشانده است، ولي تو در ديده ي من ارزش آن را نداري كه سرزنشت كنم يا تحقيرت نمايم، هر چند سرزنشت فراوان و ملامتت بسيار


است؛ اما چه كنم اشك در ديدگان حلقه زده است و آه در سينه زبانه مي كشد. شگفتا، و بسي مايه ي شگفتي است كه نجيبان حزب خدا در نبرد با حزب شيطان كه آزاد شدگان فتح مكه اند كشته شوند. آري، دست اين دژخيمان به خون ما رنگين و دهانشان از پاره گوشتهاي ما آكنده است؛ و اين پيكرهاي پاك و پاكيزه ي ماست كه پي در پي طعمه ي گرگهاي درنده مي شود و در زير چنگال بچه كفتارها به خاك و خون كشيده مي شود. اي يزيد، اگر گمان مي كني با كشتن و اسير كردن ما سودي به دست آورده اي، بزودي خواهي ديد آنچه سود مي پنداشتي جز زيان نيست. آن روز جز آنچه كرده اي حاصلي نخواهي داشت، و پروردگار تو بر بندگان ستم روا نمي دارد، و من شكايت به نزد خدا برم و بدو توكل نمايم. اي يزيد، هر نيرنگي كه داري بكار ببر، و هر كاري مي خواهي بكن، و هر دشمني كه داري نشان بده، كه به خدا سوگند نه نام ما را مي تواني محو كني، و نه نور وحي ما را مي تواني خاموش بسازي، و نه به مرتبت ما مي تواني دست يابي؛ و اين لكه ننگ كه بر دامن تو نشسته است هرگز سترده نخواهد شد. مگر جز اين است كه انديشه ي تو تباه، و روزهاي قدرتت انگشت شمار، و اجتماعت پراكنده است، و روزي مي رسد كه منادي ندا مي كند: هان، لعنت خدا بر ستمكاران باد؟! سپاس خدا را كه زندگي نخستين از ما را با سعادت و مغفرت به پايان برد و زندگي آخرين ما را با شهادت و رحمت ختم نمود. و از خدا مي خواهم مرتبت و پاداش آنان را فراتر برد، و رحمت خود را بر آنان بيشتر گرداند، و ما را بازماندگان نيكي گرداند كه او بخشنده و مهربان است، و او ما را بسنده است و او كارداري نيكوست.

«عكس العمل چنين گفتار كه از جگري سوخته و دلي سرشار از تقوا نيرو مي گرفت، معلوم است. سخت ترين مرد هنگامي كه با ايمان و تقوا روبه رو شود، ناتواني خود و قدرت حريف را مي بيند و براي چند لحظه هم كه شده است از تصميم گيري عاجز مي گردد. سكوتي مرگبار سراسر كاخ را فراگرفت. يزيد آثار و علائم ناخوشايندي را در چهره ي حاضران ديد. گفت خدا بكشد پسر مرجانه را، من راضي به كشتن حسين نبودم.» [21] .

بي گمان يزيد دروغ مي گفت، اما تهاجم سخت زينب (س) به نظام خودكامانه ي اموي و


آن همه ستمگري، او را به ترسي شديد از عكس العمل جنايتش كشانيد.

زينب (س) نمونه اي است والا در خودكامگي ناپذيري و رويارويي و مبارزه با هر گونه خودكامگي؛ و اين گونه زيستن، زيستني است درخور پيروان مدرسه ي حسيني.


پاورقي

[1] فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 18؛ مقتل الخوارزمي، ج 1، ص 184؛ الملهوف، ص 98؛ بحارالانوار، ج 44، ص 325.

[2] اثبات الوصيه، ص 142؛ تحف العقول، ص 171؛ مقتل الخوارزمي، ج 2، ص 7؛ شرح ابن ابي‏الحديد، ج 3، ص 250 -249؛ الملهوف، ص 156، با مختصر اختلاف در لفظ.

[3] کليات اقبال لاهوري، ص 75.

[4] نهج‏البلاغه، نامه‏ي 53.

[5] نهج‏البلاغه، نامه‏ي 53.

[6] نهج‏البلاغه، خطبه‏ي 216.

[7] تاريخ الطبري، ج 5، ص 457؛ فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 226؛ الارشاد، ص 228؛ مقتل الخوارزمي، ج 2، ص 42؛ الکامل في التاريخ، ج 4، صص 82 -81؛ الملهوف، ص 201؛ با مختصر اختلاف.

[8] پس از پنجاه سال، ص 187.

[9] الملهوف، ص 201؛ و با مختصر اختلاف: تاريخ الطبري، ج 5، ص 457؛ فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 226؛ الارشاد، ص 228؛ مقتل الخوارزمي، ج 2، ص 42؛ الکامل في التاريخ، ج 4، ص 82.

[10] تاريخ الطبري، ج 5، ص 457؛ فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 227؛الارشاد، ص 228؛ مقتل الخوارزمي، ج 2، ص 42؛ الکامل في التاريخ، ج 4، ص 82؛ الملهوف، ص 201.

[11] الملهوف، ص 202.

[12] الملهوف، ص 202.

[13] ن. ک: سيره ابن هشام، ج 3، صص 97 -96؛ الطبقات الشعراء لابن سلام، صص 93 -92؛ الکني و الالقاب، ج 1، ص 294؛ تاريخ الادب العربي لعمر فروخ، ج 1، صص 269 -268.

[14] سيره ابن هشام، ج 3، ص 97؛ طبقات الشعراء لابن سلام، ص 93؛ فتوح ابن اعثم، ج 5، ص 241؛ مقاتل الطالبيين، ص 119؛ مقتل الخوارزمي، ج 2، ص 58؛ تذکره الخواص، ص 235؛ الملهوف، ص 214؛ الاحتجاج، ج 2، ص 307؛ با مختصر اختلاف.

[15] مقتل الخوارزمي، ج 2، ص 59؛ تذکره الخواص، ص 235؛ الملهوف، ص 215.

[16] پس از پنجاه سال، صص 191 -190.

[17] قرآن، روم/ 10.

[18] قرآن، آل‏عمران/ 178.

[19] قرآن، آل عمران/ 169.

[20] الملهوف، صص 218 -215؛ بحارالانوار، ج 45، صص 135 -133.

[21] پس از پنجاه سال، صص 194 -193.